مصر در سمنان است
"مصر" در سمنان است. براي رسيدن به آن بايد دامغان و جندق را رد كني و براي ديدنش اهل سفر باشي، اهل گرسنگي كشيدن، اهل شبماندن، اهل گرما و سرما. تو بايد قبلتر دانسته باشي كه كوير چهقدر قشنگ است.
كوير را بايد در پاييز و زمستان ديد، بايد در آن ركاب زد. بايد مصر ايران را ديد؛ هم نام يك روستاست، هم نام كويري كه تا كيلومترها ادامه دارد. نبايد در آن گم شد، چون تا كيلومترها هيچكس نيست تو را ببيند. ميشود سوار ماشين شد و يك خط يكنواخت را جلو رفت توي اين درياي شني.
تمام كساني كه به كوير و روستاي مصر سفر ميكنند نقشهاي در دست ميگيرند و از اين شهر به آن شهر ميروند ، و ميدانند كه بايد آب و غذا همراهشان باشد.
آفتاب ميتابد بر كوير؛ گاهي چند بوته سبز ميشود ميان اين همه خاك
خيلي وقتها سفر به جندق ميرسد؛ به جايي كه قدمتش نه به اندازه كوير، اما به اندازه دوره ساساني است. به شهري كه درون يك دژ قرار داشته و همه جايش به رنگ خاك است، شبيه يزد، بادگير دارد و مردمانش قالي ميبافند، شكار ميكنند، زعفران و گندم و جو ميكارند و بعد شاخ گوزنها و قوچهايشان را جزئي از معماري منزلهاشان ميكنند تا همه بدانند كه آنها شكارچياني بزرگ هستند.
معماري اين شهر شبيه معماري خيلي ديگر از شهرهاي ايران است، خانهها حجاب دارند و اتاقها دور تا دور يك حياط مركزي ساخته شدهاند. براي ماندن در اين شهر قلعهاي هست براي اتراق. حجره حجره است و هنوز آسيابهاي كوچك آن سرجاي خود ماندهاند و كوزههاي شكسته نشانگر آن اند كه مردمان اين شهر اهل كوزهگري هم بودهاند. از سقفهاي هلالي قلعه طنابها و ظرف گوشتها آويزان اند مبادا كه گربهها دستشان به گوشت برسد و تو پتوها را از توي ساك در ميآوري تا در سرماي شب محافظ تو باشند.
توي شهر كه راه ميروي تمام درها كوتاهاند و هر خانه چاهي دارد كه به يك قنات اصلي وصل است و تو دليل وجود درخت توت و زردآلو و گلهاي نرگس را در دل كوير ميفهمي.
وقتي تا چشم كار ميكند خاك است و خاك است و فقط خاك، معجزه است گلي كه در كوير ميرويد
كوير خيالم را ميبرد به صداي زنگ كاروان شتر؛ و شترسواري در كوير تجربه نابي است براي ما كه مسافر كويريم
مردمان روستاي مصر اهل شكارند؛ اين را شاخهاي قوچ يا گوزن بر ديوار خانهها ميگويد اين جا پر از اكسيژن ناب است. بادهاي كوير به سمت تو ميوزند و تو بايد صبح زود راهي شوي.
تا مصر نيم ساعت راه است. ميخواهي بروي در دل كوير كه دوچرخه كرايه كني در مصر، كه ركاب بزني در حاشيهاش، كه شترسواري كني، كه كفشهايت را در بياوري و روي شنها سرسرهبازي كني، كه آفتاب بتابد به تو كه در پيچ و خمها و راههاي فرعي به روستاي مصر ميرسي و خانههاي خشتي را كه درختان نخل محصورش كردهاند ميبيني. تو دوست داري كه طوفان شن را ببيني و نميداني كه ساكنان اينجا چهقدر از اين اتفاق بيم دارند كه مبادا فرهنگ و هنر و اقتصاد قومي زير شنها مدفون شود!
چادري برپا كردهايم در حاشيه كوير. نقشهاي در كار نيست، قرار است تا ته اين دريا برويم در رؤياهايمان، اما خوب ميدانيم كه نميشود خيلي جلو رفت . خيره ميشويم به زمينهاي باير و خشك و دست نخورده. رد پاي هيچ جنبدهاي به چشم نميخورد و ناگهان شمال و جنوب گم ميشوند، اما راهنما با ماست. ما را برميگرداند به حاشيه و تا غروب آفتاب مراقبمان است. شب ميشود. دراز ميكشيم رو به آسماني كه ميليونها ستاره دارد.ميدانيم كه هيچ كس ديگر اين همه ستاره را يك جا نديده است. بادهاي كويري ميوزند و ما آرام آرام به خواب ميرويم.