رنگ زندگی
مرد جوان در حالى که مشغول گاز زدن باقىماندهى صبحانهاش بود، از در آسمانخراش خارج شد.شلوار جین و پیراهنى آستین کوتاه پوشیده بود، مشخص بود عجله دارد.به سمتش رفتم.
سه، دو، یک، ...
-«سلام آقا، صبح بخیر!من براى یکى از شبکههاى رادیویى گزارش تهیه مىکنم.میشه در برنامهى ما شرکت کنید و به پرسشم جواب بدید؟»
-«بله، بفرمایید!»
-«به نظر شما زندگى چه رنگى است؟»
مرد با کمى مکث گفت:«آبى، سبز، زرد، خاکسترى، بنفش، قهوهاى، سیاه، قرمز و یا....چه فرقى مىکند آقا!اما مىدانم زندگى زیباست!تا به حال شده که حس کنید خورشید تنها به روى پوست شما مىتابد، سبزههاى زیر پایتان تنها براى شما سبز شدهاند، پروانهها تنها براى این پرواز مىکنند که شما را به حیرت وادارند، و دریا این همه گوش ماهى را تنها به خاطر شما به ساحل آورده است؟
زندگى زیباست آقا!من رنگش را نمىدانم، ولى مىتوانم تا صبح فردا از زیبایىهایش براى شما بگویم.متاسفم، وقت ندارم، باید بروم.ببخشید»!سپس چرخید و به یکى از پنجرههاى آسمانخراش نگاه کرد، آن سوى قاب پنجره زن زیبایى، در حالى که کودکى با صورت تپل را در بغل داشت ایستاده بود.
زن و کودک لبخند زنان براى مرد دست تکان دادند.مرد نیز با خوشحالى براى همسر و فرزندش دست تکان داد، به سمت من چرخید و گفت:«زندگى زیباست آقا، زیبا!»و رفت.
من چیزهایى را دیدم که شنوندهها رادیویى نمىتوانستند ببینند، در فکر بودم که چطور مىتوانم این موضوع را براى آنها توضیح دهم، در همین لحظه مرد دیگرى با کت و شلوارى که با سلیقه انتخاب شده بود و کفشهاى گرانقیمتش از در همان آسمانخراش خارج شد.
گزینهى خوبى به نظر مىآمد به سمتش رفتم.
-«سلام آقا، صبح بخیر!من براى یکى از شبکههاى رادیویى گزارش تهیه مىکنم.میشه در برنامهى ما شرکت کنید و به سوالم جواب بدید؟»
«بله، بفرمایید!»
-«به نظر شما زندگى چه رنگى است؟»
مرد با کمى مکث، رنگى را گفت که من نمىشناختم.او گفت:«آه...!»
سپس چرخید و به پنجرهاى در همان آسمانخراش خیره شد.پنجرهاى که مرد به آن چشم دوخته بود با پردههایى تیره و ضخیم پوشیده شده بود.
هیچکس در قاب پنجره نبود، هیچکس براى مرد دست تکان نداد!
مرد در سکوت دور مىشد و من مانده بودم که چطور این موضوع را براى شنوندگان رادیوییم توضیح دهم...
کات!