چشمهایش، شاخص ترین اثر بزرگ علوی، کتابی نیست که بخواهم آن را معرفی کنم. همه مان از تاریخ ادبیات دبیرستان به یاد داریم که بزرگ علوی: چشمهایش، چمدان، میرزا، سالاری ها. این معرفی را برای بخش آخر آن می نویسم.
کتاب روایت یکی از دوستداران نقاش معروفی به نام "ماکان" است که به دنبال راز مرگ مشکوک استاد در تبعید است. در خلال داستان آقای ناظم_ همان دوستدار استاد_ حدس می زند که راز مرگ استاد دریکی از تابلوهای ایشان که به خط خود استاد "چشمهایش" نامیده شده و در شخصیت مدل این اثر نهفته است. پس از آن سعی می کند با پیدا کردن زن به تصویر کشیده شده در تابلو به این راز دست پیدا کند و برای این کار ناظم مدرسه نقاشی ای می شود که آثار ماکان در آن به نمایش در آمده است. در ادامه با پیدا شدن فرنگیس پرده از راز مرگ ماکان برداشته می شود. اگر خیال می کنید داستان را لو داده ام کاملاّ اشتباه می کنید چرا که داستان تازه از اینجا شروع می شود!
همانطور که گفتم هدفم از نوشتن این معرفی چیز دیگری بود. در انتهای کتاب اتوبیوگرافی مختصری از بزرگ علوی آمده که می تواند برای خیلی ها _من جمله خودم_ که خیال نویسنده شدن را در سر می پرورانند، جالب باشد. این نوشته تحت عنوان "می خواستم نویسنده شوم" به شرح تلاشهای بزرگ علوی برای نیل به این هدف می پردازد. از آشنایی اش با صادق هدایت و تاثیری که از وی پذیرفته تا نوشتن "چمدان" و به زندان افتادنش به خاطر آنچه فعالیت سیاسی بی اجر و نتیجه می نامد و نوشتن "چشمهایش" و سفر 27 ساله به اروپا و بازگشت به وطن پس از انقلاب و در نهایت انتشار موریانه. در پایان بزرگ علوی می نویسد:
اکنون که سال ها یا شاید روزهای آخر عمر من فرا می رسد، رشک می برم که آرزوی من برآورده نشده. وقتی می بینم که همکاران من چه آثار با ارزشی نوشته و رفته و یا زنده اند و دارند می نویسند، دلم آکنده از غم می شود که چنته من خالی است و از خود می پرسم چه شد که می خواستی نویسنده بشوی وسط راه درماندی. نمی دانم شعر از کیست، اما وصف حال من است:
هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری من بی چاره ی بی مایه تهی دست چو بید
http://bookclub.blogfa.com/8701.aspx