0

داستان کوتاه آیت الله

 
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه آیت الله

می گویند:« مرحوم قاضی طباطبایی در دکانی کاهو می خرید؛ ولی بر خلاف سایر مردم که کاهوهای نازک و مرغوب را جدا می کردند، ایشان کاهوهای غیر مرغوب و غیر قابل استفاده را جدا می کرد.بعد از خرید کاهو پولش را داد و حرکت کرد.

یکی از علما گفت: من به دنبالش رفتم و عرض کردم : چرا حضرت عالی کاهوهای خوب جدا نکردید؟

فرمود: فروشنده ی این کاهو آدم فقیری است ، من می خواهم به او کمکی کرده باشم . در ضمن نمی خواهم به طور مجانی باشد که هم شخصیت و حیثیت او محفوظ باشد و هم او به پول مجانی گرفتن عادت نکند، این کاهوها را که کسی نمی خرد، برمی دارم و پولش را به او می دهم».

یک شنبه 19 تیر 1390  4:48 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه

در عهد رسالت سید المرسلین -علیه الصلوه و السلام -چون این آیت فرو آمد که ( اگرنیکی کنید برای خود کرده اید و اگر بدی کنید نیز برای خود . "سوره اسرا آیه 7 " ) ، یکی را از یاران رسول -صلی الله علیه و سلم - نظر بر جمال مخدره این معنی افتاد و شب و روز این آیت را می خواند . یکی از زنان جهود را بر وی حسد آمد و آتش حسد در نهاد او افروخته گشت و گفت : "باش تا معنی این کلمه را بر خلق ظاهر گردانم ." پس قدری حلوا بساخت و زهر در آنجا تعبیه کرد و بدان مرد داد . مرد آن را بستد و به صحرا برون رفت . دو جوان را دید که می آمدند و اثر سفر بر جبین ایشان ظاهر گشته بود . آن صحابی ایشان را گفت : " در نان و حلوا رغبت دارید ؟ " ایشان امتناع ننمودند .مرد آن نان و حلوا در پیش ایشان نهاد و هر دو آن را تناول کردند و در حال بیفتادند و بمردند. این خبر در مدینه افتاد . آن صحابی را بگرفتند و پیش سیدعالم -صلی الله علیه و سلم - آوردند . رسول از وی پرسید که آن نان و حلوا از کجا آورده بودی ؟ گفت : " مرا فلان زن جهود داده بود . " آن زن را باز طلبیدند . چون بیامد ، آن دو جوان را بدید و هر دو پسران او بودند که به سفر رفته بودند و باز گردیده . زن جهود در دست و پای رسول افتاد . و گفت : " صدق این مقالت مرا معلوم شد که من اگر چه بد کرده ام اما با خود کردم و آن بدی به من بازگشت و به تحقیق معنی این آیت را ( گر نیکی کنید برای خود کرده اید و اگر بدی کنید نیز برای خود . " سوره اسرا ، آیه 7 " ) بدانستم .

یک شنبه 19 تیر 1390  4:49 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه امان از حرف مردم

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

 به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

 می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

*مُردم.

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند ...

یک شنبه 19 تیر 1390  4:50 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه ژاپنی

در اوزاکای ژاپن ، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود
شهرت آن به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت .
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند ، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند
و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید ؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت :
مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد  این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است ، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر ، خوب و باارزش است.

یک شنبه 19 تیر 1390  4:51 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه معصومیت از دست رفته در گذر زمان

درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خودش خوابانیدی.

شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد.

گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟

گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما (درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم.

آن دوریش صاحب حال بود. این سخن بشنید فریادی زد و بی
هوش شد. چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کرد
حال چگونه باشد؟

یک شنبه 19 تیر 1390  4:52 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه شادی و غم

ارزش شادی
روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند حال تو فقط  به دنبال مردگانت هستی ؟!...

بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید :

" کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند " .
و هم او در جایی دیگر می گوید : " آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند " .
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم

یک شنبه 19 تیر 1390  4:54 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه قاچاقچی

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامورمرزی می پرسد : « در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن» .

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد.

بنابراین به او اجازه عبور می دهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو ، چه چیزی را از مرز رد می کردی؟

قاچاقچی با لبخند  می گوید : دوچرخه!

یک شنبه 19 تیر 1390  4:55 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه عجیب

آقاى شیخ اسماعیل مسأله گو ساکن مشهد گفت:

یکى از تجار مشهد، هنگامى که مى خواست براى سرکشى به باغش ـ که در نزدیکى مشهد قرار داشت ـ برود، به دکان عطارى آمد و گفت: یک سیر خاکشیر بده.

عطار اشتباهى یک سیر تنباکو آماده کرد.

تاجر گفت: من از تو خاکشیر خواستم.

گفت: اشتباه کردم و خواست کیسه را خالى کند؛ ولى تاجر گفت: مانعى ندارد، تنباکو را هم بده.

تاجر گفت: تنباکو را هم گرفتم، وقتى از دروازه ى شهر خارج شدم، الاغ بى راهه رفت؛ چون به آن اطراف آشنا بودم، با خودم گفتم: مانعى ندارد، از هر راه که برود، بالاخره به مقصد مى رسم.

مقدارى راه پیمودم تا کنار نهرى رسیدم. دیدم در کنار نهر، شخصى قلیان خود را حاضر کرده و آتش هم در آتش گردان آماده است تا چشمش به من افتاد، گفت: تنباکو را بده و به اندازه ى یک سرقلیان برداشت.

گفتم: بقیه اش را هم نگه دار.

گفت: لازم ندارم، هر وقت خواستیم، مى آورند!

یک شنبه 19 تیر 1390  4:56 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه

کودک بودی : گفتی که تازه از حمام آمده ای ... اما موهایت کثیف و نامرتب بود و بدنت بوی عرق و بازی فوتبال مدرسه را میداد ... لبخندی زدم اما باور نکردم...

سالها گذشت روزی مغرور آمدی و گفتی که فارغ التحصیل شده ای ... کسی نمی توانست از تحصیل آسوده و بی نیاز شده باشد ... لبخندی زدم اما باور نکردم ...

چهل سال گذشت و مسن شدی : گفتی که از زیارت حج آمده ای خوشحال شدم اما... چه سود که هیچ تغییری قبل و بعد از رفتنت در اخلاقت  مشاهده نکردم  ... باردیگر لبخندی زدم ولی باز هم باور نکردم ...

یک شنبه 19 تیر 1390  4:57 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه

 

دانایی گفت: شکم را سه قسم کنم. یک سوم نان، یک سوم آب، یک سوم نفس.

ظریفی چون این شنید، گفت: من شکم را پر نان کنم. آب لطیف است و جای خود را بازمی کند.

می ماند نفس. می خواهد برآید، می خواهد برنیاید..!

 

با اندکی تغییر : شمس تبریزی

یک شنبه 19 تیر 1390  4:58 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه یک نامه

 

 

نامه یک جوان محضر علامه طباطبائی

بسم الله الرحمن الرحیم

محضر مبارک نخبه الفلاسفه آیه الله العظمی جناب آقای طباطبائی ادام الله عمرکم ماشاءالله

سلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

کوتاه سخن آنکه جوانی هستم 22 ساله، ...چنین تشخیص می دهم که تنها ممکن است شما باشید که به این سؤال من پاسخ دهید. در محیط و شرایطی که زندگی می کنم، هوای نفس و آمال و آرزوها بر من تسلط فراوانی دارند و مرا اسیر خود ساخته‌اند و سبب آن شده‌اند که مرا از حرکت به سوی الله، و حرکت در مسیر استعداد خود بازداشته و می‌دارند. درخواستی که از شما دارم، برای من بفرمایید بدانم به چه اعمالی دست بزنم تا بر نفس مسلط شوم و این طلسم شوم را که همگان گرفتار آنند بشکنم و سعادت بر من حکومت کند؟

یادآور می شوم نصیحت نمی خواهم و اِلّا دیگران ادعای نصحیت فراوان دارند. دستورات عملی برای پیروزی لازم دارم. همان گونه که شما در تحصیلات خود در نجف پیش استاد فلسفه داشتید، همان شخصی که تسلط به فلسفه اشراق داشت. (مسموع است).

باز هم خاطرنشان می سازم که نویسنده با خود فکر می کند که شفاهاً موفق به پاسخ این سؤال نمی شود. وانگهی شرم دارم که بیهوده وقت گرانمایه شما را بگیرم. لذا تقاضا دارم پدرانه چنانچه صلاح می دانید و بر این موضوع میتوانید اصالتی قائل شوید مرا کمک کنید. در صورت منفی بودن، به فکر ناقص من لبخند نزنید و مخفیانه نامه را پاره کنید و مرا نیز به حال خود واگذارید. متشکرم.­

امضا 1355/10/23

============

پاسخ علامه طباطبائی به نامه ایشان

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیکم

برای موفق شدن و رسیدن به منظوری که در پشت ورقه مرقوم داشته اید لازم است همتی برآورده، توبه ای نموده، به مراقبه و محاسبه پردازید. به این نحو که هر روز که طرف صبح از خواب بیدار می شوید قصد جدی کنید که در هر عملی که پیش آید، رضای خدا - عز اسمه - را مراعات خواهم کرد. آن وقت در سر هر کاری که می خواهید انجام دهید، نفع آخرت را منظور خواهید داشت، به طوری که اگر نفع اخروی نداشته باشد انجام نخواهید داد، هر چه باشد. همین حال را تا شب، وقت خواب ادامه خواهید داد و وقت خواب، چهار پنج دقیقه ای در کارهایی که روز انجام داده اید فکر کرده، یکی یکی از نظر خواهید گذرانید. هر کدام مطابق رضای خدا انجام یافته شکری بکنید و هر کدام تخلف شده استغفاری بکنید. این رویّه را هر روز ادامه دهید. این روش اگر چه در بادی حال سخت و در ذائقه نفس تلخ می باشد ولی کلید نجات و رستگاری است و هر شب پیش از خواب اگر توانستید سور مسبحات یعنی سوره حدید و حشر و صف و جمعه و تغابن را بخوانید و اگر نتوانستید تنها سوره حشر را بخوانید و پس از بیست روز از حال اشتغال، حالات خود را برای بنده در نامه بنویسید. ان شاء الله موفق خواهید بود. والسلام علیکم.

محمد حسین طباطبایی

یک شنبه 19 تیر 1390  5:00 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه آیت الله

میرزا پول را داد دست سبزی‌فروش. سبزی‌فروش حرف همیشگی‌اش را تکرار کرد.
- آقا شما با این سن و سالتون نباید بیایید خرید. شما بزرگ مائید. امر کنید خودم براتون می‌آرم.

میرزا جواد تهرانی مثل همیشه تبسم کرد. راه افتاد سمت خانه. آرام و آهسته با کمک عصا. کمی خمیده شده بود. رسید دم خانه. خواست کوبه‌ی در را بزند. سبزی را داد آن دستش. نگاهش روی سبزی‌ها ایستاد. برگشت. آرام و آهسته و با کمک عصا، اما خسته‌تر. رفت دم مغازه‌ی سبزی‌فروش. سبزی فروش گفت: آقا! من سبزیِ خوب دادم دستتون.

میرزا جواد لبخند زد و گفت: سبزی شما همیشه خوب است. آمدم این مورچه ی روی سبزی‌ها را برگردانم خانه‌اش.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:00 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه وارستگی

 

شیخ محمد تقی بهلول، بعد از 36 سال تبعید و بازگشت به ایران در پاسخ به رییس ساواک در مورد ترس از مرگ چنین گفت:
کسی که بعضی اقوامش در مشهد باشند و بعضی در تهران
برایش فرق نمیکند در مشهد زندگی کند یا در تهران ؛ من الان همین حال را دارم .

پدر و مادر و خواهر و بعضی دیگر از عزیزانم به آن عالم رفته اند و بعضی دیگر در این دنیا هستند برای من فرقی ندارد این عالم باشم یا آن عالم.
هر جا باشم پیش اقوام و خویشان خود هستم ...

(بنده خوب خدا // ص 34)

یک شنبه 19 تیر 1390  5:01 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه مجلس روضه

خانم نسبتاً مسن ، از مسجد برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، چی موعظه کردند ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :...
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری مسجد ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد میوه هایش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
خانم پیر در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبد تمیزتر شده ، یه نگاه بنداز …!

یک شنبه 19 تیر 1390  5:01 PM
تشکرات از این پست
kaka22
kaka22
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 332
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه کامیابی

وقتی زیر پای بندبازی توری نجات کشیده شده باشد, بندباز دیگر از اشتباه نمی ترسد. زیرا در اثر اشتباه های قبلی خاطر جمع می شود که توری زیر پا, جانش را نجات می دهد.

نتیجه ی اشتباه و افتادن در توری محکم زیر پا, اعتماد به نفس و شجاعت در گرفتن بند است. به این ترتیب تعداد دفعات اشتباه کمتر و کمتر می شود به طوری که دیگر فکر و ذکر او تنها متوجه گرفتن بندی می شود که در هوا در حال پرواز است.

نتیجه این که : وقتی اشتباه یا شکست را بپذیریم و بخش حساب شده ای در زندگی ما باشد. مانند آن توری نجات عمل می کند.

یک شنبه 19 تیر 1390  5:02 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها