توضیحات:
مضحک است به خراش های روی گردن ام فکر می کنم که مدتی است خوب شده ، و به این که گلوبندم را هنوز فرصت نکرده ام نخ کنم . خیال می کنم چند تا از دانه هاش گم شده باشد . وقتی لباس ام را کندم دانه هایی که تو یقه و لباس زیرم گیر کرده بود ریخت زمین ، مه لقا جمع شان کرد ، مقداری را هم از زیر صندلی و کنار در پیدا کرد – خیال می کنم صبح بعدش بود ، با هرهر خنده گفت " این یکی نزدیک بود با تک جارو بره – اون ته اتاق افتاده بود.
.
- اول که مه لقا مرا دید – رفته بودم بیدارش کنم که برایم کمپرس آب گرم درست کند – دو دستی زد تو .سرش و گفت ، " خاک تو سرم چی شده چی شده ؟ " گفتم تصادف کردم – زود باش –"گفت " خدا مرگم بده – مگه اسفندیار خان همراتون نبود ؟
گفتم : " اینقدر سوال مزخرف نکن . بعد از کار منم میری میخوابی ، درم رو هیچکس باز نمی کنی .فهمیدی ؟ " و می دانستم اسفندیار نمی آید مه لقا پتو را کنار زد و بوی تن اش زد به دماغ ام ، دماغ ام را که جمع و جور کردم خون از زیر لب ام .زد بیرون و درد شروع شد
.
نویسنده : مهشید امیرشاهی
منبع : www.irtanin.com
پسورد : www.irtanin.com