0

ترس کافکا از موش

 
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

ترس کافکا از موش

ترس کافکا از موش

ترس کافکا از موش

کافکا به توصیه‌ی پزشکان و به خاطر بیماری ِ سل از 12سپتامبر 1917 تا 30 آوریل 1918 در تسورائو [Zürau]، دهی کوچک در چک، با عزیزترین خواهرش اوتلا بسر برد؛ این همان زمانی است که «گزین‌گویه‌ها» را نوشت که به عنوان ِ سراسر غلط  ِ «پندهای سورائو»  منتشر شده است. این اقامتِ  هشت ماهه در تسورآو فصلی خاص در زندگی کافکا است . بخشی از یک نامه‌ی کافکا را که اواسط نوامبر 1917 از تسورآو به دوست‌اش فلیکس ولچ [Felix Weltsch] نوشت و در آن از موش گفت، بخوانید.

 

[تسورآو، اواسط نوامبر 1917، از نامه به فلیکس ولچ ِ ، دوست کافکا]

فلیکس عزیز

اولین عیب ِ بزرگ تسورآو: شبی موشی، ماجرایی مخوف. خود من جان سالم بدر بردم و موهایم سفیدتر از دیروز نیستند اما با این وصف یک دهشت مطلق بود. پیش‌ترها هم هم گاه گداری ( ناچارم لحظه به لحظه نوشتن را قطع کنم، دلیل‌اش را بعدا خواهی فهمید) گاه گداری شب‌ها قرچ و قوروچ ظریف‌شان را شنیده بودم، حتی یک‌بار با رعشه بیدار شدم و سرک کشیدم، اما قرچ و قوروچ فورا قطع شده بود – این بار اما بلوایی برپا شد. چه جماعت ِ خاموش ِ شلوغ ِ وحشت‌ناکی هستند. ساعت دو شب صدای خش خشی نزدیک تختم بیدارم کرد و از آن لحظه تا خود ِ صبح این خش خش تمام نشد. برو بالای جعبه‌ی ذغال سنگ، بیا پایین، قطر اتاق را زیر پا بگذار، دایره بکش، چوب بجو، درازکش به آرامی سوت بکش و در عین حال دایم حسی از سکوت و کار مخفیانه‌ی جماعتی پرولترمآب و دمغ که شب‌ها مال آن‌هاست. برای این که خودم را از نظر فکری نجات بدهم، محل سروصدای اصلی را نزدیک بخاری که بین من و آن به اندازه‌ی طول اتاق فاصله است، تشخیص دادم اما سروصدا همه جا بود، بدتر از همه وقتی بود که تعداد زیادی‌شان ناگهان و در یک نقطه با هم می‌پریدند پایین. کاملت بی‌چاره شده بودم، در تمام وجودم هیچ جایی نبود که به آن تکیه بدهم، بلند شوم. جرات روشن کردن چراغ را هم نداشتم، تنها کاری که کردم سعی کردم با چند تا فریاد بترسانم‌شان. شب به این ترتیب گذشت، صبح از فرط چندش و غم نمی‌توانم بلند شوم. تا ساعت یک توی تخت ماندم و گوش تیز کردم تا ببینم این از پا ننشسته‌ها سراسر صبح، توی جعبه، در پایان این شب یا جهت آماده شدن برای شب بعدی، چه کار می‌کنند. حالا گربه را که از قدیم الایام در خفا از او متنفر بودم به اتاقم آورده‌ام، یعضی وقت‌ها  وقتی می‌خواهد بپرد روی زانویم، ناچارم پس‌اش بزنم (وقفه در نوشتن)؛ اگر خودش را کثیف کند باید بروم طبقه‌ی پایین دنبال خدمت‌کار؛  اگر سر به راه باشد (گربه) دراز می‌کشد کنار بخاری و به موشی که زودتر از موعود بیدار شده باشد بی بروبرگرد چنگول می‌کشد. امروز تمام چیزهایم ضایع شده، حتی بو و مزه‌ی خوب و خفه‌ی  نان خانگی هم موشی است...

 

منبع:

Franz Kafka, Briefe 1902-1924, S. 197-198

Fischer Verlag

تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

دوشنبه 28 شهریور 1390  9:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها