توضیحات:
دید موسی یک شبانی را به راه……..کو همی گفت ای خدا و ای اله
تو کجائی تا شوم من چاکرت؟………..چارقت دوزم ،کنم شانه سرت؟
دستکت بوسم ، بمالم پایکت…………وقت خواب آید ، بروبم جایکت
ای خدای من ،فدایت جان من…………جمله فرزندان و خان و مان من
ای فدای تو همه بزهای من……….ای به یادت هی هی و هیهای من
گر تو را بیمارئی آید به پیش …….من توراغمخوارباشم همچوخویش
گفت موسی:حال خیره سرشدی!……خودمسلمان ناشده کافرشدی!
این چه ژاژاست وچه کفرست وفشار…..پنبه ای اندردهان خودفشار!
گفت:موسی،دهانم دوختی………………از پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت……………….سر نهاد اندربیابان و برفت
.
اثر : مولانا
منبع : www.irtanin.com
پسورد : www.irtanin.com