0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه پدرزن

 

مردی به پدر همسرش گفت : عده زیادی‌ شما را به خاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می‌کنند. ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟.........

پدر با لبخندی پاسخ داد: هرگز همسرت را به خاطر کوتاهی‌هایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده. همواره این فکر را در یاد داشته باش که او به خاطر کوتاهی‌ها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند! ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:11 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه

 

+ : ساعت چنده ؟

- : ۹ شب !

+ : ئه این چه وضعشه ... از صبح تا حالا هرکی یه چیزی می گه...

- : ؟!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:12 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه آقای مدیر

 

قبل از بیماری مدیر یکی از ادارات بود . طفلک برای خودش دبدبه و کبکبه ای داشت تا اینکه بیماری به جانش افتاد و زمین گیرش کرد .

مجبورش کردند حکمش را پس بدهد و تنها لطفی که در حقش کردند بیرونش نکردند و گذاشتند بماند و با ویلچرش از صبح تا عصر در ادارات بچرخد ، مبادا زن و بچه اش بو ببرند این بیچاره از اسب و اصل با هم زمین خورده است .

دیروز می خواستم بروم دستشویی و همین که در را باز کردم دیدم روی صندلی چرخدارش نشسته و مستاصل زل زده است به من . به اش می گویم کمک می خواهید؟

نگاهم می کند ، می خواهد با همان غرور که چیزی از ان نمانده بگوید نه که خودش می فهمد نمی شود و با سر تصدیق می کند .

میروم جلو معلوم است توالت رفته و نتوانسته خودش را جمع کند . شلوارش رو زانویش گیر کرده و در نیمی از شلوارش شاشیده است . زیر بازواهایش را می گیرم - چقدر سبک است - بلندش می کنم با یک دست نگهش می دارم و با دست دیگر کمکش می کنم شلوار را بالا بکشد دارم زیپش را می بندم که نگاهمان می رود توی هم ، درد نگاهش خوردم می کند .

بغلم می کند زار میزند . می گوید ببخشید نجس شدی . توی دلم می گویم این خود زندگی است که عین نجاست است . سرش را می بوسم سعی می کنم مردانه برخورد کنم  ، با او دست می دهم و می روم .

می نشینم روی توالت فرنگی سرم را توی دستهایم می گیرم و در خودم مچاله می شوم.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:12 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه اهلی شدن

جوانکی که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:13 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه برنارد شاو

برنارد شاو را به شب افتتاح یک نمایش دعوت کردند . بعد از پایان نمایش کارگردان از او پرسید :

" فرق کمدی و درام و تراژدی در چیست ؟ "

شاو جواب داد:

عزیزم

بی اطلاعی شما از کمدی و درام و تراژدی

برای من کمدی

برای تماشاچی ها درام

و برای خودتان تراژدی است

یک شنبه 19 تیر 1390  5:14 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه رسم ایرانی

چقدر نازنین هستند بعضی از این کارگران افغانی . من احساس می کنم این ها ایرانی های اصیل هستند با فرهنگ وآداب ایرانی نه ما .

چند وقت پیش دیر وقت شب رسیدم دم خانه ی دوستم بی خبر . خانه نبود . زنگ زدم گفت در راه است و تا نیم ساعت بعد می رسد. همانطور که دم در منتظر بودم ، یکی از کارگران افغانی که در خانه ی نیمه ساز مجاور خانه ی دوستم روزها مشغول کارو شب ها مشغول زندگی بودند، با یک لقمه نان سنگک و کباب به سمت من آمد و گفت : خانوم ، لطفا این لقمه را بگیرید. دست مان تمیز است . بفرمائید . وقتی نگاه متعجبم را دید گفت : بویش می آید. آن قدر این کارش برایم ارزشمند بود که حد نداشت . یادش به خیر . قدیم ها برای ما ایرانی ها هم رنگ و بوی غذاها حرمت داشت و هنگام خوردن کباب به یاد دیگران هم بودیم . واقعا یادش به خیر.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:14 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه شرایط ازدواج

از اداره که خارج شدم، برف، دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده‌رو که رسیدم، زمین،‌ درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان، حسابم پاک پاک است.


 

وارد خانه که شدم، مادرم توی حیاط داشت رخت‌ها را از روی طناب جمع می‌کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می‌بارید، با مادر شوخی می‌کردم؛

ننه!‌ سرمای پیرزن‌کش اومد!

امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم، ننه پیش‌دستی کرد و گفت:

انگار این سرما، سرمای عزب‌کشه؛ نیس ننه؟

در خانه ما، غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت؛ پس ننه بعد از چند سال، بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال، رفتم توی نخ دخترهای فامیل؛

 

زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟... راستی نکنه ننه کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد! از دخترهای فامیل، آبی گرم نشد؛ باز در عالم خیال، زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم؛

سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دختر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر...؟

اگر مادرم وارد اتاق نمی‌شد، خدا می‌داند تا کی توی این فکر و خیال‌ها می‌ماندم؛ ولی ورود او، رشته افکارم را پاره کرد. همان طور که دستش را روی چراغ گرم می‌کرد، گفت:

ببینم زینت چطوره، هان؛ دختر آقا بالاخان؟

می‌گویند دل به دل راه دارد؛ ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.

پس از قرار، ننه فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر می‌کنم.

گفتم: ببین ننه! تا حالا من هیچی نگفتم؛ ‌ولی از حالا هر چی خواستی بکن..... ولی بالاغیرتاً منو تو هچل نندازی‌ها؟

گفت:

هچل کجا بود ننه... یعنی من که توی این محله گیس‌هامو سفید کرده‌ام، دخترهای محله رو نمی‌شناسم؟ دختر آقا بالاخان، جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه می‌بینمش، خیال می‌کنم دست‌هاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!

من، حرفی ندارم؛ ولی باباش چی؟ آقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من می‌ده؟

- ‌چرا نده ننه؟ دختر آقا بالاخان، دیگه دختر اتول خان رشتی که نیست!

- ولی هر چی باشه، آقا بالاخان هم کم کسی نیست؛ آقا نیست که هست؛ بالا نیست که هست؛ خان نیست که هست؛ پول نداره که داره... پس می‌خواستی چی باشه؟

- حالا نمی‌خواد فکر این چیزها را بکنی اون با من... برم؟

- آره... برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه!

- برم ناهار حاضر کنم؟

- آره پس می‌خواستی چه کار کنی؟

- می‌خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش، زرین خانوم، صحبت بکنم!

- به همین زودی؟

- به همین زودی که نه... عصری می‌خواستم برم.

کمی مکث کردم و گفتم:

خوب، باشه!

مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم؛ تا درباره‌ی همسر آینده‌ام فکر بکنم. راستش سرما، لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد و من، سردی تخت را بیشتر حس می‌کردم... انگار همان سرمای عزب‌کش بود که ننه می‌گفت.

ننه از خانه آقا بالاخان که برگشت، حسابی شب شده بود؛ ولی توی تاریکی هم می‌شد فهمید که لب و لوچه‌اش آویزان است.

- ها چه خبر؟

مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.

- نگفتم آقا بالاخان کم کسی نیست؟ ... خوب چی گفت؟ در حالی که صدایش می‌لرزید، جواب داد:

خودش که نبود؛ با زنش حرف زدم... دخترش هم بود.

- مخالفت کرد؟

- مخالفت که نمی‌شه گفت... ولی گفتند دوماد باهاس رفیقاشو عوض کنه، به سر و وضعش بیشتر برسه و شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه.

- دیگه چی گفتند؟

- پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش‌تراشی داره، ماشین سواری هم ان شاء الله بعداً می‌خره! برای خونه هم یه فکری می‌کنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره، ایشالا خونه هم بعد می‌خره!

- دیگه چی؟

- دیگه هم گفتند: تحصیلاتش خوبه؛ ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!

- دیگه چی؟

- دیگه این که دخترم کار خونه بلد نیس؛ باهاس براش کلفت و نوکر بگیره!

- دیگه چی؟

- دیگه این که گفتند: علاوه بر این اجازه بدین فکرهامونو بکنیم، با پدرش هم حرف بزنیم و سه ماه دیگه خبرتون می‌کنیم!

من هم خداحافظی کردم اومدم.

من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به بی‌عاری با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت، اقلاً آرزوی شب‌‌زنده‌داری به دلم نمانده باشد.

تا سه ماه خبری نشد. روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم. مادرم بار و بندیل را که می‌بست، به اقدس خانوم، زن مرتضی خان، همسایه بغلی سپرد که رأس مدت، با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.

بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن آقا بالاخان پیغام فرستاد که اگر داماد، دوستانش را هم عوض نکرد، عیبی ندارد؛ ولی بقیه‌ی شرایط را باید داشته باشد!

چند ماه گذشت؛ باز هم نامه‌ای رسید که نوشته بود:

زن آقا بالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید، مانعی ندارد؛ ولی بقیه‌ی شرایط را باید داشته باشد.

ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد:

زن آقا بالاخان گفته شب‌ها هم اگر زود نیامد، عیبی ندارد؛ ولی خیلی هم دیر نکند که بچه‌ام تنها بماند؛ ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!

زمان به سرعت می‌گذشت و هر پنج شش ماه یک دفعه، نامه‌ی اقدس خانوم می‌رسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود؛

زن آقا بالاخان خودش آمد خانه‌ی ما و گفت:

ماشین هم لازم نیست؛ چون با این وضع شلوغ خیابان‌ها، آدم هر چی ماشین نداشته باشد، راحت‌تر است؛ ولی بقیه‌ی شرایط را باید داشته باشد!

زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقا بالاخان می‌گفت خودمان خانه داریم؛ نمی‌خواهد فکر آن باشد؛ ولی بقیه‌ی شرایط را حتماً باید داشته باشد.

آقا بالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:

از یک تکه ملک پشت قباله می‌شود گذشت؛ ولی بقیه مسائل مهم است!

امروز خود زینت را توی کوچه دیدم؛ طفلکی خیلی لاغر شده... می‌گفت: با حقوق کمش می‌سازم؛ ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد!

به درستی نمی‌دانم چند سال گذشت؛ ولی این را می‌دانم که دختر آقا بالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن ترشیده می‌گفتیم؛ ولی جنوبی‌ها به آن می‌گویند خونه مونده و اگر دخترهای این سن، واقع‌بین باشند، دیگر فکر شوهر را هم نمی‌کنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند می‌شود قلبشان بریزد پایین!

داشتم قضیه را کم کم فراموش می‌کردم علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامه‌هایش را قطع کرده بود.

زندگی‌ام جریان طبیعی خودش را طی می‌کرد؛ تا این که یک روز نامه‌ای به دستم رسید که خطش را تا به حال ندیده بودم.

با عجله پاکت را باز کردم؛ نوشته بود:

«آقای برهان پور! پس از عرض سلام، می‌خواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست؛ چون در این مدت در کلاس خانه‌داری، تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گل‌دوزی، یاد گرفته‌ام و دیپلمش را دارم.

منتظر جواب شما هستم؛ جواب، جواب، جواب، زینت».

فردا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامه‌ی دو سطری من هم توی نامه‌ها بود؛ همان نامه که تویش نوشته بودم:

«سرکار خانوم زینت خانوم!

نامه‌ای که فرستاده بودید، زیارت شد؛ ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از آقای برهان پور که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس می‌خواند و اهل این حرف‌ها نیست؛ بنده هم که پدرش هستم ... و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.

سلام بنده را به مامان و بابا برسانید. قربانعلی برهان پور».

راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره‌ی رفیق‌ها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله می‌خواست و از همه اینها مهم‌تر این که پدر و مادرش هم آقا بالاخان و زرین خانوم نبودند!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:14 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه یک بیماری عجیب و لاعلاج

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.

گفت:  یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم.

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده.

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه .

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن .آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم و بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم . گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.

                          

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خواستنی شدم.

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد... .

یک شنبه 19 تیر 1390  5:15 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه خسرو شکیبایی

خسرو شکیبایی : مردم منو میدیدن میگفتن مخش تکون خورده .

ولی من به مامانم میگفتم من دلم تکون خورده نه مخم .

مادرم میگفت گور بابای مخ ، تو دلت قد صدتا مخ می ارزه , به خدا گفت , به همین زمین قسم گفت .

- : مادرت نپرسید عاشق کی شدی ؟ نپرسید اسمش چیه ؟

خسرو شکیبایی : مادرا که از آدم چیزی نمیپرسن . همه چیو خودشون میدونن ...قلب

یک شنبه 19 تیر 1390  5:15 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه کتاب

چند روز پیش متوجه شدم تعداد کتاب هایم روز به روز بیشتر از ظرفیت کتابخانه هایم می شود، حال آن که تعدادی از آنها را می توانم به دیگران ببخشم. به یاد آن طرح جالب افتادم و برای شروع، دوتا از کتاب ها - با سوژه ازدواج! - را انتخاب کردم. در صفحه اول هردویشان نوشتم:« وقتی این کتاب را خواندید، مثل من آن را جایی رها کنید تا به دست دیگران هم برسد.»

 

دیروز ساعت چهار بعدازظهر، در ایستگاه متروی حقانی، روی صندلی نشستم و یکی از کتاب ها را روی صندلی بغلی گذاشتم. همان وقت قطاری از راه رسید و مسافرانش پیاده شدند. تعدادی از آنها باید منتظر قطار بعدی می ماندند. یکیشان خانمی چادری بود که به طرف صندلی بغلی من آمد، با کمی تردید کتاب را از روی آن برداشت و بلافاصله با نگاهی کوتاه به صفحه اول آن، متوجه قضیه شد. نشست به خواندن.

قطار که رسید سوار شدیم. حواسم به او بود. در حالی که به سختی در میان جمعیت ایستاده و با هر حرکت قطار، به این طرف و آن طرف پرتاب می شد(!) به مطالعه ادامه می داد... و من جوری لذت می بردم، انگار ادامه «بربادرفته» با قلم خود مارگرت میچل به طور اختصاصی به دست خودم رسیده باشد.

کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که آن خانم قصد دارد پیش از رسیدن به مقصدش، کتاب را تمام کند و آن را در ایستگاه بگذارد و برود. این طوری من می فهمیدم کتاب کجا دوباره رها می شود.

 

خیلی از ما خاطراتمان را برای دیگری می گذاریم و ترکش می کنیم... بدون آن که بدانیم او این خاطرات را تا کجا به همراه خواهد داشت و بارشان را به دوش خواهد کشید.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:16 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه عاشقانه

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد.

به زحمت، تلفن را با دستهای لرزان از جیبش در آورد.

هرچه تلفن را در مقابل صورتش، عقب و جلو برد، نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند.

رو به من کرد و گفت: ببخشید آقا، چی نوشته؟

گفتم: " همه چیزم " .

پیرمرد: الو سلام عزیزم ...

دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخند به من گفت: همسرم است...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:16 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه تقلب

برگه های امتحانی رو بردم خونه تا تصحیح کنم  . رسیدم به برگه ریحانه، نوشته بالاش نظرم رو جلب کرد :

" سارا از نازنین تقلب می کند خانم ، اصلن بهشون نگین من گفتم "

خنده ام گرفت ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:17 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه دنیای وارونه

خودمونیم

یه سری چیزا هستن که باید باشن، اما نیستن

مثه وفاداری. معرفت. دوستی. عشق. مرام. انسانیت

یه سری چیزها هم نیستن و نباید باشن ولی خیلی هستن

مثه بی وفایی. خیانت. سنگدلی. بی رحمی. جدایی

یک شنبه 19 تیر 1390  5:17 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه دنیا

در بازار مکاره دنیا هیچکس گرسنه نیست

همه روزی چند وعده گول می خورند . . .

یک شنبه 19 تیر 1390  5:18 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه گاهی

 

گاهی آدم دلش می خواهد کفش هاش را دربیاورد ،

یواشکی نوک پا نوک پا از خودش دور شود ،

بعد بزند به چاک،

فرار کند از خودش...

 

**********

پ . ن : چه کار کرده ایم با خودمان ...

یک شنبه 19 تیر 1390  5:18 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها