0

داستانی از مثنوی

 
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران

داستانی از مثنوی

پیرمردی فرتوت ، نزد زرگری رفت .

و گفت : لطفا ترازوی خود را بده که می خواهم یک قطعه طلا را وزن کنم !

زرگر گفت: برو آقای عزیز ، من غربال ندارم!

پیرمردگفت: ترازو بده .

زرگر گفت: برو آقا ، من جاروب ندارم!

پیرمرد گفت : خواهشمندم حرفهای خنده آوار نزن ، من از تو ترازو می خواهم .

زرگر گفت : سخن تو را شنیدم . کر نیستم و آدم بی شعوری هم نمی باشم .

من در باره وضع تو دقت کردم . تو پیرمردی هستی که دستها یت می لرزد و جسم تو رعشه دارد .

از طرف دیگر طلا های تو نیز ، خرد و ریز است .

وقتی بخواهی آنها را بسنجی ، آنها به زمین خواهد ریخت . آنگاه به سراغ من آمده و تقا ضای جاروب و

سپس غربال می کنی .

لذا من از هم اکنون با این عاقبت نگری ، فکر ترا راحت کردم و خودم را نیز از دست تو نجات دادم .

آری کسی که تنها اول کار را ببیند ، یقینا نابینا است .

ولی کسی که پایان کار و مراحل بین آغاز و انجام کار را می نگرد .

روحش در آتش پشیمانی نمی سوزد
دوشنبه 28 تیر 1389  3:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها