دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
مدتها بود كه دلم مي خواست پناهگاهي بيابم كه با او دردو دل كنم اما نه در خانواده كسي بود كه با او حرف بزنم و نه به كسي اعتماد داشتم.تا اين كه در آزمون ورودي قبول شدم و به خوابگاه رفتم .آنجا همه دوستانم بچه هاي خوبي بودند ،همه نماز مي خواندند،همه قرآن مي خواندند ولي من در غفلت خودم و شايد خانواده ام فرورفته بودم .هميشه وقتي آنها با خداي خودشوندردو دل ميكردند يا خواب بودم و يا كارهاي بيهوده مي كردم.دوستانم كه شايد در خلسه اي از رودربايستي گير كرده بودند هيچ وقت از من نمي پرسيدند چرا نماز نمي خواني؟اما من اين سوال را صدها بار از توي نگاه انها مي خوندم.روم نمي شد بگم تو خونه مت هيچ كسي نماز نمي خواند،روزه نمي گيردو قرآن كنج طاقچه خاك مي خورد و....هزارن چيز ديگر.يك روز نمي دونم چي شد كه خودمو تو صف نماز ديدم و اون اولين روزي بود كه من خودم به تنهايي تصميم گرفتم در برابر همه افرادي كه به نماز و روزه اعتقادي نداشتند بايستم و بگويم من هم نماز مي خوانم نه به خاطر اين كه جلوي دوستانم نقش بازي كنم و رياكار باشم بلكه به خاطر اين كه من هم پناهگاهي مطمئن داشته باشم ،من هم كسي را داشته باشم كه در همه اوقاتشبانه روز با او دردو دل كنم.حالا چند سال است كه از آن روز مي گذرد و من هم خدايي مهربان و يكتا دارم و اين درك و احساس را مديون دوستان خوبم در زندگي خوابگاهي هستم و توانسته ام فرهنگ قرآني را در خانوده نهادينه كنم.
بهشت آنجاست که در آن عشق ساکن باشد،کاشانه ات بهشت باد...
چهارشنبه 9 تیر 1389 12:24 PM
تشکرات از این پست