پیوند ژورنالیسم و داستان نویسی
گفت وگوی مارلیز سیمون با گابریل گارسیا مارکز
گابریل گارسیا مارکز نویسندة بزرگ قرن بیستم، پس از دو کتاب مهم« صد سال تنهایی» و« پاییز پدرسالار» دو رمان مهم منتشر کرد به نامهای« عشق در سال وبایی» و « ژنرال در هزارتوی خود». عشق در سال وبایی همان روال رئالیسم جادویی مارکز را دارد و ژنرال در هزارتوی خود، گزارشی تاریخی و رئالیستی است از روزهای آخر زندگی سیمون بولیوار. هر دو کتاب با استقبال جهانیان روبهرو شد.
در مصاحبهای که مارلیز سیمون با مارکز انجام داده و ترجمه آن را میخوانید نویسندة صد سال تنهایی دربارة نوشتن رمان، ژنرال در هزارتو، ادبیات آمریکای لاتین و ارتباط ژورنالیسم و داستاننویسی سخن گفته است.
س. به تازگی نمایشنامهای را به پایان رساندهاید و به نوشتن فیلمنامه و راهبری مؤسسهای فیلمسازی مشغولید. آیا دارید زندگیتان را تغییر میدهید؟
- نه، چون دارم رمانی هم مینویسم. و این را که تمام کنم، رمان دیگری را شروع خواهم کرد. اما هیچگاه این همه کار را با هم نداشتهام. به گمانم هیچگاه این همه احساس سرشاری نکرده بودم و این همه در شکوفایی زندگیام نبوده ام: مینویسم، شش قصهام در حال فیلم شدن است.
البته، مدتی دراز- تقریباَ چهل سال اول زندگیام- هیچ کاری به مرادم نمیگذشت. مشکلات مالی داشتم، مشکلات شغلی داشتم، در نویسندگی یا هر چیز دیگری موفقیت به دست نیاورده بودم. روزگار دشواری بود، هم از نظر احساسی و هم از نظر روانی. به این عقیده رسیده بودم که زیادیام، که در هیچ جا به حساب نمیآیم و بعد با« صد سال تنهایی» همه چیز تغییر کرد. و حالا همة اینها بدون اتکا به کسی پیش میروند. با وجود این، همه جور کاری باید بکنم؛ صبحها دوچرخهسواری کنم، رژیم غذایی دائمی داشته باشم. در نیمی از عمرم، نتوانستم آنچه را که دلم میخواست بخورم چون نمیتوانستم تهیهاش کنم، و در نیمی دیگر، به خاطر رعایت رژیم غذاییام.
س. و حالا، در تازهترین کتابتان« عشق در زمان وبایی» ظاهراَ « تم» و « سبک» کارتان تغییر کرده است. چرا داستانی عاشقانه نوشتهاید؟
- به گمانم کهولت به من آموخته است در نهایت، آنچه اهمیت دارد، احساسات است و عواطف، یعنی آنچه که در دل روی میدهد. اما، در عینحال، کتابهای من همه به نحوی دربارة عشق بودهاند. در« صد سال تنهایی» داستانی عاشقانه از پی داستانی دیگر میآید. « گزارش یک قتل» نمایش وحشتناکی از عشق است. به گمانم عشق در همة کارهای من بوده، منتها این بار عشق شورانگیزتر شده چون دو عشق به هم میپیوندند و به پیش میروند.
با اینهمه، گمان میکنم که من نمیتوانستم« عشق در زمان وبایی» را به زمانی که جوانتر بودم بنویسم. یک عمر تجربة عملی در آن است. از تجربههای بسیاری مایه گرفته است، تجربههای خودم و دیگران. از همه گذشته دیدگاههایی در آن است که پیشتر نداشتم. من امسال شصت ساله میشوم . در این سن و سال آدمی از هر بابت آرامتر میشود.
س. و شاید هم سخیتر چون این کتاب به شدت سخاوتمندانه است.
- کشیشی شیلیایی میگفت این مسیحیترین کتابی است که به عمرش خوانده است.
س. و سبک آن؟ به نظر شما این به مفهوم دور شدن از کارهای پیشترتان نیست؟
- من، در هر کتابی، سعی کردهام روش متفاوتی به کار ببرم و به گمانم در این کتاب هم همین کار را کردهام. معمولاَ سبک را انتخاب نمیکنی، فقط میتوانی دربارهاش تحقیق کنی و سعی کنی تا آنچه را که ممکن است بهترین سبک برای « تم» مورد نظرت باشد بیابی. سبک با موضوع و به حالتهای زمانی به وجود میآید. اگر بخواهی از چیزی نامناسب استفاده کنی کاری از پیش نمیرود. آن وقت منتقدین فرضیههایی دربارهاش میسازند و چیزهایی در آن میبینند که خودت ندیدهای. من تنها نسبت به روش زندگیمان - زندگی کارائیبی- واکنش نشان میدهم. هر یک از کتابهایم را که بردارید، میتوانم به شما بگویم که هر سطر آن از چه واقعیت و از چه رویدادی مایه گرفته است.
س. در« صد سال تنهایی» طاعون بیخوابی بود، و در یکی از قصههایتان طاعونی که همة پرندگان را میکشد، و حالا هم« زمان وبایی» است. چه چیزی در طاعونهاست که اینهمه شما را فریفته میکند؟
- در پایان قرن گذشته« کارتاجنا» واقعا دچار طاعونی بزرگ شد. و من همیشه به طاعونها دلبستگی داشتهام، دلبستگیام با کتاب« اودیپوس شاه» شروع شد. دربارهشان مطالعة بسیار کردهام. « یادداشتهای سال طاعونی» اثر« دانیل دفو» یکی از کتابهای مورد علاقة من است. طاعونها همچون خطرهای ناشناخته مردم را غافلگیر میکنند. کیفیتی سرنوشتوار دارند. پدیدة مرگ به مقیاس وسیعاند. آنچه به نظرم عجیب میآید این است که طاعونهای بزرگ همیشه موجد افراطهای بزرگ بودهاند، مردم را وامیدارند تا عمر بیشتر بخواهند. همین بُعد تقریباَ متافیزیکی آن است که علاقهام را برمیانگیزد.
من از مراجع ادبی دیگر هم سود جستهام، مثل « طاعون» اثر« کامو». طاعونی هم در کتاب « نامزد» اثر«آلساندرو مانزونی» هست. من همیشه کتابهایی را میخوانم که با یکی از « تم» های مورد نظرم سروکار داشته است. این کار را میکنم تا مطمئن شوم تشابه« تم» بهوجود نیاید. غرضم رونویسی از آنها نیست بلکه نوعی بهرهوری از آنهاست. به گمان من همة نویسندگان چنین میکنند. پشت هر اندیشهای هزار سال ادبیات نهفته است. به گمان من میبایست هرچه بیشتر از آن را بدانی تا بدانی در کجا ایستادهای و چگونه میخواهی ادامهاش بدهی.
س. «عشق در زمان وبایی» از چه نشأت گرفت؟
- در حقیقت از دو منبع که بههم برآمدند نشأت گرفت: یکی، ماجرای عاشقانة پدر مادرم بود که با عشق «فرمینادازا» و « فلورن تینو اریزا» همانندی داشت. پدرم تلگرافچی« آراکاتاکا» ( کلمبیا) بود. ویلن مینواخت. و مادرم دختر زیبای خانوادهای مرفه بود. پدرش مخالفت میکرد چون جوان نادار بود و آزادیخواه. تمامی این بخش از داستان ماجرای پدر و مادرم است... مدرسه رفتن دختر، نامهها، شعرها، سرنادهای ویلن، مسافرت دختر به زمانی که پدرش سعی داشت او را وادارد که جوان را فراموش کند، نحوة ارتباط تلگرافیشان- همة اینها موثق است. وقتی هم که دختر از سفر برمیگردد همه خیال میکنند دیگر جوان را فراموش کرده است. حتی این هم موثق است. این به عینه همانی است که پدر و مادرم تعریف کردهاند. تفاوت تنها در ازدواج آنهاست، و این هم از آن روست که آنها، به محض ازدواج، دیگر ارزش خود را به عنوان شخصیتهای ادبی از دست دادند.
س. و منبع دیگر؟
- سالها پیش، در مکزیک، داستانی خواندم در روزنامهای، دربارة دو آمریکایی سالخورده- مردی و زنی- که هر دو در « آکوپولکو» با هم دیدار میکردند، و همیشه هم به همان هتل میرفتند و همان رستوران و همان برنامهای را اجرا میکردند که چهل سال بود اجرا کرده بودند. هر دو تقریباَ هشتاد ساله بودند و باز همچنان میآمدند تا روزی که سوار قایقی میشوند و قایقران، به قصد ربودن پولشان، آنها را با پارو به قتل میرساند. پس از مرگشان بود که قصة عشق پنهانیشان آشکار شد. سخت شیفتهشان شده بودم. آنها، هر کدام، با کس دیگری ازدواج کرده بودند.
من همیشه به فکر نوشتن داستان پدر و مادرم بودم اما نمیدانستم چگونه باید بنویسمش تا روزی که ضمن یکی از آن لحظات کاملاَ درکناشدنی آفرینش ادبی، هر دو داستان با هم به ذهنم آمدند ومن که عشق جوانی را از پدر و مادرم در اختیار داشتم، عشق پیری را هم از ماجرای این دو زوج سالخورده برداشتم.
س. شما گفتهاید که داستان اغلب از تصویری ذهنی که مجذوبتان میکند مایه میگیرد.
- بله، در حقیقت من چنان شیفتة کشف لحظة زایش داستانم که کارگاهی با عنوان« چگونه داستانی را بیان کنم» در بنیاد سینمایی دایر کردهام. در این کارگاه ده دانشجو از کشورهای مختلف آمریکای لاتین را گرد میآورم، و بعد، همه دور میزی مینشینیم و طی شش هفته هر روز بیوقفه به مدت چهار ساعت سعی میکنیم داستانی را بر اساس تکهپارهها بنویسیم. کارمان را با بحث و گفتگو برای یافتن موضوع شروع میکنیم. نخست فقط تفاوتها بروز میکنند.... دانشجوی ونزوئلایی چیزی میخواهد و آرژانتینی چیزی دیگر، بعد ناگهان « ایده» یی بروز میکند که همه را میگیرد و آن وقت است که میشود داستان را پروراند. تاکنون سه داستان را به همین نحو نوشتهایم. با وجود این هنوز نمیدانیم که « ایده » چگونه زاییده میشود. همیشه غافلگیرمان میکند. در مورد خود من، همیشه« ایده» با تصویری ذهنی شروع میشود. نه اندیشه یا استنباطی. در رمان« عشق در زمان وبایی» تصویر ذهنیام دو موجود سالخورده در حال رقص بر عرشه بود، در حال رقصیدن« بولهرو.»
س. تصویر ذهنی را که داشتی بعد چه میشود؟
- تصویر ذهنی در سرم رشد میکند تا وقتی که تمامی داستان، به همان گونه که میتوانست در زندگی واقعی رخ دهد، شکل بگیرد. مشکل این است که زندگی همانند ادبیات نیست، و به همین سبب، همیشه این سوأل بزرگ مطرح میشود که چگونه باید از آن برداشت کند؟ مناسبترین ساختار برای این کتاب چیست؟ من همیشه در آرزوی یافتن ساختار تمام عیار بودهام. نمونهای از ساختار تمام عیار در ادبیات« اودیپوس شاه» اثر « سوفوکل» است، و یکی دیگر قصة کوتاه « پنجة میمون» از نویسندة انگلیسی« ویلیام جیکوب.»
داستان را که در اختیار داشتم و ساختار هم که شکل گرفت، آن وقت میتوانم شروع کنم- اما این در صورتی است که نام مناسب هر یک از شخصیتها را پیدا کرده باشم. اگر نامی را که دقیقاَ برازندة شخصیت داستان است پیدا نکنم، شخصیت جا نمیگیرد، نمیبینمش.
به نوشتن که نشستم دیگر معمولاَ هیچ تردیدی ندارم. ممکن است چند یادداشت بردارم: کلمهای، عبارتی یا چیزی که صبح روز بعد به کمکم بیاید، اما هیچگاه به یادداشتهای زیاد احتیاج نداشتهام. این را از زمان جوانیام آموختهام. نویسندگانی را میشناسم که کتابچههایی پر از یادداشت دارند و عمری را به اندیشه دربارة یادداشتهایشان میگذرانند بیآنکه هیچگاه کتابشان را بنویسند.
س. شما همیشه گفتهاید که هنوز خود را همانقدر ژورنالیست میدانید که نویسندة رمان. برخی از نویسندگان خیال میکنند که در ژورنالیسم، لذت کشف، در تحقیق است، حال آنکه در رمان، لذت کشف در نوشتن آن است. آیا موافقید؟
- مسلماَ در هر دو لذت هست. برایتان باید بگویم که من ژورنالیسم را نوعی شکل ادبی میدانم. روشنفکران موافق نیستند، اما من به آن اعتقاد دارم. به نظر من ژورنالیسم، بیآنکه رمان باشد، شکلی است، ابزاری است برای بیان واقعیت. در ادبیات و ژورنالیسم عامل زمان ممکن است متفاوت باشند اما تجربه یکی است. در رمان، اگر احساس کنیم که « خبر داغ»تان را به دست آوردهاید خبر داغی دربارة زندگی که در نوشتهتان جا بیفتد احساستان چیزی شبیه همان هیجان ژورنالیست است هنگامی که به کُنه داستان دست مییابم. این لحظات هنگامی روی میدهد که هیچ انتظارش را ندارید، و با خود شادی فوقالعادهای میآورند. مکاشفة نویسنده هم به عینه همان آگاهی ژورنالیست هنگام دستیابی به موضوع دلخواهش است البته میبایست به شرح و بسط آن بپردازم، اما میدانم که به چنگش آورده است. این تقریباَ غریزی است. درست به همانگونه که ژورنالیست میداند« خبر»ی دارد یا نه، شعر است یا نه. از آن پس دیگر مرحلة نوشتن است که، برای هر دو، کم و بیش یکسان است. هر دو بسیاری از فنون و شگردهای مشابه را به کار میگیرند.
س. اما ژورنالیسم شما ژورنالیسمی دقیقاَ متعارف نیست.
- خوب، ژورنالیسم من «خبری» نیست، و از این رو میتوانم دنبال سوژههای دلخواهم بگردم و همان رگههایی را بجویم که در ادبیات میجویم- اما مشکل این است که مردم ژورنالیسم مرا باور ندارند. خیال میکنند همه را از خودم درمیآورم. اما به شما اطمینان میدهم که نه در ژورنالیسم و نه در رمان چیزی را ابداع نکردهام. در رمان، واقعیت را میپردازم چون این چیزی است که رمان به خاطرش نوشته میشود. در ژورنالیسم میتوانم سوژههایی را انتخاب کنم که مناسب « شخصیت» اثرم باشد چون من دیگر درگیر فشارهای شغلی نیستم.
س. هیچ تکهای از نوشتههای ژورنالیستی خودتان را که اثر بهخصوصی روی شما داشته است به یاد دارید؟
- تکة کوچکی بود با عنوان« گورستان نامههای گمشده» مربوط به زمانی که در « ال اسپکتادور» کار میکردم. روزی در« بوگوتا» سوار تراموایی بودم که تابلویی با مضمون « خانة نامههای گمشده» نظرم را به خود جلب کرد. به آنجا که مراجعه کردم گفتند همة نامههایی را که نمیشود به مقصد رساند- به سبب نشانی نادرست یا هر دلیل دیگری- به این خانه میفرستند. پیرمردی آنجا بود که زندگیش را وقف یافتن نامهها کرده بود. گاهی روزها وقتش را میگرفت. اگر مقصد معلوم نمیشد نامه را میسوزاندند اما هیچگاه بازش نمیکردند. نامهای بود به نشانی: « زنی که هر چهارشنبه ساعت پنج بعدازظهر به کلیسای لاسآرماس میرود.» پیرمرد به کلیسا رفته بود، هفت زن را دیده بود، با هر کدام صحبت کرده بود و وقتی زن مورد نظر را یافته بود، برای اطمینان خاطر، نامه را به دادگاهی سپرده بود که باز کنند، و حق با او بود. من هیچگاه این داستان را فراموش نمیکنم. در اینجا ژورنالیسم و ادبیات تقریباَ به هم آمیختهاند. من هیچگاه نتوانستهام آنها را کاملاََ از هم تفکیک کنم.
س. سیاست برای شما اهمیت زیادی دارد، اما کتابهایتان را در راه ترویج اندیشههای سیاسیتان به کار نمیبرید؟
- خیال نمیکنم که ادبیات میبایست به مثابه سلاح گرم به کار رود. اما، به خلاف ارادة آدمی، جهانبینیها، به نحوی اجتنابناپذیر، در نوشتههای شما بازمیتابند و بر خوانندگان اثر میگذارد. خیال میکنم کتابهای من تأثیر سیاسیشان را در آمریکای لاتین به جا گذاشتهاند زیرا که به خلق هویتی برای آمریکای لاتین یاری دادهاند. کتابهای من به آمریکای لاتین یاری میدهند تا از فرهنگ خویش آگاهتر شود.
چندی پیش یک آمریکایی از من پرسید که در پشت بنیاد سینمایی واقعاَ چه هدف سیاسیای را دنبال میکنید؟ به او گفتم آنچه ما دنبال میکنیم پشت آن نیست بلکه پیش روی آن است. هدف، انگیختن آگاهی در سینمای آمریکای لاتین است، و این، اساساَ هدفی سیاسی است. البته، پروژه دقیقاَ فیلمسازی است اما نتایج آن سیاسی خواهد بود. مردم اغلب خیال میکنند که سیاست یعنی انتخابات، که سیاست وظیفة دولتهاست، اما ادبیات، سینما، نقاشی و موسیقی هم برای ایجاد هویتی آمریکای لاتین ضروریاند . و این برداشت من از سیاست است.
س. به این سبب است که دارید درباة « سیمون بولیوار» مینویسید؟
- در حقیقت نه، موضوع بولیوار را برگزیدم چون به شخصیتش علاقه داشتم. کسی نمیداند که او چگونه آدمی است، بوده است چون از او قهرمانی ساختهاند. من او را شهروندی کارائیبی میدانم که از رمانتیسیسم تأثیر و شکل پذیرفته است، و تصورش را بکنید که این چه معجون منفجرکنندهای میشود.
اما آرمانهای بولیوار آرمانهای معتبری هستند. او آمریکای لاتین را مستقل میخواست و متحد، اتحادیهای که، به اندیشة او، میتوانست بزرگترین و تواناترین در جهان بشود. در این باره گفتة بسیار قشنگی دارد که میگوید: « ما بشریت کوچکی برای خودمان هستیم.» مرد خارقالعادهای بود که بدجوری ضربهاش زدند و سرانجام هم از پای درآمد. و ضربه را همان نیروهایی بر او وارد آوردند که امروز هم درکارند- منافع فئودالی و گروههای محلی و سنتی قدرت که از منافع و مزایای آنها حفاظت میکنند. آنها علیه او برخاستند و کارش را ساختند اما آرمانهای او معتبر ماندهاند- آرمان داشتن آمریکای لاتینی متحد و مستقل.
میبینید که من در جستجوی کلامی دیگرم. من جداَ از رمان سیاسی نفرت دارم. لغاتی مانند« خلق» مفهومشان را از دست دادهاند. میبایست با زبان فسیلشده پیکار کنیم. منظورم تنها مورد مارکسیستی آن نیست که بیش از همه در تحجر زمان نقش داشته، بلکه زبان « لیبرال» هم به همین گونه است. « دموکراسی» یکی دیگر از این گونه لغات است. شورویها میگویند که دموکراتاند، آمریکاییها میگویند که دموکراتاند، السالوادور هم میگوید، مکزیکو هم میگوید. هر کسی بتواند انتخاباتی راه بیندازد خودش را دموکرات میداند.« استقلال » هم یکی دیگر از این لغات است. این لغات مفهوم اندکی دارند. لغات گسیختهای هستند که حقیقت مفهومشان را نمیرسانند. من همواره در جستجوی لغاتی هستم که فرسوده نشده باشند.
میدانید بزرگترین عیب کار من در چه بوده است؟ چیزی که دیگر نمیتواند درمانش کرد؟ در اینکه نمیتوانم انگلیسی را به درستی و همچون زبان دومی بهکار برم. اگر زبان انگلیسیام خوب بود...
س. آنوقت به زبان انگلیسی مینوشتید؟
- نه، نه. اما پس از آمریکای لاتین بهترین خوانندة آثار من در ایالات متحده است، در دانشگاههای آنجا. آنجا قشر وسیعی از خواننده هست که برایم جالب است. اما من هیچگاه نمیتوانم دوست آنها باشم چون زبان انگلیسی را نمیدانم. فرانسویها هم هستند و ایتالیاییها. البته این عیب کار آنها هم هست که زبان اسپانیایی نمیدانند، اما به گمانم علاقهمندی من بیشتر از آنهاست.
از: مجلة آدینه - ویژه نامة گفتگو - شهریور1372