طلبگی در سنه 1250
برشی از کتاب «سیاحت شرق» ( مجموعه خاطرات آقانجفی قوچانی )
آقا نجفی قوچانی را بیشتر در ایران با کتاب سیاحت غرب می شناسند. سیاحت شرق، که مجموعه خاطرات این روحانی قدیمی و زندگینامه اوست کمتر دیده و خواند شده است. درحالیکه نسل های جدید، اگر سری به این کتاب بزنند، مسحور طنز، صداقت و صراحت راوی در نگاه به وقایع و فضای اطرافش خواهند شد. با این که کتاب، شرح سختی ها و تلخ کامی هایی است که این مرد در راه رسیدن به دانش دینی کشیده است ولی شیطنت و سرزندگی خاص راوی ، متن را شیرین و دوست داشتنی کرده است.
***
در سال اول طلبگی بسیار به من و رفیق که در خورد و خوراک یکی بودیم سخت و تلخ گذشت، به حدی که پوست خربزههایی را که بیرون انداخته بودند، صبح ساعت چهار مخفیانه برمیداشتیم و معاش میکردیم. شد که سه شبانهروز بـه من و رفیق چیزی نرسید. ناهار روز سوم از یکی دو نفر طلبه هم استقراض نمودیم، نداشتند. بنا شد که هر کس به اتاق خود برود و مثل روزهای سابق بخوابد و منتظر امر خدا باشد.
رفیق رفت به اتاق خودش، مـن هم در حجره خودم دراز کشیدم. چشمم به طاقچه کتابها افتاد که ده - دوازده تومان کتاب دارم. گفتم الان که اکل میته بر ما حلال شـده، فروش این کتابها که حلالتر است، چطور ما غفلت از فروش این کتابها نموده بودیم و سه روز است که از گرسنگی میخواهد جانمان به در رود و یقین، خدا میخواسته ما را امتحان کند و مخصوصا ما را به غفلت انداخته و الا اگر کتابها به یادمان بود، یک روز هم صبر نمیکردیم. فورا برخاستم. دست به هر کتابی زدم - از منظومه و رسـائل و مکاسب و قوانین - از کتب درس و مباحثه و مطالعه بود.
بالاخره بعد از سیر و تقسیم و جرح و تعدیل، معالمی که در مشهد خریده بودیم به چهار قران، برداشتیم رفتیم به در دکان کتابفروشی که تا مدرسه قریب هزار قدم میشد. گفتم: «چند میخری؟»، گفت«دو قران». گفتم «سه قران». گفت «نمیخرم». گفتم «دو قران و نیم». گفت «نمیخرم». کتاب را برداشتم رفتم به کتابفروشی دیگر که 200 قدم از ایـن دورتر بود. پنج - شش قدم از این دکان دور شدم که تا مگر آن مرد مرا آواز نماید و بـه دو قران و نیم راضی شود، آن هم آواز نکرد. خمگاه زانوها عرق نموده و ضعف سستی نمود.
برگشتیم، دو قران را گرفتیم. نان و کباب وافری گرفتیم و سکنجبین و یخ و نعنا گرفتیم. تمام دو قران را خرج نمودم. بردم به حجره خودم، سفره را پهن و سکنجین و یخ را در کاسه آب نمودم. رفتم رفیق را از حجره خودش بیدار نمودم. خواب آلوده به سر سفره نشست. بوی کباب به مشامش رسیده، چشمش روشنتر شد.
گفت: «از کجاست؟».
گفتم: «کتاب معالم را فروختم به همین ناهار و به درد هم نمیخورد».
گفت: «چرا فروختی؟ مگر طلبه کتاب میفروشد؟» و حال آنکه او کتاب از من زیادتر داشت. گفتم معلوم میشود که تو غفلت از کتابهایت نداشتهای و این همه به گرسنگی صبر نمودهای. حقا که تخم یزدی هستی.
*
این در اصفهان بود و در عتبات هم که رفتیم وضع به همین منوال بود. یکبار از زیارتی کربلا برگشتم در حالی که هیچ پولی نداشتم. رفتم به حجره میان طاقچهها، نان خشکهایی که لقمه لقمه از سابق مانده و بعضیها بدمزه و سبز شده بود یا خمیر و سوخته بـود، جهت سد رمق، چند مثقالی خـوردم کـه معده تـا شب مشغول به آن باشد تا چه پیش آید و همچنین شب از آن نان خشکها جویده تا مگر فردا فرجی حاصل آید.
روز خود را وعده بـه شب دادم و شب را وعده بـه روز. تا یک هفته بر این منوال گذشت و نان خشکهای سبز شده و گرد و خاک آلود که لقمه لقمه در گوشه و کنار طاقچهها از کی مانده تمام شـد.من در فکر درس و بحث خود بودم و هیچ به فکر خوراک و لباس نبودم. خدا را وکیل خرج خود قرار داده بودم. اگر شل میکرد و اگر سفت میکرد و اگر عُسر بود و اگر یُسر، من مثل گاو نر به یک حال بـودم و خوشحال بودم.
زمانى قرض من که تدریجا دو قران و چهار قران گرفته بودم از رفقا، در بین دو سال، متجاوز به بیست و هفت تومان رسیده بود و من آنچه فکر کردم دیدم به هیچ وسیله ممکن نمیشود این قرض را بدهم. خجالت میکشیدم از آنها و آنچه خودم را به کارهاى دیگر مشغول، بلکه خودم را به بىعارى میزدم و به خود میگفتم که این همه مسلمین، مال یکدیگر را صدها هزارها عمدا خوردهاند، من هم یکى از آنها، معذلک از خیال این قرض سنگین بیرون نمیشدم و همیشه محزون و غمناک.
یکى از رفقا میرسید به ما، میگفت در چه خیالى و چون اهل حال بود گفتم خیال این قرض، آخر مرا تمام میکند. گفت این قرض را کردهای جهت امر غیر مشروعى؟ گفتم نه . گفت پسر دیوانهای، تو قرض کن و خرج کن و بمیر، روز قیامت به گردن من،حضرت حجت که آمد این طور قرضها را میدهد.
گفتم: ولو مرا چند دقیقه خوشحال کردى، لکن مالیخولیا مرا گرفته از خیالات آسوده نیستم.رو آوردم به ختومات مسموعه و مدونه و توسلات به ائمه پیغمبر که یک سفر در غیر فصل زیارت، پیاده زدم به راه کربلا و یک ختم چهارده هزار صلوات به اسم چهارده معصوم در یک شب جمعه بعد از غسل و نماز مغرب و عشاء رو به قبله، دو زانو نشستم تا نیم ساعت به اذان صبح مانده، سیزده هزار صلوات را تمام و دیدم تا شب جمعه آتیه خبرى نشد. بالجمله آنچه از کتب و ادعیه و مندرجات بیاض کهنه و خواص سور و آیات قرآنى و مسموعات از ختومات براى ادای دین و سعه رزق و مطلق حاجت، دیده و شنیده، معمول شد و اثر حاجت که ظاهر نمیشود بر حزن و اندوه و خیالات من افزوده میشد و خیالات مشوشتر بود و نزدیک بود دیوانه شوم.
عصر جمعهای از روضه برخاسته رو به صحن میرفتم و در فکر این ختومات بودم که اثرى ظاهر نشد تا به در مسجد هندى رسیدم. به خاطرم خطور نمود که به هر امام و پیغمبر و ولى متوسل شده، به در خانه خود خدا بدون واسطه، با این که چیزدارتر و کهنه کارتر از همه است، توسل نجستهام؛باز به قول خودمان هر چه هست میگویند که دود از کنده میآید. باید رفت به مسجد. رفتم و به مسجد، قبا را کندم از گرمى، زیر سقف دو رکعت نماز حاجت و شروع به ختم امن یجیب المضطر نمودم.
چون تنها بودم به هزار و دویست قناعت کردم و تا نزدیک غروب تمام نمودم، بعد از آن به خدا عرض کردم که اگر تو لجت گرفته که به در خانه دیگران رفتم و الله بالله تالله از این رو بوده که آنان مقربین درگاه تو و وسیله شفعاء و وسائط فیض تو بودند، نه آنکه بدون اذن شما آنها کارى میتوانند بکنند که بر تو ناگوار آید، بر فرض که آن طور بوده حالا چه میگویى؟
از مسجد بیرون رفتم. عبا سرکشیدهای به من رسید، هیجده قران به من داد و گفت آخوند از جهت شما داده و گذشت. من زود سر به آسمان کرده گفتم خدا اگر چه شکمم هم گرسنه بود این، به موقع رسید، لکن حاجتى که از تو خواستم اشتباه نشود ادای دین بود نه شکم سیرى و آن 27تومان پول است، یکجا، نه تدریجى که به درد قرضم بخورد و اگر خرده خرده 100 تومان هم بدهى حساب نخواهد شد و سر من بعد از این شیره مالیده نمیشود، کارد به استخوان رسیده.
گوشتى گرفتم آمدم به حجره، آن شب را با اطمینان قلب و شکم سیر گذراندم.
وقتى که بى پول و گرسنه میماندم روى نداشتم که از خدا و على، نان و پول بخواهم و اگر وقتى هم در حرم حضرت علی که جاى دعا کردن است، در ضمن طلب مغفرت و توفیق علم و عمل، غفلتا طلب توسعهروزى میکردم فورا به دلم میافتاد کانه على میگفت گرسنه باشى تا چشمت کور شود اگر چایى و جیگاره نکشى شکمت از نان گندم همیشه سیر است و من از نان جو هم سیر نبودم معذلک دور من را گرفتهاید و اقتداى به من، ادعا دارید و هیچ چیزتان شبیه به من نیست، آن وقت خجالت زده سر به زیر از حرم بیرون میشدم. غذاى ما نوعا در تابستان و پاییز وقتى که نداشتم معلوم بود و وقتى که بود فقط نان و دوغ بود و گاهى خرما و رطب هم جزئش بود و هفتهای دو مرتبه و یا یک مرتبه آبگوشت بود و در زمستان، ناهار یک دو لقمه نان و گاهى پنیر هم جزو میشد و شب، طبیخ و یا آبگوشت بود.
مخارج طبیخ،چهار پول برنج و دو پول زغال و شش پول روغن و سه پول خرما، جمعا پانزده پول و غالبا جهت طبیخ خورش میساختیم و خرما نمیگرفتیم و خورش ده پول گوشت و دو پول زغال و دو پول زردک که با کارد میتراشیدیم و استخوان او را دور میانداختیم و آن زردک تراشیده را با پنج پول سکنجبین که یک استکان میشد میریختم روى گوشت با دو استکان آب. بعد از جوشیدن، آب او میخشکید او را در کاسهای خالى جا میدادیم او را خورش سه شب طبیخ میکردیم که جمعا دوازده پول خرجى طبیخ بود و شبى شش پول خرج خورش آن بود و خرج ناهار هم شش پول بیش نبود.
و در سالى مخارج سلطنتى ما 36تومان بود بدون پول لباس و ابریق و شربه آب خورى و حصیر حجره و سرداب و کوره غذاپزى و کاسه سفالى و شیشه فانوس و استکان که گاهى شکسته میشد و حمام و سرتراشى.
سه تومان که لباس میگرفتیم، شش سال با آن به سر میبردیم که پیراهن در آن اواخر عمرش فقط همان جلو یاخن میماند چیزى دیگر نداشت. در هر سال پنج قران لباس لازم بود پنج قران هم اشیاء دیگر که اسم برده شد. و سرتراشى دو هفته یک مرتبه و مرتبهای ده پول، ماهى نیم قران سالی شش قران و در شش ماه تابستان نمیرفتیم حمام.
حوض مدرسه، حمام ما بود و یا شط کوفه و شش ماه دیگر هفتهای ده پول حمام، ماهى یک قران و در سال شش قران جمعا 12 قران و جمع مخارج در سال 38تومان و دو قران بود و پولى که به من میرسید در سال از ممقانى 18 تومان و از آقاى آخوند سه تومان. والسلام، نامه تمام . بقیه آنها به قرض و گرسنگى میگذشت و یا غیب بدون اطلاع ما میرسید.
و از ختم امن یجیب ....من ،یک هفته گذشته که از خراسان کاغذى رسید که صد تومان پول جهت آخوند حواله شد و بیست و هفت تومان از آن را به آخوند نوشتم که به شما بدهد و شما از آخوند مطالبه کنید.
خوشحال شدم که خدا، کارکن و حرف شنوتر از پیغمبر و ائمه است و سریع الاجابهتر است. حرکت کردم رو به منزل آخوند و در بین راه فکر کردم که این کاغذ، یک ماه قبل نوشته شده پس زمینه کار را ختومات سابق تاثیر کرده و کاش معلوم میشد که به درد بعد از این هم میخورد. رسیدم به آخوند عرض کردم چنین کاغذى به من نوشتهاند، فرمودند به من هم نوشتهاند، ولکن آن تاجر در نجف نیست تا هفته دیگر صبر کنید وقتى که آمد به نوشته عمل خواهد شد.
من از آن اوج خوشحالى که داشتم پایین آمدم بلکه اوقاتم تلخ شد شاید از این خیالى که بین راه کردم خدا، سرلج افتاده و انگشتى به مطلب رسانید که به منعهده تعویق افتاده. بالاخره معلوم نیست که اصلا بدهند، دلم لرزید، اى کاش این کاغذ نرسیده بود که باز آسوده بودم.
بالاخره هفته دیگر، پول رسید. قرضها ادا شد.گفتم خداوندا بعد از این هرچه تو بخواهى من همان را میخواهم، لکن گاه گاهى تو هم زیاده سر به سر آدم میگذارى که آدم را به جز میآورى.
*
و در این مدرسه تازه که حجرههامان کنار هم بود، از میان طاقچه سوراخ کردیم و ریسمانى در آن کشیدیم که یک سر ریسمان، در حجره رفیق بود و یک سر در حجره من. وقت خواب، آن سر ریسمان را رفیق به پا و دست خود میبست و این سر ریسمان را من به دست خود میبستم که سحر هر کدام زودتر بیدار شویم دیگرى را بدون اینکه صدایى بزنیم به توسط همان ریسمان بیدار کنیم که مبادا طلبهای از صداى ما بیدار شود و راضى نباشد.
تا آنکه ناخوشى حصبه مرا فرا گرفت. بعد از 15-10روز دوا خوردن و عرق نکردن، حال یاس از حیات حاصل شد. طبیب به رفیق با وفا گفت:« اگر امروز و امشب عرق نکند کار مشکل میشود».
رفیق، شورباى داغى ساخت. گفت: «ولو بىمیل هم باشى تا میتوانى زیاد بخور، بلکه عرق کنى». ما چند قاشق خوردیم و خوابیدیم. یک لحاف از خودش بود، روى من انداخت و لحاف دیگرى آورد، او را هم انداخت. دو خرقه داشتیم هر دو را انداخت. گفتم: «نفسم تنگى میکند خفه میشوم». باز دیدم نمدى دولا کرده، آن را هم انداخت، در بین آنکه داد من بلند بود که حالا خفه میشوم یک مرتبه خودش را مثل قورباغه از روى همه اثقال به روى من انداخت، دست و پاى خود را باز کرده به اطراف من. مرا محکم گرفته که نمیتوانم تکان بخورم، نفس به سینه پیچیده آنچه زور زدم و تلاش کردم که آخوند را دور کنم، ضعف غالب بود زورم نرسید.
آنچه فحش و ناسزا گفتم این احمق لجوج نشنید، گریه گرفت و آنچه التماس و زارى و قسم خوردم که من میمیرم، بگذار بلکه به آسودگى جان بدهم ثمر نکرد. از صدا افتادم و نفس به شماره افتاد، سر تسلیم به این عزرائیل یزدى به لاعلاجى سپردم و از خود گذشتم.
عرق آمد و آمد، آمد تا لباس و لحاف زیرین تر گردید. خورده، خورده، گرفتگى و تنگى سینه بر طرف شد. گفتم آخوند حالا بر خیز که من عرق کردم و از مردن برگشتم .