0

[نام کتاب] لابیرنت

 
ahmadfeiz
ahmadfeiz
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1390 
تعداد پست ها : 20214
محل سکونت : تهران

[نام کتاب] لابیرنت

توضیحات:

 مضحک است به خراش های روی گردن ام فکر می کنم که مدتی است خوب شده ، و به این که گلوبندم را  هنوز فرصت نکرده ام نخ کنم . خیال می کنم چند تا از دانه هاش گم شده باشد . وقتی لباس ام را کندم دانه هایی که تو یقه و لباس زیرم گیر کرده بود ریخت زمین ، مه لقا جمع شان کرد  ، مقداری را هم از زیر صندلی و کنار در پیدا کرد – خیال می کنم صبح بعدش بود ، با هرهر خنده گفت " این یکی نزدیک بود  با تک جارو بره   –  اون ته اتاق افتاده بود.
.

 

- اول که مه لقا مرا دید – رفته بودم بیدارش کنم که برایم کمپرس آب گرم درست کند – دو دستی زد تو  .سرش و گفت ، " خاک تو سرم چی شده  چی شده ؟ " گفتم  تصادف کردم – زود باش  –"گفت " خدا مرگم بده – مگه اسفندیار خان همراتون  نبود ؟
گفتم : " اینقدر سوال مزخرف نکن . بعد از کار منم میری میخوابی ، درم رو هیچکس باز نمی کنی  .فهمیدی ؟ " و می دانستم اسفندیار نمی آید  مه لقا پتو را کنار زد و بوی تن اش زد به دماغ ام ، دماغ ام را که جمع و جور کردم خون از زیر لب ام  .زد بیرون و درد شروع شد

.
 نویسنده : مهشید امیرشاهی

 

منبع : www.irtanin.com

 پسورد : www.irtanin.com

پیامبر (ص): صبر اگر به بیقراری رسید دعا مستجاب می شود.

عزیز ما قرنهاست که چشم انتظار به ما دارد!

جمعه 10 تیر 1390  1:51 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها