« گورم پنجاه متری از جاده دور است. چند روز که بگذرد، خاک و شن رویش را می گیرد. کهنه اش میکند و شبیه همین بیابان میشود و راستی راستی گورم گم میشود. خوب نیست ادم گورش گم بشود. جایی چال شود که کسی نداند. وقتی زنده بودم هیچ اهمیتی نمیدادم که بعد از مردنم کجا گورم کنند،کسی برایم گریه بکند یا نکند. ولی الان دوست داشتم که کسی روی خاکم گریه کند. »
کتاب « مردی که گورش گم شد » رو که نگاه میکنم چندان از طرح روی جلدش خوشم نمیاد. اما کتاب رو که باز میکنم و چند خط اول رو میخونم زمان و مکانو فراموش میکنم. اصلا انگار پامو میذارم وسط خطوط کتاب و بعد مثل فیلمهای سحر امیز کم کم سر و دستمم میبرم تو کتاب. وارد شهر داستان های کتاب میشم و همراه راوی از میون کوچه های قصو رد میشم به مغازه ها میرم و همه ی ادما رو میشناسم. امکان نداره اسم کسی توی داستان باشه و راوی سابقشو به تو نگفته باشه. برای همینه که وقتی داری تو کوچه های قصه راه میری همه رو میشناسی و از سابقشون خبر داری. هر چی داستانا جلو تر میره هیجانش بیشتر و دلچسب تر میشه اما کتاب خیلی زودتر از اون چیزی که فکر کنی تموم میشه. و من مجبور میشم از شهر قصه ها بیرون بیام و ببینم همچنان توی خونه نشستم ولی زمان اونقدرها هم نگذشته. با این که کتاب زود تموم میشه اما تا چند دقیقه به داستان ها فکر میکنی. به سومان،به شبیه خونی به چشمهای ابی عمو اسد به نزاکت وبه مردی که گورش گم شد.
همین چند وقت پیش « مردی که گورش گم شد » برنده ی جایزه ی بهترین مجموعه داستان ایرانی در جایزه ی ادبی روزی روزگاری شد. کتاب توسط نشر چشمه و با قیمت ۱۸۰۰ تومان منتشر شده و جز پر فروش های کتاب است.
http://bookclub.blogfa.com/8703.aspx