0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه شلوار جین

سال 1853 مردم از برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند.آنها به دنبال طلا میگشتند.آنها به پولدار شدن فکر میکردند.لیوای استروس یکی از آنها بود.او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا... او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود. مردی از او پرسید: میخواهی با این پارچه چه کار کنی؟ او گفت: میخواهم چادر (خیمه گاه) بسازم. مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم! شلوار من رو نگاه کن.پر از سوراخ است! لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت.آن مرد بابت شلوار خوشحال شد. آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند.به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با جنس آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین !

یک شنبه 19 تیر 1390  5:27 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه آلمانی

زدلر بیچاره به جشنواره خوش اقبالی دعوت شد...

 - آقای زدلر ، شما برنده پنجاه میلیون مارک - برای ده ثانیه - شده اید!!

تشویق حضار...

 - یعنی چه؟ نمی فهمم...

 - آقای زدلر ، شما باید این پول را در ده ثانیه خرج کنید!... از همین الان شروع شد.

 - یعنی می توانم همه چیز بخرم؟

 - بله...    

 - می توانم خانه بخرم؟

 - بله...

 - می توانم ماشین بخرم؟

 - بله همه چیز.

 - می توانم عینک دودی بخرم؟!

 - بله آقا می توانید.

 - وای چقدر خوب...!

 - تمام! ...آقای زدلر زمانتان تمام شد! دیگر نمی توانید!!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:28 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه عروسی

مردی روستایی  را پسر به حد مردان رسیده بود. روزی با زن گفت: اگر سختی معاش ما بپاید باید خر را فروخت و برای پسر عروسی کرد. پس از آن روز هر وقت پدر به سخنی آغاز می کرد، پسر کلام او را بریده می گفت: بابا از خر بگو!نیشخند

یک شنبه 19 تیر 1390  5:28 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه اصفهانی

دهقانی در اصفهان، به در خانه ی خواجه بهاالدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوی که: خدا بیرون نشسته است با تو کاری دارد. او با خواجه بهاادین بگفت؛ به احضار او فرمان داد، چون در آمد، پرسید: که تو خدایی؟ گفت: آری؟ گفت چگونه؟ گفت: من پیش از این ده خدا، باغ خدا و خانه خدا بودم. نائبان و عاملان تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بگرفتند، اکنون تنها خدا ماند!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:28 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه پلیسی

پلیس راهنمایی ، راننده متخلفی را متوقف کرده بود. یارو با تحکم به افسر گفت؛ اصلا تو میدونی من کی هستم که میخوای جریمه ام کنی؟ افسر گفت؛ هرکی می خواهی باش!

یارو که قمپز در کردن را بی نتیجه دید گفت؛ بالاخره متوجه نشدی من کی هستم؟ و افسر گفت نه، یارو گفت؛ چطور متوجه نشدی جناب سروان! من نوکرتم! چاکرتم!...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:29 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه

برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم ، اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم ، احتیاج به جوانی دارم .

یک شنبه 19 تیر 1390  5:30 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه توهین ها

توهین ها مانند سکه تقلبی اند .

ما ناگزیریم آنها را بشنویم ،

ولی مجبور نیستیم قبولشان کنیم ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:30 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه قد کوتاه و قد بلند

مردی در جلسه ای حضور داشت. او کوتاهترین مرد حاضر در جلسه بود. دوستی به مزاح رو به او گفت: " تصور می کنم در میان ما بزرگان شما قدری احساس کوچکی می کنید. " مرد نکته سنج  پاسخ داد: "احساس نیم سکه طلائی را دارم که مابین پول خرد قرار گرفته باشد. "

یک شنبه 19 تیر 1390  5:30 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

جملات زیبا

ازآجیل سفره عید چند پسته لال مانده است آنها که لب گشودند؛ خورده شدند آنها که لال مانده اند ؛ می شکنند .

دندانساز راست می گفت: پسته لال ؛ سکوت دندان شکن است !

یک شنبه 19 تیر 1390  5:31 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه ارنستو چگوارا

دستانم بوی گُل می داد، مرا به جرم چیدن گُل محکوم کردند؛ اما هیچکس فکر نکرد که شاید من یک گُل کاشته باشم!

 

« ارنستو چگوارا »

یک شنبه 19 تیر 1390  5:31 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه فداکاری

پس از عملیات در جبهه جنگ ....

پرستار به صورت رنگ پریده و لبهای ترک خورده و پاهای زخمیش نگاه کرد و گفت: برادر اجازه بدید داروی بیهوشی تزیق کنم. اینطوری کمتر درد میکشید.

با ناله گفت: نه خواهر! بیهوشم نکن! داروتو نگه دار برای اونهایی که زخم عمیق تری دارند...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:32 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه جنگ زرگری

جوان بودم و خام با سری پر شور و بازوانی پر زور، در توپخانه، دو نفرکنارمن دعوایشان شد، یقه هم را گرفته و سخت ناسزا می گفتند.

به خود گفتم: مگر نه این است که اصلاح ذات البین برتر از هزار فریضه است، قصد قربت کرده، برای رسیدن به ثواب هزارنماز واجب، مداخله کردم، قدری فشار اصحاب دعوی را تحمل و مثل رستم دستان غائله را ختم وهر دو را با سوت داوری و بدون استفاده از کارت قرمز از میدان جنگ بیرون کردم، در عالم جوانی به خود بالیدم، عجب نفس حقی دارم!چه زور بازویی! دست مریزاد خوب دعوا را خاتمه دادی، با خود می گفتم: اگر همه وظیفه خود بدانند و مداخله کنند و اصلاح ذات البین فرمایند، چه بسیار حوادث و جنایات و آتش کینه ها که در نطفه خفه می شود. مملکت چه گل و بلبلی خواهد شد! در این افکار غوطه ور بودم که دست در جیب بغل کتم کردم و دیدم قرآن کوچکِ جلد چرمیِ زیپ دار من نیست، تازه شستم خبردار شد که دعوا، " جنگ زرگری" بوده و صلح زود هنگام، تحصیل مقصود بوده است! دزدان قرآن جلد چرمی مرا با کیف پول اشتباه گرفته بودند! خوب، ان شاءالله همان قرآن هدایتشان کند!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:32 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه عذر خواهی

عذرخواهی کرد با اینکه تقصیری نداشت چون اعتقاد داشت :

عذر خواهی همیشه بدان معنا نیست که تو اشتباه کرده ایی و حق با آن دیگری است ، گاهی عذر خواهی بدان معناست که آن رابطه بیش از غرورت برایت ارزش دارد.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:33 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه کودک فال فروش

به کودک فال فروشی گفتند چه میکنی ؟

کودک گفت: به کسانی که در امروز خود مانده اند ، فردا میفروشم ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:34 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه یلداست و شرمندگی ...

سلام

تا بحال کم پیش اومده خودم متنی رو بنویسم. مشغله زیاد فرصتی نداده و حتی گاهی این مشغله باعث شده تا رابطه ام نسبت به دوستان صمیمی و قدیمی ام اونطورکه باید و شاید نباشه.

یلداست و شب نشینی ها یلداست و باران اس ام اس ها ... نیمی از اس ام ها تکراری بودن و پارسالی و البته بینشون اس ام اس های قشنگی هم بوده ولی یکی از اس ام اس ها جالب تر از بقیه بود که بد نیست براتون بگم :

دلم میخواست الان پیش بودی، میرفتیم چندتا هندونه میخریدیم، دوتایی اونقدر هندونه میخوردیم که شاشمون بگیره، اونوقت میشاشیدیم به این رفاقت که نه یه زنگ میزنی و نه اس ام اس میدی ! بی معرفت یلدات مبارک ...

یلداست و شرمندگی ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:34 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها