0

سحر جون وعروسکش

 
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران

سحر جون وعروسکش

...
 

بابا ومامان برای سحر کوچولو عروسکهای قشنگ ومختلف می خریدند
-----------------------------------------------------
اما سحر جون یکی از عروسکهاراخیلی دوست داشت هر کجا که می خواست بره  با خودش می برد وبازی می کرد تا یک روز که می خواست با پدر مادرش  به مسافرت بره  درحالی که همه وسایل ها را جمع کرده بودند  که بروند سحر کوچولو عروسکش رو روی راه پله خونشون جا می زاره .وقتی توی راه بودند سحر جون یاد عروسکش می افته ومی بینه که عروسک پیشش نیست و خیلی ناراحت می شه و به مامان جونش می گه که مامان جون عروسکمو جا گذاشتم مامان سحر کوچولو می گه که عیب نداره دختر خوشگلم  وقتی به شمال رسیدیم برات یک عروسک خوشکل می خرم سحر کوچولو می گه من عروسک خودم رو می خوام اون عروسک رو خیلی دوست دارم و دوست دارم که الان پیشم باشه.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
بابای سحر کوچولو به سحر جون میگه که دختر گلم این سفر برات تجربه می شه که دور از اون چیزهای که دوست داری باشی تا قدر اونها را بیشتر بدانی سحر جون قبول می کنه با اینکه نمی تونست می گه باشه  وقتی به شمال رسیدن  مادر سحر کوچولو یک عرسک خوشکل برای سحر جون می خره تا سحر کوچولو یک مقدار مشغول باشه وناراحت نباشه وبا عوسک جدید بازی کنه.
-------------------------------------------------------------------------------------------
وقتی از شمال به خونه برگشتن سحر کوچولو اولین کاری که می کنه میره پیش عروسکش و عوسکش رو توی بغل می گیره ومی بوستش ومیگه دلم برات تنگ شده بود عروسک خوگلم خیلی دوست دارم
 وحسابی با اون بازی کرد و وقتی شب شد موقع خواب شب را تا صبح با عروسکش خوابید.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
پیام:کودکان خود را در موقعیتی  قرار دهید که تجربه کسب کنند تا در اینده با استفاده از ان تجربه ها در کارها موفق شوند
kiamaxنویسنده داستانهای کودک


سه شنبه 8 تیر 1389  1:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها