0

جورواجور

 
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت
جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
پشمم ریخت.
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم
یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم
که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره،
اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت،
یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،

یکیشون داد زد:

ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم

سوار شده بود

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

سه شنبه 18 مرداد 1390  11:47 PM
تشکرات از این پست
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

•دگرگوني از يارو مي پرسن "دگرگوني" يعني چي؟ ميگه يعني اين گوني نه ، يک گوني ديگه!

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

سه شنبه 18 مرداد 1390  11:56 PM
تشکرات از این پست
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

ريزش موي خود را به دست خــــــــــــــــــــــدا بسپاريد! شامپو يد الله

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

چهارشنبه 19 مرداد 1390  12:00 AM
تشکرات از این پست
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

داستان کوتاه............طنز

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟»
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را
ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب
شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که
چند سال قبل شنیده بود، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی
این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟
راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را
زد.
مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا
371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد
راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد

پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی
بود.
..
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید،
چون شما راهب نیستید!

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

چهارشنبه 19 مرداد 1390  12:01 AM
تشکرات از این پست
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

شب - خوابگاه پسران

(در اتاقی دو پسر به نام های «مهدی» و «آرمان» دراز کشیده اند. مهدی در حال نصب برنامه روی لپ تاپ و آرمان مشغول نوشتن مطالبی روی چند برگه است. در همین حال، هم واحدی شان، «میثاق» در حالی که به موبایلش ور می رود وارد اتاق می شود)
میثاق: مهدی... شایعه شده فردا صبح امتحان داریم.


مهدی: نه! راسته. امتحان پایان ترمه.


میثاق: اوخ اوخ! من اصلاً خبر نداشتم. چقدر زود امتحانا شروع شد.


مهدی: آره... منم یه چند دقیقه پیش فهمیدم. حالا چیه مگه؟! نگرانی؟ مگه تو کلاستون دختر ندارید؟!


میثاق: من و نگرانی؟ عمراً!! (به آرمان اشاره می کند) وای وای نیگاش کن! چه خرخونیه این آقا آرمان! ببین از روی جزوه های زیر قابلمه چه نُتی بر می داره!!


آرمان: تو هم یه چیزی میگیا! این برگه های تقلبه که 10 دقیقه ی پیش شروع به نوشتنش کردم. دخترای کلاس ما که مثل دخترای شما پایه نیستن. اگه کسی بهت نرسوند، باید یه قوت قلب داشته باشی یا نه؟ کار از محکم کاری...


مهدی: (همچنان که در لپ تاپش سیر می کند) آرمان جون... اگه واست زحمتی نیست چند تا برگه واسه منم بنویس. دستت درست!


(در همین حال، صدای فریاد و هیاهویی از واحد مجاور بلند می شود. پسری به نام «رضا» با خوشحالی وسط اتاق می پرد)


میثاق: چت شده؟ رو زمین بند نیستی!


رضا: استقلال همین الان دومیشم خورد!!!


مهدی: اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه استقلالی آبکشه!!!


و تمام ساکنین آن واحد، برای دیدن ادامه ی مسابقه به اتاق مجاور می شتابند. چراغ ها روشن می مانند.

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

چهارشنبه 19 مرداد 1390  12:02 AM
تشکرات از این پست
papeli
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

شب - خوابگاه دختران


(دختر «شبنم» نامی با چند کتاب در دستش وارد واحد دوستش «لاله» می شود و او را در حال گریه می بیند.)


شبنم: ِ وا!... خاک برسرم! چرا داری مثل ابر بهار گریه می کنی؟!


لاله: خدا منو می کشت این روزو نمی دیدم. (همچنان به گریه ی خود ادامه می دهد.)


شبنم: بگو ببینم چی شده؟


لاله: چی می خواستی بشه؟ امروز نتیجه ی امتحان <آناتومی!!!> رو زدن تو بُرد. منی که از 6 ماه قبلش کتابامو خورده بودم، منی که به امید 20 سر جلسه ی امتحان نشسته بودم، دیدم نمره ام شده 19!!!!!! ( بر شدت گریه افزوده می شود)


شبنم: (او را در آغوش می کشد) عزیزم... گریه نکن. می فهممت. درد بزرگیه! (بغض شبنم نیز می ترکد) بهتره دیگه غصه نخوری و خودتو برای امتحان فردا آماده کنی. درس سخت و حجیمیه. می دونی که؟


لاله: (اشک هایش را آرام آرام پاک می کند) آره. می دونم! اما من اونقدر سر ماجرای امروز دلم خون بود و فقط تونستم 8 دور بخونم! می فهمی شبنم؟ فقط 8 دور... (دوباره صدای گریه اش بلند می شود) حالا چه جوری سرمو جلوی نازی و دوستاش بلند کنم؟!!


شبنم: عزیزم... دیگه گریه نکن. من و شهره هم فقط 7 - 8 دور تونستیم بخونیم! ببین! گریه نکن دیگه. فکر کردن به این مسائل که می دونم سخته، فایده ای نداره و مشکلی رو حل نمی کنه.


لاله: نمی دونم. چرا چند روزیه که مثل قدیم دلم به درس نمیره. مثلاً امروز صبح، ساعت 5/7 بیدار شدم. باورت میشه؟!


(در همین حال، صدای جیغ و شیون از واحد مجاور به گوش می رسد. استرس عظیمی وجودِ شبنم و لاله را در بر می گیرد!دختری به نام «فرشته» با اضطراب وارد اتاق می شود.)


شبنم: چی شده فرشته؟!


فرشته: (با دلهره) کمک کنید... نازی داشت واسه بیستمین بار کتابشو می خوند که یه دفعه از حال رفت!


شبنم: لابد به خودش خیلی سخت گرفته.


فرشته: خب، منم 19 بار خوندم. این طوری نشدم! زود باشید، ببریمش دکتر.
(و تمام ساکنین آن واحد، سراسیمه برای یاری «نازی» از اتاق خارج می شوند. چراغ ها خاموش می شود.)

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

چهارشنبه 19 مرداد 1390  12:04 AM
تشکرات از این پست
papeli
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

vروزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد.
بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

چهارشنبه 19 مرداد 1390  12:05 AM
تشکرات از این پست
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

ویروس آنفلوآنزا از غفلت نگهبانهای ورودی سوءاستفاده کرده و با کل ایل و تبارش به یك مجتمع مسكونی نفوذ کرده. مغز، طی نشستی اضطراری بقیه اعضای مجمعالجوارح را دور هم جمع کرده تا همفکری کنند...




مغز: باید بفهمیم کی بیاحتیاطی کرده و باعث ورود ویروس شده؟ چندبار بگویم هر غریبهای را به داخل راه ندهید؟ از شدت عصبانیت چنان داغ کردهام که شر شر دارم عرق میریزم!



پوست: من که موقع آمدن ویروس رفته بودم اپیلیدی و خبر ندارم کی او را راه داده. تازه موقعی که رفتم تمام در و پنجره‏هایم را بسته بودم. به نظر من تقصیر بینی است. از وقتی عمل کرده، «سر به هوا» شده.


بینی: چرا تهمت میزنی؟ مرا بگو که توی این سرما رفته بودم بیرون تا آشغالها را دم در بگذارم. حالا که این طور است تمام دریچههای ورودی و خروجیام را كیپ میكنم.


غدد لنفاوی: نه نبند. من از بس آشغال خوردهام حالم بد شده. لااقل در را کمی باز بگذار، دارم بالا میآورم.


ریه: ای لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد! مُردم از بس با اکسپکتورانت اینجا را شستم.


بصلالنخاع: لطفا با این حرفها روی اعصاب من راه نروید. الان به همه جا اساماس میزنم که شما خطر ویروس را جدی نگرفتهاید و به جای همفکری دارید با هم بحث میکنید.


عصب: عموجان! برای اینكه تنبیه شوند سنسورهای درد را فعال كنم؟


هر دو كلیه (با هم): نه، عصب! خیلی خطرناکه عصب!


جگر: از دست من فعلا کمکی بر نمی‏آید. با اجازه میخواهم بروم.


پروستات: كجا جیگر؟!


گلبول سفید: برای مبارزه با بافتهای آسیب دیده، به کمکهای نقدی و جنسی احتیاج داریم.


صفرا: باز باید سرِ کیسه را شل کنم؟


روده: این بحثها را کنار بگذارید. ویروس دنبال ایجاد تفرقه و همین اختلافهاست. ببینم، اینجا کسی مسواک یا خلال دندان ندارد؟ میترسم ویروس لای یکی از پرزهایم مخفی شده باشد.


معده: مسواک نه، ولی دهانشویه مخصوص دارم. آدرسش را بده تا بریزم آنجا.


روده: روده بزرگ، بعد از کوچه اول، سمت چپ، بالاتر از کبابی، نبش ساندویچی، سر پیچ!... آخ سوختم. این مثلا دهانشویه بود؟


ریه: یکی به بینی بگوید دریچهها را باز کند. مُردیم از کمبود اکسیژن.


مغز: اینجا رادیو پیام! در كلیه رگها و شاهرگها به علت سهمیهبندی اكسیژن و كمبود سوخت، شاهد ترافیك سنگین گلبولهای قرمز هستیم. در محور بزرگراه آئورت هم گلبولهای قرمز پشت ترافیك ماندهاند. ماموران راهداری و پلیس راه در حال باز كردن محور حلق و دهان و رساندن اكسیژن هستند.


گلبول سفید: من دنبال ویروس کُش جدیدم. کسی ندارد؟ ویروس، آپدیت شده و آنتی ویروسی كه نصب كردهام جواب نمیدهد. اگر دهان همینطوری باز شود، ممكن است بقیه جاها هم ویروسی شوند.


پوست: آخ! یک موشک الان به پشتم اصابت کرد و سوراخ شدم.


بینی: چه بوی الکلی میآید! با اینکه دریچههایم را بستهام اما بویش تابلو است.


قلب: وای نکند ویروس برای اینکه «مخ»مان را بزند، با خودش الکل آورده؟ آهای مخچه! مراقب باش.


عصب: باز تودچار استرس شدی و ضربانت بالاتر رفت؟ یک دقیقه آن تلمبهات را بگذار زمین و استراحت کن؛ نترس. بوی الکل به خاطر آمپول است. با خودش ویروسکش جدید آورده.


ویروس: ای گلبول سفید، ای بچه سوسول، ای دوپینگی، ای تزریقی! زورت به بچههام رسیده؟ اگر راست میگویی بدون تزریق میآمدی مبارزه.


غدد لنفاوی: تقصیر خودت است كه هرجا میروی مهمانی، ماشین جوجهكشی راه میاندازی و خودت را تكثیر میكنی؛ اینجا مجتمع مسكونی است، حرمسرا كه نیست!


ویروس: غلط كردم. راستش اینها بچههای واقعیام نیستند. همه‏شان كپیهای غیرمجازند! به من كاری نداشته باشید، خودم توقیفشان میكنم.


لنفوسیت: دیگر دیر شده. من مامورم و معذور.


ویروس ضعیف و ضعیفتر شده و دیگر نمیتواند خود را تكثیر كند.


گلبول سفید: حالت جا آمد آقا ویروس؟ البته بهتر است بگویم «آغا» ویروس!


ویروس: من الان كارم تمام است اما قول میدهم كه دوباره برگردم. مرا از در بیندازید بیرون، از پنجره وارد میشوم.


روده: زیاد داری حرف میزنی. سوار شو میخوام بیندازمت بیرون بچه‏پررو. رو كه نیست، سنگ مثانه است!


مثانه: چرا به من توهین میکنی؟ من اگر سنگ داشتم كه خودم میزدم توی سر این ویروس، نه اینکه مثل کلیه بروم با سنگهایم گردنبند مجلسی درست کنم!

در حالی كه همه به این حرف میخندند، روده ویروس را اخراج میكند و دستهایش را با آب میشوید! مغز از همه تشكر میكند و موضوع جلسه آینده را تعیین میكند:

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

چهارشنبه 19 مرداد 1390  12:06 AM
تشکرات از این پست
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

 

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را

تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید

: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

چهارشنبه 19 مرداد 1390  12:07 AM
تشکرات از این پست
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

 

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.

از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟

مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.

دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

چهارشنبه 19 مرداد 1390  12:08 AM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon
ravabet_rasekhoon
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1392 
تعداد پست ها : 8838
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:جورواجور

کاربر محترم

لطفا از گذاشتن پست های تک خطی و چند خطی فاقد محتوا خوداری نمایید در غیر اینصورت پست های شما حذف خواهد شد

با تشکر

 
       
چهارشنبه 19 مرداد 1390  11:11 AM
تشکرات از این پست
tahmores
tahmores
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 11998
محل سکونت : همین گوشه کنار

پاسخ به:جورواجور

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟
گفت:حرام است .

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟
گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟
گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان .

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟
گفت:همپای love است .

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟
گفت : محبت الهیات است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟
گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟
گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست .

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد .

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد .

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود .

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد .

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود .

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد

چهارشنبه 22 شهریور 1391  12:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
ahmadfarm
ahmadfarm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1390 
تعداد پست ها : 7792
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:جورواجور

ههههههههههههههههههههههههه!

   

تنها امید خلق جهان یابن فاطمه   ای منتهای آرزوی اولیاء بیا

بالا گرفته ایم برایت دو دست را  ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا

                                     

           برای ظهورش صلوات........ اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

 
 
سه شنبه 23 مهر 1392  4:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جورواجور

  من هرگز شکست نخورده ام، بلکه راه هایی را کشف کرده ام که به آن چیزی که می خواهم منجر نمی شوند. - توماس ادیسون

 

 ترجیح میدهم تا مردم به خاطر کسی که هستم از من متنفر باشند تا به خاطر کسی که نیستم، به من عشق بورزند. کرت کوبین

 

جمعه 11 مهر 1393  6:09 PM
تشکرات از این پست
zare58
zare58
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1393 
تعداد پست ها : 2180
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:جورواجور


نقل قول sukhteh

اگر کریستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند٬چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زیر می گذراند:

- کجا داری میری؟

- با کی داری می ری؟

- واسه چی می ری؟

- چطوری می ری؟

- کشف؟

-برای کشف چی می ری؟

- چرا فقط تو می ری؟
.
.
- تا تو برگردی من چیکار کنم؟!

- می تونم منم باهات بیام؟!

-راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟

- بده لیستو ببینم!

- حالا کِی برمی گردی؟

- واسم چی میاری؟
.
.
- تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟!

- جواب منو بده؟

- منظورت از این نقشه چیه؟

- نکنه می خوای با کسی در بری؟

- چطور ازت خبر داشته باشم؟

- چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟

- راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!

- من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟

- مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟

- تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!

- خودتو واسه خود شیرینی می ندازی جلو؟!

- من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده!

-چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟

- اصلا من می خوام باهات بیام!

- فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!

- واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!

- آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن!

- خفه خون بگیر!!!! تو به عنوان داماد وظیفته!

 

 

خیلی جالب بود نمیدونستم

تازه فهمیدم خارج هم اینطوریه

 

بیچاره ما مردا.....wink

 

 

 

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست . . .
(حضرت علی علیه‌السلام)

 

یک شنبه 13 مهر 1393  7:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها