0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه گرسنگی

بزرگی را گفتند علت چیست که همواره تو را می بینیم که گرسنگی را مدح می کنی و پرخوری را زشت می دانی ؟!

گفت چنین است ، اگر فرعون گرسنه می بود هرگز " انا ربکم اعلی " نمی گفت .

یک شنبه 19 تیر 1390  5:49 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه دردها

درد من از حصار برکه نیست ...

درد من از زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:50 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه خون بیگناه

یکی را سلاطین دچار بیماری عجیبی شد و تمام اطبای شهر بر این نکته متفق اقول شدند که این درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی که دارای فلان مشخصات باشد. پس به دنبال چنین شخصی گشتند و با مشخصات گفته شده  پسر دهقانی را یافتند. پس پدر و مادرش را خواستند و به ثروت زیادی آنها را راضی نمودند و قاضی حکم داد که : جایز است بخاطر سلامتی سلطان اگر خون یکی از رعیت ریخته شود .

در روز موعود جلاد قصد کرد تا پسر را بکشد . پسر سر به سوی آسمان بر آورد و لبخند زد.  سلطان از او علت خنده اش را پرسید. پسر گفت : فرزندان بر پدران و مادران خود می بالند و شکایت خود پیش قاضی می برند و داد از سلطان می خواهند ، اکنون پدر و مادر به علّت مال دنیا مرا به خون سپردند و قاضی به کشتن من حکم داد و سلطان مصلحت خود را در هلاک من می بیند ، پس به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم.

دل سلطان از این حرف به رحم آمد و گریان شد وگفت مردن من از ریختن خون این جوان بیگناه بهتر است. پس دستور داد او را آزاد کنند و به پسر ثروت فراوانی بخشید.

می گویند سلطان  در آن هفته شفا یافت.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:50 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه شروع شب

کودک از مادرش پرسید : شب و تاریکی از کجا شروع میشه؟

مادر جواب داد: شب و تاریکی از جایی شروع میشه که آدمها چشماشون رو میبندند ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:51 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه پیشرفت

گفت به لاک پشت نگاه کن ....

گفتم منظورت چیه ؟ ...

پس از کمی سکوت گفت : ببین تنها وقتی پیشرفت میکنه که سرش رو از لاک خودش بیرون میاره ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:51 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه آبها و ماهیها

  آبها دو سوم زمین را فراگرفته اند ...

                        ماهی قرمز کوچک من !

                                  در این تنگ کوچک چه میکنی ؟!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:51 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه ماهی پرنده

 

ماهی در تنگ بود ...

    پرنده رو به او گفت :

          زندانت که سقف ندارد چرا پرواز نمیکنی ؟!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:52 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه گناه و اشتباه

 دختری میره پیش مادربزرگش و به شوخی میگه : مادربزرگ من هر دفعه از جلوی آینه رد میشم ، به خودم میگم چقدر خوشگلم ، آیا من گناه می کنم؟
مادربزرگ  هم با لبخند می گه : نه دخترم شما گناه نمی کنی ، اشتباه می کنی! و هر اشتباهی هم گناه نیست.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:52 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه جواب سوال

 

سال ها قبل از شهادت در جلسات درس گفته بود: من در دو موضوع نسبت به خود شک کردم. یکی اینکه آیا من سید اسد الله هستم؟ واقعاً سید هستم [ و این شجره نامه من حقیقی است یا خیر]؟ دیگر اینکه آیا شهید می شوم یا نه.

 

یک شب امام حسین (علیه السلام) را درخواب دیدم که بالای سر من آمد و دستی به سر من کشید و این جمله را فرمود: یا بنیّ انت مقتول. پسرم تو شهید می شوی. که جواب دو سؤال من در آن بود.»

 

یک شنبه 19 تیر 1390  5:53 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه آموزش زبان سوئدی

بیماری را در تخت بغل دستم بستری کردند. سال‌ها در سوئد زندگی کرده بود. برای بازدید اقوامش به ایران آمده بود که بیمار شده بود.  بیشتر که آشنا شدیم فهمیدم کرد است. من هم که کردی بلد بودم با او شروع کردم به گپ زدن و به اصطلاح رفتیم روی کانال ۲. یکی از کارکنان بیمارستان متوجه شد و در فرصتی که بیمار فوق الذکر حضور نداشت از من پرسید:

 "کجا سوئدی یاد گرفتی که باهاش حرف می‌زدی؟"

 من هم برای اینکه کلاس بزارم همین جوری گفتم: "پیش خودم یاد گرفتم."

نه گذاشت و نه برداشت و گفت: "خیلی خوب حرف می‌زدی. منم دخترم کلاس میره اما اصلن پیشرفت نمی‌کنه. از این به بعد برای رفع اشکال میارمش بیمارستان.! اشکالی نداره که؟"

کمی فکر کردم ولی از بد حادثه هیچ اشکالی به نظرم نرسید…!  

گفتم: "نه. چه اشکالی؟"

 

***

حالا میگید من اگر تا آن روز نمردم، چه بکنم؟

یک شنبه 19 تیر 1390  5:53 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه وصیت پدرانه

 

دانایى به فرزند خویش وصیت کرد و گفت : من , پیر و فرسوده شده ام , دیر یا زود مى میرم .

پس از مـن , تـو بـایـد زمـام کـار خانواده رادردست بگیرى .

بعد از من ممکن است خانه را بفروشى , ولى چـون سـردر خـانه با ساختمان اصلى آن متناسب نیست , قبل از عرضه وفروش , آن را از نو بساز تا بهتر بتوانى بفروشى .

چـندى بعد پدر مرد.

پسر وقتى که قصد فروش خانه را کرد بنا به توصیه پدر, به نوسازى سردر بنا پـرداخت .

خرج و زحمت آن کار ومقایسه جزء ناچیز ساختمان با مجموعه بناى آن , موجب گردید که بهاى حقیقى و رنج سازندگى را درک کند و در حفظ و حراست آن خانه بکوشد, براى همین از فروش خانه منصرف شد و به فلسفه سفارش پدر پى برد.

 

یک شنبه 19 تیر 1390  5:54 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه لطفا جا نزنید

 

در 30 سالگی کارش را از دست داد.

در 32 سالگی در یک دادگاه حقوق شکست خورد.

در 34 سالگی مجددا ور شکست شد

در 35 سالگی که رسید,عشق دوران کودکی اش را از دست داد

در36 سالگی دچار اختلال اعصاب شد

در 38 سالگی در انتخابات شکست خورد

در 48,46,44 سالگی باز در انتخابات کنگره شکست خورد

به55 سالگی که رسید هنوز نتوانست سناتور ایالت شود

در 58 سالگی مجددا سناتور نشد

در 60 سالگی به ریاست جمهوری آمریکا برگزیده شد

...

نام او ... مهم نیست

تنها فقط و فقط این را بدانید که او

جا نزد

پس هرگز جا نزنید

بازندگان آنهایی هستند که جا زدند...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها