0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه عمر

از کسی پرسیدند:" چند سال داری؟"
گفت:« هجده، هفده، شاید شانزده، احتمالا پانزده...!
رندی گفت:« از عمر چرا می دزدی؟ این طور که تو پس پس می روی، به شکم مادرت باز می گردی!
مولوی، « مثنوی »

یک شنبه 19 تیر 1390  5:42 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه حاکم

میگویند حاکمی در سفری با خود هندوانه ای داشت بعد از مدتی حرکت تشنگی توان او را برید لذا هندوانه را از میان دو نیم کرده و نصف آنرا تماما خورد بقیه را در سایه سنگی گذارد و بخود گفت : بگذار بگویند حاکمی از این مکان گذر میکرد و هندوانه ای که برای خود آورده بود نیم اش را خورد و نیمی از آن را برای رعایا گذارد .
مدتی رفت و دید تشنگی بسیار آزارش میدهد بهمین دلیل برگشت و آن نیم دیگر را نیز خورد و پوست هندوانه را در آن جا گذارد و بخود گفت : بگذار بگویند که حاکمی از این مکان میگذشت و هندوانه ای داشت آنرا خورد و پوست آنرا برای حشم رعایا گذارد .
ساعتی گذشت و بدلیل گم کردن راه باز بهمان مکان رسید و سخت گرسنه اینبار تمامی پوست باقیمانده از هندوانه را بدندان کشیده و با خود گفت : بگذار بگویند که از این مکان نه حاکمی آمد و نه گذشت .

یک شنبه 19 تیر 1390  5:42 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه رییس قبیله

رئیس قبیله گفت: اگر با برادرت در افتادی و می خواهی او را بکشی، اول بنشین و چپقت را چاق کن. چپق اول که تمام شد، متوجه می شوی که روی هم رفته برای خطای انجام شده مجازات سنگینی است و خود را راضی می کنی که تنها با چوب و چماق به جانش بیفتی. آن وقت چپق دوم را چاق کن و تمامش کن. بعد به این فکر می افتی که به جای کتک زدن بهتر است به سختی دعوایش کنی. حالا چپق سوم را چاق کن. وقتی آن را تمام کردی، پیش برادرت می روی و به جای دعوا کردن ، او را در آغوش می گیری!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:44 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه امیدواری

بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد ناخدا گفت که دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود گفتند در این وقت چرا اینگونه آرامی او گفت نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم وهمانگونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر !!! از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم ؟

بزرگمهرحکیم با لبخند گفت: من هم مثل شما نمیدانستم اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:44 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه انا فتحنا

نوشته اند: زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
-
از کجای قرآن؟
-
انا فتحنا....
نادر از پاسخ  او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
 
سپس یک سکه زر به پسر داد ؛ اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند . می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت:-مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخی است . او اگر به تو پول می‌داد ، یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:45 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه خنده بزن به مشکلات

مرد جوانی که میخواست راه خودسازی را طی کند به سراغ حکیمی فرزانه رفت.استاد خردمند گفت:تا یک سال به هر کسی که به تو بد بگوید و دشنام دهد پولی بده. تا دوازده ماه هر کسی به جوان بدی و دشنام می داد جوان به او پولی میداد.آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.
استاد گفت: این مرحله تمام شد حالا به شهر برو و برایم غذا بخر.
همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت.وقتی مرد جوان رسید،استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت:عالی است!یکسال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین میکرد پول بدهم اما حالا میتوانم مجانی فحش بشنوم،بدون آنکه پشیزی خرج کنم.

استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت:برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی...!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:45 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه استاد

نوجوانی بود که هر روز صبح به دیدن استاد می آمد و با اشتیاق و اخلاص از محضر او استفاده می کرد . یک روز استاد به نوجوان گفت : « چه چیز هر روز صبح زود تو را به اینجا می آورد . در حالی که دیگران در بستر خود خوابیده اند ؟ تو بسیار نوجوان هستی چرا خواب را بر خود حرام می کنی ؟ »
نوجوان در پاسخ گفت : « قربان یک روز مادرم از من خواست که در آتش هیزم بریزم . وقتی این کار را کردم متوجه شدم که ترکه های کوچک تر و نازک تر زودتر از هیزمهای کلفت و پیر می سوزند . آنگاه به خود گفتم : « درست است که من نوجوانی بیش نیستم ، اما چه کسی می داند که مرگ زودتر به سراغ من که کوچک تر از دیگران هستم نیاید . پس نباید عمرم را در خواب بگذرانم و باید حتی در نوجوانی بیدار باشم ، قربان این افکار مرا هر روز صبح زود به دیدار شما می آورد » .

یک شنبه 19 تیر 1390  5:45 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه جنگی

منطقه جنگی جنوب و بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر کس هر کجا جا بود کف چادر استراحت می‌کرد. آن‌قدر که جای سوزن انداختن نبود. اگر می‌خواستی از این سر چادر به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی، باید بال در می‌آوردی و از روی بچه‌ها پرواز می‌کردی.
با این حال بعضی‌ها سرشان را می‌انداختند پایین و از وسط جمعیت رد می‌شدند و دست و پا و گاهی شکم بسیاری را هم لگد می‌کردند و اگر کسی بلند می‌شد ببیند کیست و دارد چه کار می‌کند. برمی‌گشتند و می‌گفتند: «رسد آدمی‌ به جایی که به جز خدا نبیند.» 
آنها هم دوباره روانداز را روی صورتشان می‌کشیدند و لبخندزنان می‌خوابیدند.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:46 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه شناخت

 

شهید «حمزه بابایی» همراه عده‌ای از رزمندگان، به منطقه‌ی عملیاتی بدر رفته بودند. نمی‌دانستند منطقه خودی است یا تحت تصرف دشمن، پس از مدتی جست‌وجو به نتیجه‌ای نرسیدند.

کم‌کم‌ بچه‌ها روحیه‌هایشان را نیز از دست می‌دادند. «حمزه بابایی» که استاد تقویت روحیه‌ بود، به شوخی رو به بچه‌ها کرد و گفت: «یک راه شناخت خیلی خوب پیدا کردم.» 


همگی خوشحال دورش جمع شدند و سؤال کردند: «هان بگو. از کجا می‌شود فهمید وضعیت منطقه را؟»
او در حالی که می‌خندید، گفت: «از صدای قورباغه‌ها! اگر موسیقی آن‌ها در دستگاه شور باشد، یعنی «قور قور» بکنند، منطقه خودی است و اگر در دستگاه ابوعطا بخوانند و «القور، القور» بکنند، منطقه در تصرف دشمن است.»
لبخند روی لبان همه نقش بست.

 

یک شنبه 19 تیر 1390  5:46 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه نصیحت

روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.
گفت: ای جوان قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!
نماز بخوان قبل از آنکه برایت نماز بخوانند!
از تجربه دیگران استفاده کن. قبل از آنکه تجربه دیگران شوی !

یک شنبه 19 تیر 1390  5:47 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه درخشش

یک روز صبح به همراه یکی از دوستان ام در بیابان قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید.
هرچند مقصود ما رفتن به یک "دره" بود، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.
تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف کنیم که چیست.
یک بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.

از آن جا که بیابان بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت "دره" نرویم.
به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟
اما باز فکر کردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟

نکته اخلاقی: هر شکست لااقل این فایده را دارد، که انسان یکی از راههایی که به شکست منتهی می شود را می شناسد.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:47 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه استاد و دانشجو

یکى از اساتید بازنشسته ى‌ دانشگاه تعریف مى کرد:
پس از سال‌ها یکى از شاگردان خود را که به حمق و بى هوشى مشهور بود و خصوصا در ریاضیات بدترین نمره ها را مى گرفت دیدم که بسیار ثروتمند شده است.
با تعجب از او پرسیدم : "با آن همه نفهمى و کودنى و حساب ندانى چنین ثروتى را از کجا به دست آورده اى؟!"
گفت: " با صاحب یک کارخانه ى چینى سازى مرتبط شده ام. یک سرویس چینى را از او به ده هزار تومان مى خرم و به سى هزار تومان مى فروشم و به همین سه درصد قانعم ...!

به نادان آنچنان روزى رساند
که صد دانا در آن حیران بماند!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:47 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه بنده نوازی

یکی از فقرای  شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر!

***
روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنج خانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر

 

پ.ن :

خدایا تو خوب خدایی هستی ولیافسوس که ما بد بنده ای هستیم ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:48 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستانت کوتاه اتحاد

داشت تعریف می کرد:  ما ٧  نفر رفته بودیم به مسافرت که به وسیله دو نفر غارت شدند.» بعد که تعجب همه را دیدند، گفتند :« ما 7 تا بودیم «تنها» آنها دو تا بودند«همراه». بهشتی می گفت :« مواظب باشید، می خواهند شما میلیون ها باشید تنها، تا با چند نفر غارتتون کنند.»

یک شنبه 19 تیر 1390  5:48 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه خطرناک ترین جای دنیا

اگه از شما بپرسند خطرناک ترین جای دنیا کجاست شما چی میگید ؟

.

.

.

جوابها مختلفند...

اما به نظر من تختخواب خطرناکترین جای دنیاست، چون  نود درصد مردم در تخت خواب میمیرند ، چه در منزل چه در بیمارستان ....نیشخند

یک شنبه 19 تیر 1390  5:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها