شعر امري ذوقي است، ولي به نظر مي آيد كه غالبا در لحظات خاص به سراغ آدمي مي آيد. شايد بتوان گفت شعرهايي كه در لحظات خاص سروده مي شوند، قوت عاطفي بيشتري دارند. به واقع انسان در حالت عادي، همان زبان عادي را براي منظورهاي خويش كافي مي بيند و فقط وقتي به بياني برتر مي گرايد، كه حس كند اين بيان عادي براي توصيف وضعيت باطني اش نارساست. از آنجايي كه شعر مرهم بسياري از دردهاي بشري است، اگر در تمام لحظه هاي زندگي، فقط با واقعيت روبرو باشيم عملا هيچ ا حساس انساني نخواهيم داشت. در واقع زندگي خالي از هنر، بار سنگين و زمختي است كه لنگر مي اندازد. كسي كه هنر را تحقير مي كند، خودش را تحقير كرده است. شعر، نشانه يك زندگي عالي و بشري است. مردم با خيال زندگي مي كنند و بهترين چيزي كه خيال را تحت تاثير قرار مي دهد شعر است، پس اين واقعيت كه نقش روزمره كننده را ايفا مي كند و شعر، حقيقتي است كه اگر نمي شود سراينده آن بود، مي توان دست كم خواننده آن شد و از روزمر گي رهيد.
شعر در كوتاه ترين و موجزترين و خوش آهنگ ترين و مناسب ترين همنشيني واژه هايي آشنا، ما را با معنايي درگير مي كند كه براي عقل، نامفهوم و موهوم و بيگانه است، اما براي دل و جان، آشنا و حس شدني است. شعر، ميزباني صادق است كه قلب مخاطبان مستعد خود را هدف قرار مي دهد و آنان را به ساحت ناممكن ها و ناباوري ها فرا مي خواند تا خود ببينند و باور كنند كه اگر ايمان و عشق باشد، هر ناممكني ممكن مي شود. شعر، پيام آور عشقي تنيده در جنون است و با عالم عقل، هزار سال نوري فاصله دارد و مراد از عقل، سيستم پيچيده بخشي از ادراك آدمي است كه براي تداوم حيات خويش، ناگزير به مبارزه با عشق است؛ يعني مبارزه با ادراكي كه نه بامغز، بلكه با تماميت وجود آدمي تجلي خواهد كرد و هم چون سيل، جاري خواهد شد و خانه پوشالي عقل خودانديش و كارافزا را ويران خواهد كرد، همان خانه اي كه مولانا نيز ما را به ويران كردن آن ترغيب مي كند:
هم خويش را بيگانه كن، هم خانه را ويرانه كن
وانگه بيا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
نيما در مورد محتواي شعر، سخني ارزنده و تاريخي دارد كه سرمشق راه و رسم همه شاعران بزرگي قرار گرفته كه خواسته اند به راه او روند و شعر تازه بسازند. مي گويد: «شاعر امروزي بايد مواظب باشد كه موضوع حامل شعر او حاكي باشد از واقعيت هاي خارجي كه وجود دارند.»
شاعر دربارگاه رفيع شعر از خوشي ها و رنج ها، اميدها و وحشت ها، نيازهاي بيولوژيكي و عاطفي.... هر آنچه دل و ذهن انسان را به هم پيوند مي دهد، سخن مي گويد، كلام خويش را ميراث فرهنگي جهانيان مي سازد. شعر ماندگار از وحدت تبار انسان نشان دارد و چون يار آشناست، شناخت صورخيال نيز سهل است.
زبان شعر، ظريف و شكننده است، همچون حباب كه اگر دست به آن بزني از هستي باز مي ماند. تولد شعر ناگهاني و مرگش نامعلوم است. شاعر در دنياي خود به سر مي برد؛ با عوالم حسي پيدا و ناپيدا سرو كار دارد و يافته هايش را در قالب هاي شعري، الگوهاي موزون كلامي و نمادهاي چندوجهي مي ريزد.
شلي شعر را «نمايش سيماي واقعي هستي در مفهوم حقيقت ابدي آن» مي داند. ويليام سيدني، شعر را «تركيب واژه هاي موزون» مي پندارد. فرماليست هاروسي، شعر را «رستاخيز كلمه ها» خوانده است. از منظر نزارقباني، شعر «رقص با كلمات است»، با همه آرزوهاي ممكن و ناممكن و همه پيش بيني هاي معقول و نامعقول. قباني معتقد است كه شاعر ناگزير و به طور اجبار در شعر خود وجود دارد و در درون شعرش گرفتار و در بند است. شعر جمله اي است ناگهاني كه در آرامش و وجود ما حفره اي بزرگ ايجاد مي كند و پيش از آن كه ما بتوانيم به او برسيم، مي رود. قباني مي گويد: «شعري كه تغييري در جهان ايجاد نكند و در عالم و در وجود انسان تحولي پديد نياورد، ارزشي ندارد.» او معتقد است كه پيوند ميان شاعر و مردم همان پيوند ميان چهره و آينه است. همان طور كه چهره تصوير خود را با ابعاد حقيقيش در آينه مي جويد، آينه نيز دنبال چهره اي مي گردد كه انعكاس آن، غرور آينه را ارضاء كند- وظيفه شعر آن نيست كه هر چيزي را شرح دهد يا به عبارت دقيق تر هر چيزي را متلاشي سازد بلكه شعري كه در وجدان عموم روشني بر نيفروزد ارزشي ندارد.
خانم سوونسون در مقاله اي با عنوان «تجربه شعر در عصر علم» شعر را تلاشي مي داند براي عبور از ظاهر اشياء به ذات آنها و در مفهوم وسيع كلمه، براي گذار از «بودن» به «شدن». به باور او، تمسك به محسوسات ممكن است به فريب و نيرنگ منجر شود. شعر را از اين رو كلام متعالي گفته اند كه هنجارهاي رايج كلامي را درهم مي شكند و در نتيجه، كشاكش دروني و به قولي، تب عاطفي ايجاد مي كند. چيزي كه بر اثر فيضان خيال شاعر متجسم در واژه ها و ساختارهاي نامألوف زبان به وجود مي آيد.
از ويژگي هاي شعر ناب، شفافيت معناست كه آن را تنگي مجال، معناي عاطفي ناميده اند. منظور از شفافيت معنا، وضوح ايماژهايي است كه شعر در ذهن خواننده ايجاد مي كند.
در ميان بزرگان ادب فارسي تني چند درباره شعر و شاعري به نوعي عقايد خود را ابراز كرده اند. چنانچه جلال آل احمد معتقد است: «در هر بيتي از شعر بايد مويي از سرت سفيد شود و با هر شعري گوشه اي جايت بسوزد. مبادا شعر مثل زندگي ديگران فقط از بغل گوش ات رد شده باشد.»
زنده ياد قيصر امين پور از جمله نخستين شاعراني بود كه از معبر «مقاومت مثبت» زبان به اعتراض گشود و ما را ديگر بار از طريق شعرش به «خويشتن خويش» ارجاع داد تا هويت انساني خويش را از ياد نبريم، زندگي را لب طاقچه «عادت» به فراموشي نسپاريم و سرنوشت خود را به «هر چه باداباد» پيوند نزنيم تا روزي در رهگذر لحظه هاي تكراري، ناممان در ستون «تسليت»ها براي آيندگان به يادگار بماند. آري شعر، ساحري قدرتمند و صيادي مقتدر است و خوشا آنان كه صيد شعر مي شوند.
«لحظه هاي كاغذي»
خسته ام از آرزوها، آرزوهاي شعاري
لحظه هاي كاغذي را، روز و شب تكرار كردن
با نگاهي سرشكسته، چشم هايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
رونوشت روزها را روي هم سنجاق كردم
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزي، باد خواهد برد، باري
روي ميز خالي من، صفحه باز حوادث
در ستون تسليت ها، نامي از ما يادگاري
شفيعي كدكني گفته است: «شعر چيزي نيست جز شكستن نرم زبان عادي و منطقي.»
اما شعر امري احساسي و قسمت اعظم آن به نيروي تخيل وابسته است و شايد تأثير شعر نوعي ماليخولياست، ليكن شاعري كه فقط بر ذوق و تخيل خود متكي باشد، در جهان امروز خريداري نمي يابد. لازمه امروزي بودن مشاهده و تجربه است و اشراف بر محيط اطراف، در دنياي پرنوسان امروز به گوشه اي خزيدن و حرف هاي ثابتي زدن، راه به جايي نمي برد. انفعال در مقابل مناسبات موجود، شيوه شعر معاصر جهان امروز نيست. شاعر معاصر بايد به تفكر خلاق مجهز شود. حتي اگر تجربيات ديگران را مي گيرد، بايد آنها را نهادينه كند و بين آنها و مناسبات زماني و مكاني جامعه خود، همسويي ايجاد كند، در غير اين صورت شعري خواهيم خواند كه به زبان فارسي سروده شده، لكن معنايش به جايي ديگر تعلق دارد، نهايت آنكه فقط با فرم شعري روبه رو خواهيم بود.
تداوم اين وضعيت، سبب مهجور ماندن شعر فارسي در ميان مخاطبان فارسي زبان خواهد شد.
در نسبيت گرايي عصر پسامدرنيسم، اين بيگانگي ذهن ها از افول عواطف و در نهايت از مرگ عواطف انساني خبر مي دهد و هيكل شوم اين غريبگي را امروزه مي توان در هياهوي زندگي ماشيني در رفتار انسان رها شده از اصول و احكام اخلاقي، و گرفتار آمده در تعصبات جاهلانه مشاهده كرد. اگر هنر در مفهوم كلي، و شعر در معناي اخص آن، صرفاً سرسپرده سليقه و مزاح سكون و پيوسته متغير خالق اثر باشد، به طوري كه مخاطب آن در راه يابي به انديشه و احساس هنرمند/ شاعر سرگشته و مبهوت بماند ديري نمي گذرد كه اثر او مدتي چون شهاب خط نوري در فضاي فكري مردم زمانه خود مي كشد و سپس بي هيچ نشاني در سياه چال فراموشي مي افتد. گام سپردن در وادي طلب بي آنكه طالب فيض مشام جان را از نفحات و مايع فكري بزرگان صاحب نام معطر كند، خطرآميز است.
هرچه مرغ خيال شاعر اوج بگيرد، هرچه نگاه تاريخي، فلسفي، اجتماعي او تيزبين تر باشد، هرچه بيشتر شاعر بنابه ملاحظات عقيدتي، مسلكي، سياسي بخواهد خود را در لفافه الفاظ مخفي بدارد، به همان اندازه ارتباط ذهني بين او و مخاطبش دشوارتر خواهد شد. غرايب فكري و زباني شاعر موجب مي شود كه مخاطبش او را در دخمه نمناك و تاريك زمان به حال خود رها ساخته، فراموشش كند، و يا او را در بارگاه هنر روي سكوي ستايش قرار داده، تمجيدش كند. شادا كه در اين ميان فقط هنر اصيل همواره نظرگاه صاحب نظران خواهد بود.
منابع:
1- بكار، يوسف حسين، من و شعر، نزارقباني، ماهنامه فرهنگي و هنري بيدار، شماره26، تير.1383
- جعفري آذرماني، مريم، كه شعر مسيحاي ديگري ست. فصلنامه شعر، شماره66، تابستان .1388
3- عزبدفتري، بهروز، تاملي در شعر و شاعري، كتاب ماه ادبيات، شماره11، اسفند.1386
4- يوسف نيا، سعيد، جادوي شعر، فصلنامه شعر، شماره66، تابستان.1388