توضیحات:
حالا تو كه جوون تنبلي نيسي و تن بكار ميدي ازين به بعد اگه ميخوايي بيا همينجا با ما زندگي کن
احمد روزها ميرفت پيش دوا فروش كار ميكرد و شبها بخانه دختر چوپان بر ميگشت. كم كم با سواد شد و كار مشتريهاي دوا فروش را راه ميانداخت و كارش هم بهتر شد و حتي چلينگري و نجاري را هم ياد گرفت، چون پدرش نصيحت كرده بود كه يك كارو كاسبي هم بلد بشود . بعد سور بزرگي داد و دختر چوپان را بزني گرفت و زندگي آزاد و خوشي با زن و رفقائي كه تازه با آنها آشنا شده بود ميكرد
اما تنها دلخوري كه داشت اين بود كه نميدانست چه بسر پدر و برادرهايش آمده و هميشه گوش بزنگ بود و از هر مسافر خارجي كه وارد كشور هميشه بهار ميشد پرسش هائي ميكرد و ميخواست از پدر و برادرهايش با خبر بشود، اما هميشه تيرش به سنگ ميخورد. تا اينكه يك روز با يكي از مشتريهاي كور دوا فروش كه از كشور زرافشان آمده گرم گرفت و زير پاكشي كرد
.
نویسنده : صادق هدایت
منبع : www.irtanin.com
پسورد : www.irtanin.com