چمدان پدرم
سخنراني اورهان پاموک در بنياد نوبل (2006)
پدرم دو سال قبل از مرگش چمداني کوچک به من داد که پر بود از کاغذها و نوشتهها و دفترهايش. مثل هميشه با لحني شوخ و بشاش گفت که ميخواهد پس از او، يعني پس از مرگش، آنها را بخوانم. با کمي خجالت گفت: «يک نگاهي به اينها بينداز و ببين چيز به درد بخوري بينشان هست يا نه. شايد بعد از من انتخاب کني و منتشر کني.».....
يادم است که بعد از رفتن پدرم تا چند روز دور و بر چمدان ميگشتم بيآن که به آن دست بزنم. چمدانِ کوچک و سياه و چرمي را از بچگي ميشناختم و قفل آن و لبههاي گِردش را بارها لمس کرده بودم. پدرم هر وقت ميخواست به مسافرتهاي کوتاه برود و گاهي وقتها هم که چيزي را از خانه به محل کارش ميبرد، اين چمدان را برمي داشت . اين چمدان در نظر من وسيلهاي آشنا و جذاب بود که از گذشته و از خاطرات کودکيام خيلي چيزها با خود داشت، اما الان نميتوانستم لمسش کنم. چرا؟ البته که به خاطر سنگيني اسرارانگيز محتوياتِ پنهانِ آن.
الان درباره معناي اين سنگيني حرف خواهم زد: اين معناي ادبيات است، معناي کار کسي است که به گوشهاي پناه ميبرد، خودش را در اتاقي حبس ميکند، پشت ميزي مينشيند و با کاغذ و قلم خودش را روايت ميکند....
به نظر من نويسنده بودن کشف کردن فرد دوم و پنهان در وجود آدمي، و کشف کردنِ دنيايي است که آن فرد دوم را ساخته است: وقتي صحبت از نوشته ميشود اولين چيزي که به ذهنم ميرسد رمان و شعر و سنّت ادبي نيست، بلکه انساني جلو چشمم مجسم ميشود که خودش را در اتاقي حبس کرده، پشت ميزي نشسته و تک و تنها به درون خودش برگشته و به لطف اين رجعت با کلمات دنيايي نو ميسازد. ...
به نظر من نويسنده بودن يعني مکث کردن بر زخمهاي درونمان، توجه کردن به زخمهاي پنهاني که کمي ميشناسيمشان، و صبورانه کشف کردن، شناختن و آشکار کردن اين زخمها و دردها و تبديل کردنِ آنها به بخشي آگاهانه از نوشتهها و شخصيتمان.
نوشتن يعني گذشتن از درون خود و با صبر و سماجت در پي دنيايي نو گشتن. من وقتي پشت ميز مينشستم و آهسته آهسته به کاغذ سفيد کلماتي اضافه ميکردم، روزها، ماهها و سالها که ميگذشت، حس ميکردم براي خودم دنيايي نو آفريدهام و انسانِ ديگرِ درون خود را آشکار کردهام، درست مثل کسي که با گذاشتن سنگ روي سنگ پلي يا گنبدي ميسازد. سنگهاي ما نويسندهها کلمات است. آنها را در دست ميگيريم، روابطشان را با همديگر حس ميکنيم، گاهي از دور براندازشان ميکنيم، گاه با نوک انگشتان و قلممان انگار که آنها را نوازش کنيم سبک سنگينشان ميکنيم و با قرار دادنشان در سر جايشان، طي سالها و با سماجت و صبر و اميد، دنياهايي جديد ميسازيم.به نظر من راز نويسندگي در الهام نيست که معلوم نيست از کجا ميآيد، بلکه در سماجت و صبر است. آن تعبير زيباي ترکي، با سوزن چاه کندن، به نظرم ميرسد که وصف حال نويسندههاست. صبر فرهاد را که به خاطر عشقش کوهها را ميکند دوست دارم و درک ميکنم. آنجا که در رمانم «نام من قرمز» از نقاشهاي قديم ايران صحبت ميکنم که سالها با اشتياق نقش اسب ميکشند، چندان که آن را از بر ميکنند و حتي با چشمان بسته ميتوانند اسبي زيبا بکشند،...احساس اصليام درباره جايگاهم در دنيا ـ چه به لحاظ جغرافيايي چه به لحاظ ادبي ـ اين احساس بود که در مرکز نيستم. در مرکز دنيا زندگياي غنيتر و جذابتر از زندگي ما جريان داشت و من همراه با تمام اهالي استانبول و تمام اهالي ترکيه در بيرون آن بوديم. امروز فکر ميکنم اکثر مردم دنيا در اين احساس با من شريکند. همانطور احساس ميکردم که نوعي ادبيات جهاني وجود دارد و آن ادبيات مرکزي دارد که از من بسيار دور است. در اصل چيزي که به آن فکر ميکردم ادبيات غرب بود نه ادبيات جهان، و ما تُرکها در خارج آن قرار داشتيم..... ..
اما احساس حاشيهنشيني و دغدغه حقيقي بودن را فقط با نوشتن رمان بود که به تمامي شناختم. به نظر من نويسنده بودن يعني مکث کردن بر زخمهاي درونمان، توجه کردن به زخمهاي پنهاني که کمي ميشناسيمشان، و صبورانه کشف کردن، شناختن و آشکار کردن اين زخمها و دردها و تبديل کردنِ آنها به بخشي آگاهانه از نوشتهها و شخصيتمان.نويسندگي يعني حرف زدن درباره چيزهايي که همه ميدانند اما نميدانند که ميدانند. کشف اين آگاهي و قسمت کردن آن با ديگران به خواننده لذتِ گردشِ حيرتآميز را در دنيايي آشنا ميبخشد. نويسندهاي که خود را در اتاقي حبس ميکند، هنرش را تکامل ميبخشد و ميکوشد دنيايي بيافريند، همين که کار را با زخمهاي دروني خود شروع ميکند، دانسته يا نادانسته، به انسانها عميقاً اعتماد کرده است.......
بله، هنوز هم نخستين درد انسانها بيخانماني، گرسنگي و بيسرپناهي است. اما اکنون تلويزيونها و نشريات خيلي سريعتر و آسانتر از ادبيات اين دردهاي اساسي را برايمان بازگو ميکنند. امروز چيزي که ادبيات بايد به آن بپردازد و روايتش کند ترس از دور ماندن است و خود را بيارزش حس کردن، همين طور شکستن غرورِ جمعي و تحقير شدن، در کنار اينها حقير شمردن ديگران و ملت خود را برتر از ساير ملتها دانستن......
همانطور که ميدانيد بيشترين سؤالي که از ما نويسندهها ميپرسند اين است: چرا مينويسيد؟ مينويسم چون از درونم ميجوشد! مينويسم چون نميتوانم مثل بقيه کاري عادي انجام دهم. مينويسم تا کتابهايي مثل آنهايي که من مينويسم نوشته شوند و من بخوانم. ...مينويسم چون خيلي دوست دارم تمام روز در اتاقي بنشينم و بنويسم. مينويسم چون با تغيير دادن واقعيت است که ميتوانم واقعيت را تاب بياورم. مينويسم چون ميخواهم همه دنيا بداند من، ديگران، همه ما در استانبول، در ترکيه چگونه زندگي کرديم و چگونه زندگي ميکنيم. مينويسم چون بوي کاغذ و قلم و مرکب را دوست دارم. مينويسم چون به ادبيات و هنر رمان بيش از هر چيزي اعتقاد دارم. مينويسم چون عادت کردهام. مينويسم چون از فراموش شدن ميترسم. مينويسم چون از شهرت و توجه خوشم ميآيد. مينويسم چون ميخواهم تنها بمانم. مينويسم تا شايد بفهمم چرا از دست همهتان، از دست همگي اين قدر عصبانيام. مينويسم چون دوست دارم خوانده شوم ...
مينويسم چون تبديل کردن زيبايي و غناي زندگي به کلمات کاري لذتبخش است. نه براي تعريف کردنِ داستان، بلکه براي بافتن داستان است که مينويسم....
مينويسم چون هيچ جوري خوشبخت نميشوم. مينويسم تا خوشبخت شوم.