به نام خدا که رحمتش بی اندازه است ومهربانیش همیشگی...
ده
حال وهوایی عجیبی داشت،جمعیتش چند برابر شده بود!خیلی از جنگ زده ها از
شهرهای اطراف به روستاها مهاجرت کرده بودن.بچه ها خوشحال از اینکه همبازی
های جدید پیدا کرده بودند. روستا حال وهوایی دیگه ای گرفته بود به خصوص از
اون موقعی که چند تا شهید هم داده بودن غم رو از چهره تموم زنهای ده چه
اونایی که مصیبت دیده بودن چه غیره می دیدی!پشت هر لبخندی پربود از
بغضهای فرو خورده. از مدرسه ها خبری نبود.
بچه ها از کله صبح تا
غروب کارشون شده بود ،برن لب جاده وساعتها منتظر بمونن تا شاید یکی از
بروبچ جنگ سر وکلشون پیدا بشه.چه کیفی می کردن.
کافی بود یه نفررو
از دور ببینن همه با هم به طرف خونش راه می افتادن تا خانوادشو خبر کنن آی
ننه بتول جواد اومده جواد اومده. وتا مژدگانی نمی گرفتند کوتاه نمی اومدن.
از سر وصدای بچه ها همه اهالی می فهمیدند که یکی از جبهه اومده همه با هم به استقبالش می رفتن
اون
موقعها بچه ها تموم اهالی را با لفظ عمو ودایی وخاله وعمه .... صدا می
کردن،محمد تو جمع از همه کوچیکتر بود در ضمن همه می دونستند بابای محمد
هم رفته جبهه خیلی هواشو داشتن.به خصوص سعید
رفته بودن بالای تپه
داشتن عمو زنجیر باف بازی می کردن،چشمشون افتاد به یه رزمنده(افرادی می
خواستن از جبهه بیان معمولا بالباس شخصی می اومدن) لباسش توجه این بچه را
رو جلب کرده بود.سعید بچه دلسوز ومهربونی بود با اون زبون شیرین وپرهیجانش
داد زد محمد محمد آقا جانت اومد بعدشم مثل فرفره به سمت ده روونه شد زمان
زیادی نگذشته بود که اهالی به رسم همیشگی به استقبال اومدن بوی اسپند فضا
رو عطراگین کرده بود،سعید که زودتر از همه خودشو به عامو رسونده بود از
ذوق نمی دونست داره چیکار میکنه:عامو ایدفعه که خواستی بری مونم با خوت
ببر مونم اخام با دشمنا بجنگم.محمد تقی همچنان که محمد رو تو آغوش گرفته
بود خم شد سعید رو بوسید.صدای صلوات توجه همه رو به سمت جمعیت جلب
کرد.بزرگای ده محمد تقی رو تو آغوش گرفتند،ها محمد تقی از جنگ چه خبر؟خدا
بزرگه ،حق همیشه پیروزه همه محمد تقی وخانوادشو تا نزدیکی خونش همراهی
کردن.
محمد بذار بابا استراحت کنه،نه. محمد از اینکه دوباره آقاجان
رهاش کنه بره جنگ می ترسید به خاطر همین محکم بابا رو چسبیده بود.اون
روزها دوم سوم محرم بود ،محمد تقی سکوت معناداری داشت.محمد تقی تاکی
پیشمون هستی؟لباستو عوض کن بشورم،وقت تنگه بشین کارت دارم.نکنه دوباره می
خوای از رفتن حرف بزنی.آره ولی ایندفعه خیلی فرق می کنه.اومدم سفارشامو
بکنم بعد برم.بچه ها رو اول به خدا بعد هم به تو می سپارم،محمد خوابش برده
بود اشک تو چشمای محمد تقی برق می زد یواش گذاشتش روی متکا.به دلم افتاده
بود که...اون شب کلی سفارش کرد....از توجه به خمس وزکات وسفارش به دین
داری وتوکل برخدا،ووظیفه سنگینی که بر دوش من بود تربیت فرزندان...
اگه
خدا خواست ومن شهید شدم نکنه موقع عزاداری صدای گریه هاتون رو نامحرمی
بشنوه نکنه موی سرتون بیرون بریزه... مابه خاطر ارزشهامون داریم می ریم.از
نیمه شب گذشته بود رفت لب حوض وضویی گرفت واومد مشغول عبادت شد:
الهی باده ام بی آب ورنگ است بنوشانم که دیگر وقت تنگ است
به حق سوره ی می،سوره ی خم به روی من تبسم کن،تبسم
نزدیکای صبح که شد ،ساکش رو برداشت وعازم شد،بغض راه گلومو بسته بود.برو به سلامت...
یک هفته گذشت...
بچه
ها داشتند عمو زنجیر باف بازی می کردن،یه ماشین داشت با سرعت از دور می
اومد ،این همون ماشینیه که پرچم بالاشه همون که خبر شها دت علی وبهرام
وصفر ومحمد رو اورده بود.!بعد از یک توقف کوتاه همه دنبال ماشین
دویدن.ماشین رفت رفت رفت تا رسید در خونه عامو محمد تقی،سعید دست محمد رو
گرفت،بچه ها برخلاف همیشه سکوت کرده بودند صدای گریه اهل خونه بلند
شد.محمد بی خبر ازاتفاقات دور برش،سعید رو نظاره می کرد که اشکهایش آرام
آرام بر گونه های آفتاب سوخته اش می لغزید وبر خاک می افتاد،کم کم همه
اهالی اومدن.راننده ماشین برگشت واز توی ماشین یه ساک برداشت ورفت به طرف
حیاط.ساکی که معلوم بود توی این یه هفته یه بار هم درش باز نشده...
همرزم
آقاجان داشت توی حیاط از اتفاقاتی که پیش آمده بود صحبت می کرد،می
گفت:بعد از یه عملیات سخت وطاقت فرسا بچه ها هر کدوم گوشه ای دراز کشیده
بودن روی خاک.اکه یکهو دشمن دوباره پاتک زد.ظهر عاشورا بود می گفت محمدتقی
آرپی جی رو برداشت وبا فریاد های یا حسین به سمت بالای خاکریز رفت،تا بچه
ها جان بگیرند محمد تقی فرمانده عملیات بود.
ناگهان ،یک ترکش گلوی یک محب حسین (ع)را نشانه رفت ومحمد تقی نقش زمین شد.به مولایش امام حسین اقتدا کرد.
تو شهادت راچه رونق داده ای وه چه زیبا جان به کف بنهاده ای.
پریشان...
ما بی چرا زندگانیم
آنان
به چرای مرگ خویش آگاهند...