رومن گاری
مهدی غبرائی
داستان در زمان جنگ جهانی دوم و در لهستان جریان دارد . یانک تنها پسر زنده مانده دکتر تواردوفسکی است که دکتر او را د مخفی گاهی در جنگل پنهان می کند و به او می گوید هیچ گاه به ده بازنگرد و منتظر پایان جنگ باش و اگر خسته شدی به پاتیزان هایی که علیه آلمان می جنگند بپویند . یانک 14 ساله بعد از چند ماه وارد دسته پارتیزان ها می شود و داستان در مورد زندگی این پارتیزان ها در جنگل و مبارزاتشان علیه دولت اشغالگر المان وئ اتفاقاتی است که برای آنها می افتد ..... تاکید بیشتر و عمده کتاب روی مسائل احساسی است اتفاقات مختلفی که توی جنگ می افتند و ما را کاملا از نظر روانی و احساسی تحت تاثیر قرار می دهند .... کارهایی که نمی خوایهم اما ناخواسته یا به جبر شرایط انجام می دهیم ..... به نظر من اتفاقات فوق العاده قشنگی را برای کتابش دست چین کرده بود و واقعا با خوندن یک قسمت هاییش بغض گلوی ادم را فشار می داد ... اصلا نمی دونم چه طور تعریفش کنم جایی که مثلا یک لهستانی با یک المانی دوست بود ولی بدون هیچ دلیلی می کشتش چون المانی بود و بعد گریه می کرد ... دختری که عاشق پسری بود اما برای حرف کشیدن یک روز تمام به تن فروشی در ارتش المان می پرداخت و بعد گریه می کرد .......خیلی تاثیر برانگیز بود
شاید لحن کتاب ساده باشه و شاید چهارچوبش هم خیلی قوی نباشه در حقیقت یک چهاچوبی انتخاب شده تا توی اون داستان و اپیزودهای مختلفی از وقایع درامتیک جنگ توش بیان بشه اما وقایع اتخاب شده حقیقتا قشنگ هستند و کنار هم خیلی خیلی تاثیر برانگیز جلوه های مختلف و پنهان جنگ را نشان می دهند . من که کتاب را دوست داشتم
ربط اسم تاب هم اینه که اشاره می شه توی رمان اروپا بهترین دانشگاه و مراکز علمی دنیا را داره اما نتیجه این تعلیم و تربیت ، قتل و کشتار است .
این کتاب اولین رمان رومن گاری بوده و جایزه انجمن منتقدان فرانسه را برای او به ارمغان اورده و همین طور جالبه بدونیم که گاری در طول زندگی پربار ادبیش 21 رومان با نام حقیقی ، یک رومان با نام مستعار فوسکو سینی بالدی وچهار رومان با نام مستعار امیل آژار نوشت .
رومن گاری یک سال بعد از مر همسر دومش خودکشی می کنه و نامه ای با این محتوا به جای می گذارد : «کلی تفریح کردم، خداحافظ و متشکرم.»
قسمت های زیبایی از کتاب
چیزهای مهم هیچ وقت نمی میرند و نابود نمی شوند
هر چیزی که آدم به اش معتقد است و به خاطرش حاضر است جانش را فدا کند بالاخره یک روزی به قصه و افسانه بدل می شود .
- ازشان متنفرم . دلم می خواهد همه شان را بکشم .
- یک تنه که نمی شود همه را کشت .
- دلم می خواهد ازمایش کنم . دلم می خواهد برای شروع کار ، یکیشان را بکشم .
- ارزشش را ندارد . بالاخره یک روزی خودشان می میرند .
- آره ، اما در این صورت نمی دانند برای چه مردند . دلم می خواهد بدانند چرا می میرند . من پیش از آنکه بکشمشان به شان می گویم چرا آنها را می کشم .
- معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری .
- چطور می توانی این حرف را بزنی ؟ چرا ؟
- چون که غصه می خوری . وقتی کسی را دوست داشته باشی ، هرگز غمگین نمی شوی .
اشک راه خیال را نمی بندد ، بلکه به آن میدان می دهد