سایه روشنهای باغ «آرزو»
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکـه دو چشم انتظارش بر در
(سعدی)
دکتر محمدعلی اسلامی نُدوشَن (زاده 1304 در ندوشن یزد) شاعر ، نویسنده، مترجم و سفرنامه نویس برجسته ایرانی است.
وی بعد از اتمام تحصیلات خود در رشته حقوق از دانشگاه سوربن و مدت کوتاهی اقامت در انگلستان به ایران آمد. چند سالی در کار قضا بود اما به سرعت به سمت علاقه پایانناپذیر خود یعنی تدریس و تحقیق و نگارش در حوزه تاریخ و ادب فارسی کشیده شد و تا به امروز به سربلندی در این کرانه باقی است. وی در مدت پنجاه سال بیش از چهل و پنج کتاب و صدها مقاله در باب فرهنگ و تاریخ ایران و ادبیات فارسی به رشته تحریر درآورده است. تأسیس فرهنگسرای فردوسی و انتشار فصلنامه هستی از اقدامات او در زمینه اعتلای فرهنگ و ادب فارسی میباشد.
**
باران ملایمی زده است و هوا بوی نم میدهد, یکی از آن هواهای کمیاب دامنه البرز. حالتی که بر پارک عمومی «آرزو» حکمفرماست, آن را اسم با مسمّائی کرده است. اگر آرزو رنگ میداشت, فضای باغ رنگین میشد. سه پیرمرد روی نیمکت نشسته, و با حسرت از گذشتهها حرف میزنند, و یا اخبار شب پیشین را که از تلویزیون شنیدهاند, واگو میکنند, بیآنکه به نتیجهای برسند.
دو دختر, یکی از آنها «موبایل» به گوش, میگذرند. چشمهای دختر پشت تلفن برق میزند. میگوید: «حالا که خودت نیستی, لااقل صدایت را بشنوم».
چند قدم آنسوتر, دو جوان که کارگر باغ هستند, برگهای خشک را جارو میکنند. با دیدن دخترها, میایستند و آنها را با نگاه دنبال میکنند. دخترها دور میشوند و آنها کار خود را با بیحوصلگی از سر میگیرند.
چون در کنار باغ یک دبستان دخترانه قرار دارد, مادرهای جوان هنگام ظهر میآیند که فرزندانشان را به خانه ببرند. هر یک به سبک خود روسری خود را بر سر دارند, به شیوهای که هم باشد و هم نباشد. نوع روسری و طرز بستن آن مبین روحیه و تفکر خانمی است که آن را به کار میبرد. شاید تعجّب بکنید بشنوید که فرانسوا میتران رئیس جمهور فقید فرانسه, از روسری خوشش میآمد. [...] علاوه بر آدمها, کلاغها نیز خوشنشین باغ هستند. مینشینند و برمیخیزند. تنها پرندهای که در تهران باقیمانده و مقاومت به خرج داده کلاغ است.
او فقط در فکر خوردن است. کبوتر عشقورزی میکند. او مرغی است که از ظرافت طبع بیبهره است. از پنهانکاری خوشش میآید.
****
در گوشه دیگر باغ, دو جوان مشغول کندن یک حلقه چاه هستند. یکی از آنها ته چاه است و دیگری در بیرون, خاکهای کنده شده را در دلوی به بالا میکشد و خالی میکند. این دو جوان تمام روز مشغول این کارند.
ده قدم آنسوتر, دختر و پسری روی نیمکت نشستهاند.پسر, دست خود را به پشت شانه دختر گردانده است, و آهسته حرف میزنند و میخندند. در عالمی هستند, که با همه احتیاط گریها, چندان توجّه به حضور گذرندگان ندارند.
من از خود میپرسم که در سر جوان مقنّی, که در چند قدمی آنها, هشت ساعت تمام مشغول کشیدن بارِ گِل است, و این منظره را میبیند, چه میگذرد؟ این هر دو جوانند, پسری که روی نیمکت کنار دختر نشسته و پسری که بر سر چاه است, و هر دو آرزومند. پس چه فرق است میان قرن بیست و یکم, با همه ادّعاهای برابریش, و دوران باباطاهر عریان که میگفت: «چو شو آیو به خشتی وانهم سر», ....
گمان میکنم که این جوان مقنّی نمیتواند لااقلّ تا حدّ «بابا» هم کامیاب باشد, زیرا شب از فرط خستگی, چنان خواب او را میرباید که دیگر توان نخواهد داشت که حتّی خیالی را دربرگیرد.
****
در کوچه ما یک ساختمان عظیم چند طبقه در کار ساخته شدن است, غرق در آهن و فولاد. کارگرها لاینقطع مشغول کارند و شتاب میکنند که هرچه زودتر بنا تمام شود؛ و این مجموعه با کیفیتی که دارد, صاحبش امیدوار است که آن را به متری چهار یا پنج میلیون تومان بفروشد.
من هرگاه از پنجره نگاه میکنم و میبینم که کارگرها از صبح زود تا دیروقت در میان صدا و دود و خطر, صرف نیرو میکنند, از خود میپرسم که در ازای این کار چه مبلغی عاید آنها میشود؟ گمان میکنم حدّاکثر روزی پانزده هزار تومان, که طی ده سال کار مداوم, میشود معادل بهای دوازده متر این ساختمان. ده سال: یعنی یک جوانی, یک بخش از عمر.
و این کارگر, از لحاظ ساختار طبیعی وجود, با صاحب ساختمان هیچ تفاوتی ندارد. او هم به رادیو و تلویزیون گوش میدهد و چه بسا که به ماهواره نیز دسترس داشته باشد. آنچه وارد انبان ذهن او میشود, کم و بیش در همان حدود است که صاحب ساختمان از آن دریافت میدارد, زیرا خبر و ادراک, انحصاری نیست. آیا این جوان, از خود نمیپرسد: چرا این تفاوت؟
یکی را دادهای صد ناز و نعمت / یکی را قرص جو آلوده در خون
عصر ما, اگر عصر عدالت نیست, عصر آگاهی هست, و در این زمان, شعر باباطاهر بیش از همیشه عینیت را جلو چشم آورده است, زیرا که : هرچه دیده بیند دل کند یاد ...
و یاد, خطرناک است. بشریت مشغول پروندهسازی بر ضدّ خود است. آنچه را که درگذشته «قسمت ازلی» میخواندند دیوارش فرو افتاده است, و اکنون دیده میشود که دنیا چه باغ نادلگشائی است, که شکسپیر دربارهاش میگفت:
بیثمر باغی است,
کاندر آن هرگز نمیرویند,
جز علفهای پشت و هرزه! (هاملت)
این نادلگشائی از اثر فرقهاست. وقتی برابری خلقت انسان تا این حدّ در مقابل نابرابری اجتماعی قرار میگیرد, آیا نباید اندکی از آینده ترسید؟
کارگیتی
این جهان پاک خواب کردار است/ آن شناسد که دلش بیدار است
نیکـی او بـه جایگـاه بـدی اسـت / شادی او بـه جـای تیمار است
چـه نشینـی بدیـن جهـان هموار / کـه همه کار او نه هموار است
دانـش او نه خوب و چهرش خوب /زشت کردار و خوب دیدار است
«رودکی»