«يك روز فروغ پرسيد: كي ازدواج ميكنيم؟ گفتم: اگر ازدواج كرديم ديگر به جاي تو بايد به قبض هاي اب و برق و تلفن و قسط هاي عقب افتاده ي بانك و تعمير كولر ابي و بخاري و ابگرمكن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دويدن دنبال يك لقمه نان از كله سحر تا بوق سگ و گرسنگي و جيبهاي خالي و خستگي و كسالت و تكرار و تكرار و تكرار و مرگ فكر كنم و تو به جاي عشق بايد دنبال اشپزي و خياطي و جارو و شستن و خريد و ميهماني و نق و نوق بچه و ماشين لباس شويي و جارو برقي و اتو و فريزر و فريزر و فريزر باشي. هر دومان يخ ميزنيم...»
مصطفي مستور نويسنده خوبيست. نثرش خاص است و نگاهش به زندگي متفاوت. براي عشق تعاريف خاصي دارد و زندگي را خوب توصيف ميكند. او همچنين زنان را به طرزي ويژه تصوير ميكند. زنان را عامل عشق و زندگي ميداند و مردان را عامل جنگ و خستگي. تقريبا در تمام كارهايش به اين موضوع اشاره كرده. اما در كنار تمام توانايي ها يي كه در نويسندگي دارد يك ايراد دارد و ان هم تكرار است. با اين كه نگاه مستور به زندگي و عشق و ادم ها خيلي زيبا و خاص است اما انقدر توصيفاتش را در داستانهايش تكرار ميكند كه ديگر جذابيتي براي خواننده ندارد. مثلا همين قسمت داستان كه اينجا نوشتم دفعه اول در « استخوان خوك و دستهاي جذامي» خواندم و خيلي ازش خوشم امد اما اين بار كه براي بار چندم و تكرار در كتابهاي ديگرش ميخواندم برايم زيبايي اولين بار را نداشت. اين اتفاق براي بسياري از قسمتهاي كتابهاي مستور افتاده و انها را كليشه اي كرده. با اين حال داستانهاي او باز هم به دلم مينشيند و به نظرم هميشه ارزش خواندن دارند.
« عشق روي پياده رو» مجموعه اي از داستانهاي كوتاه و با مضامين هميشگي كه مستور مينويسد است. عشق زندگي اندوه و خداوند. در اين كتاب هم مانند ديگر كارهاي اين نويسنده برخي از داستانها با الهام از خاطرات كودكي او نوشته شده است. داستانها اكثرا تلخند اما حس قشنگي را به ادم منتقل ميكنند. ادم بعد از خواندن داستانهاي مصطفي مستور هوس ميكند عاشق شود .
كتاب را نشر رسش چند سال پيش چاپ كرده و احتمالا تا به حال به چاپ پنجم و ششم هم رسيده است.
http://bookclub.blogfa.com/8709.aspx