گنجینه
شب، در آن جنگل ساكت سرد
برف و تاریكی و سوز و سرما
باد یخ بسته هنگامه می كرد
بسته برف و سیاهی ره ما
با رفیقی در آن تیره جنگل
راه گم كرده بودیم و، در دل
حسرت آتش سرخ منقل
آتشی بود جانسوز بر دل
راستی، بود این همدم من
پهلوانی بسان تهمتن
قهرمانی جسور و قوی تن
سینه پولاد و بازو چو آهن
منكر عشق و شوریدگی ها
بی خیال از غم زندگانی
دل در آن سینه چون سنگ خارا
غافل از كیمیای جوانی
من جوانی پریشان و عاشق
سخت شوریده، دلداده، شاعر
زندگی در هم و نا موافق
زنج و غم دیده، آشفته خاطر
او، همه قدرت و پهلوانی
من، همه عشق و شوریدگی ها
من شده پیر اندر جوانی
او از این بی خیالی توانا
باد یخ بسته هنگامه می كرد
ما خزیده پناه درختی
شب، در آن جنگل ساكت سرد
خورده بودیم سرمای سختی
آن قوی پنجه، از سوز سرما
عاقبت گشت بی حال و مدهوش
من در اندیشه ی آن دلارا
كرده سرما و دنیا فراموش
آتش عشق آن یار زیبا
شعله ور بود در سینه ی من
تا رهانید جانم ز سرما
جاودان باد گیجینه ی من!
" گزیده اشعار مرحوم فریدون مشیری "
چهارشنبه 16 تیر 1389 10:11 PM
تشکرات از این پست