يكي بود يكي نبود. در يك جنگل بزرگ يك گوزن كوچك زندگي
ميكرد. اين گوزن كوچولو هميشه آرزو ميكرد كه شاخ داشته باشد. چون كه شاخ
در بين گوزنهاي ديگر نشانه بزرگي بود. يك روز گوزن كوچك تصميم گرفت كه
بزرگ شود، به همين دليل به سمت جنگل راه افتاد تا غذايي پيدا كند و بخورد
تا خيلي سريع بزرگ شود.
در راه روباه را ديد كه نزديك يك درخت كهنسال نشسته بود و اطراف را
نگاه ميكرد. ناگهان چشمش به گوزن افتاد. رفت پيش او و گفت: گوزن كوچولو
دنبال چه چيزي هستي؟
گوزن گفت: ميخواهم يك چيز خوشمزه پيدا كنم و بخورم تا خيلي
زود بزرگ شوم.
روباه گفت: من يك درخت قديمي
ميشناسم كه اگر برگهايش را بخوري، خيلي زود رشد ميكني و بزرگ ميشوي.
گوزن گفت: شاخهايم هم درميآيد؟
روباه گفت: مشكل تو فقط همين است؟
بله كه درميآيد.
گوزن گفت: چقدر عالي زود بگو آن
درخت كجاست؟
روباه گفت: بالاي يك تپه است، اگر
ميخواهي دنبالم بيا.
گوزن گفت باشه و به دنبال روباه
رفت. راه زيادي بود تا به بالاي تپه برسند. در آنجا درخت بزرگ و سبزي بود
كه انگار به تمام آن منطقه زيبايي بخشيده بود.
گوزن بسرعت به سمت تپه دويد. سر
راه خرگوش ظريف و زيبايي را ديد. خرگوش پيش گوزن آمد و گفت: گوزن مهربان
كجا ميروي؟
گوزن گفت: به سوي درخت هميشه سبز
ميروم تا از برگهاي آن بخورم و خيلي زود بزرگ شوم و شاخهايم رشد كند.
خرگوش گفت: ولي آن درخت، درخت
ممنوعه است تو نبايد از آن تغذيه كني. اگر برگهاي آن درخت را بخوري حتما
يك بلايي سرت ميآيد، چون هر كسي از برگهاي آن درخت خورده، ناپديد شده
است.
گوزن كوچولو كه فقط به فكر بزرگ
شدن بود، بيتوجه به حرف خرگوش به راه خودش ادامه داد. چند قدمي راه رفت تا
رسيد و بدون هيچ معطلي شروع به خوردن برگهاي درخت ممنوعه كرد. آنقدر خورد
و خورد تا شكمش كاملا باد كرد و گوشهاي افتاد. كمكم خوابش گرفت و آرزو
كرد وقتي كه از خواب بيدار شود بزرگ شده باشد و شاخهاي بلند و بزرگي روي
سرش درآمده باشد، اما وقتي كه از خواب بيدار شد ديد دورش را چند تا حيوان
وحشي محاصره كردهاند و روباه حيلهگر هم با قيافهاي حق به جانب گوشهاي
نشسته بود و گوزن كوچولو را نگاه ميكرد.
گوزن با ديدن آنها خيلي ترسيد و
شروع كرد به فرياد زدن و گفت: كمك كمك... اي روباه بدجنس تو مرا گول زدي،
اي كاش به حرف خرگوش مهربان گوش كرده بودم و به تو كه حيلهگري اعتماد
نميكردم.
از طرفي خرگوش باهوش چون ميدانست
براي گوزن ميخواهد چه اتفاقي بيفتد، همه حيوانات جنگل را جمع كرده بود تا
همگي به كمك گوزن كوچولو بروند.
حيوانات وحشي با ديدن دوستان خرگوش وحشت كردند و پا
به فرار گذاشتند و گوزن هم نجات پيدا كرد. خرگوش رو كرد به گوزن و گفت:
گوزن كوچولو به حرف من گوش نكردي نه تنها شاخهايت در نيامد، بلكه داشتي
جانت را هم از دست ميدادي! هميشه تجربههاي ديگران را سرمشق خودت كن تا در
زندگي جلوتر از همه باشي و موفقيت را با آن تجربهها زودتر به دست
بياوري....
گلنوش صحرانورد