0

تصویر نمایی ترور

 
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

تصویر نمایی ترور


جماران:



چهار پنج روزی از عزل بنی‌صدر می‌گذشت. جنگ و شورش منافقین بعد از اعلامیه‌ی جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیت‌الله خامنه‌ای از جبهه‌ها مستقیماً خدمت امام رسیده بودند و بعد از دیدار، طبق برنامه‌ی شنبه‌‌ها عازم یکی از مساجد جنوب‌شهر برای سخنرانی بودند.



در راه مسجد:



خودرو حامل آیت‌الله خامنه‌ای که از جماران حرکت می‌کرد، آن روز مهمان ویژه‌ای داشت؛ خلبان عباس بابایی که می‌خواست درد دل‌هایش را با نماینده‌ی امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد، همراه ایشان بود. آن‌ها نیم‌ساعت زودتر از اذان به مسجد ابوذر رسیدند و گفت‌وگو در مسجد ادامه پیدا کرد.‌



مسجد ابوذر:



نماز ظهر تمام شد و آقا به پشت تریبون رفتند؛ نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نشسته بودند. سخنران مقدمه‌ای می‌چیند تا به این‌جا می‌رسد که امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده.



فردی با قد متوسط، موهای فر و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ی چهره‌ی خیلی از جوانان بود، ضبط صوت به دست خودش را به تریبون رساند. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران! دستش را گذاشت روی دکمه‌ی Play؛ شاسی مثل حالت پایان نوار، تق تق صدا کرد و روشن نشد.



به دقیقه نکشید که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا گفتند: آقا این بلندگو را تنظیم کنید! بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند.



(صوت آقا: "در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ی جوامع بشری- نه فقط در میان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسایل سیاسی تبحر پیدا بکند. نه ممکن بود در میدان‌های..." انفجار!)


سخنران که رو به جمعیت و پشت به قبله بود، با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتاد. اولین محافظ خودش را به بالای سر آقا ‌رساند و با توجه به کوچک بودن محیط مسجد، ایشان را به تنهایی بیرون ‌برد.



امام جماعت متحیر، وسط مسجد مانده بود؛ که چشمش به یک ضبط صوت افتاد. ضبط عین یک کتاب، دو تکه شده بود و روی جداره‌ی داخلی‌‌اش با ماژیک قرمز نوشته بودند: "عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!"



درمانگاه:



بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، آقا لحظاتی به هوش آمدند، سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. بلیزر سفید حفاظت آن روز انگار ترمز نداشت و با سرعتی غیرقابل تصور می‌راند!


در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر با قیافه‌ی خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف می‌بردند.



با آن صورت خون‌آلود، کسی آقا را نمی‌شناخت. دکتر با گوشی، ضربان قلب را گرفت؛ "نمی‌شود کاری کرد!" محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی می‌رفتند که پرستاری از راه رسید: "کی‌ هستند ایشان؟ دارند تمام می‌کنند!" اسم آقای خامنه‌ای را که شنید، گفت: "ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید!"



در راه بیمارستان:



انگار کسی صدایش را نمی‌شنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. "آقا این کپسول لازمتان است!" کپسول همراه چرخ و چارچوب آهنی بود؛ نمی‌شد راحت حملش کرد؛ داخل اتاق ماشین هم نمی‌رفت. روی لبه‌ی رکاب ماشین پایه‌های کپسول را تکیه دادند؛ پرستار هم نشست بالای سر آقا؛ در تمام راه، کپسول اکسیژن را روی بینی ایشان نگه داشت و به همه دلداری می‌داد.



"حالا کجا برویم!؟" به ذهن پرستار "بیمارستان بهارلو" رسید؛ پل جوادیه. ماشین ترمز نداشت انگار...


محافظ بیسیم را برداشت؛ "مرکز 50- 50!" این رمزِ آماده‌باش بود؛ "حافظِ هفت مجروح شده". بعد چیزی به ذهنش رسید: "با مجلس تماس بگیر!" خدا رحمت کند فیاض‌بخش را اسم چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم به زبان آورد: منافی، زرگر و... "بگو بیایند بیمارستان بهارلو!"



بیمارستان بهارلو:



ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه‌ ‌شد. "آقا این‌جا دکتر دارید؟" دکتر محجوبی از همدان به بهارلو آمده بود؛ جراحی‌ داشت و دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، خیلی سریع داد اتاق عمل را دوباره آماده کنند.



دکتر منافی همان‌طور که در راه می‌آمد، تلفن زد به دکتر سهراب شیبانی جراح عروق و دکتر ایرج فاضل، که راه بیافتند بیایند بهارلو. دکتر زرگر را هم شهید بهشتی خبر کرد. دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: "نگران نباش! من خون‌ریزی را بند آورده‌ام."



عمل تا آخر شب طول کشید اما دیگر نمی‌شد درمان را همان‌جا ادامه داد. کنترل آن بیمارستان کار مشکلی بود. تنها بیمارستانی هم که می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بیمارستان شهید رجایی یا قلب سابق بود؛ که آن موقع رئیسش دکتر میلانی‌نیا بود.



هلی‌کوپتر:



هلی‌کوپتر خبر کردند. نمی‌شد بیمار را از وسط ازدخام مردم نگران کشید بیرون. محافظ پشت بی‌سیم گفته بود: "صدمه به قلب ایشان وارد شده". رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب آیت‌الله خامنه‌ای رسیده. مردم متوجه شدند که ممکن است قلب ایشان از کار افتاده باشد؛ آمده بودند و می‌گفتند "قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید!" با هزار ترفند، هلی‌کوپتر را وسط میدان نشاندند. تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد...



بیمارستان رجایی:



دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌اند و برگشته‌اند. یک مرحله، همان انفجار بمب بود. مرحله‌ی دوم، خون‌ریزی بسیار وسیع و غیرقابل کنترل و مرحله‌ی سوم، جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. این‌ها گذشت اما بیمار تب و لرزهای عجیبی داشت. چند تخته پتو می‌‌انداختند رویشان؛ گاهی حتی دکتر بغل‌شان می‌کرد تا کمتر بلرزند! تا مدتی معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست؟ ضایعه‌ی کوچکی هم در ریه دیده می‌شد.



آقا لوله‌ی تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که نوشتند- با دست چپش- دو سؤال بود: همراهان من چطورند؟ مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟



دکتر باقی روی سطح پوستی که از بدن آقا برای ترمیم قسمت‌های آسیب‌دیده برداشته و پیوند زده بودند، کار می‌کرد. می‌گفت تحمل‌ ایشان در برابر این دردها، زیاد است. "اصلاً مسکّن‌ها به حساب نمی‌آیند!"


بحث دکترها این بود که این دست بلاخره تکلیفش چه می‌شود؟ شکستگی‌‌اش رو به بهبود بود ولی هیچ‌گونه علایم حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها که به صورت تخصصی روی دست کار می‌کردند، بحث می‌کردند که دست قطع شود یا بماند!



جماران:



امام خیلی نگران بودند. پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند: "آسیدعلی چطورند؟" پیامشان ساعت 2 بعد از ظهر از رادیو پخش می‌شد. دکتر میلانی‌نیا رادیو را برد و گذاشت بیخ گوش آقا. آن‌موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمیده شد. جان گرفتند.



روزنامه‌ها:



ساعت 8:30 صبح هشتم تیر، پزشک معالج آیت‌الله خامنه‌ای در گفت‌وگو با روزنامه‌ها اعلام کرد: "نبض، فشار خون و تنفس ایشان طبیعی است؛ حال امام جمعه‌ی تهران، رضایت‌بخش است." شیرینی عیدی گروهک فرقان، به کام مردم نشست؛ هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بودند که از حزب خارج می‌شدند.

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:29 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

سخنرانی ناتمام آیت‌الله خامنه‌ای در مسجد ابوذر تهران/6 تیر 1360

 

بسم ‌اللَّه‌ الرّحمن ‌الرّحیم

امیدواریم كه این دیدار با شما برادران و خواهران، یك دیدار مفید و ثمربخشى باشد و بتواند ما و شما را به هدف‌هاى اسلامیمان نزدیك كند. قبلاً لازم است عذرخواهى كنم از نیامدن هفته‌ى قبل. با این كه چنین قرارى ما داشتیم، همان ‌طورى كه مى‌دانید، هفته‌ى گذشته روز شنبه مجلس به كار مهمى سرگرم بود و تا ساعت یك بعد از ظهر یا یك‌ونیم جلسه ادامه داشت؛ نمى‌توانستیم ما مجلس را ترك كنیم. وقتى هم كه آمدیم بیرون، وقت گذشته بود و امكان آمدن نبود. حالا ان‌شاءاللَّه این هفته با كمكى كه خواهرها مى‌كنند از بالا، یعنى سكوت را در آن‌جا رعایت مى‌كنند، ما مى‌توانیم كارمان را انجام بدهیم. خواهش مى‌كنم برادرها دخالت نكنند، من وقتى از پشت بلندگو دارم با خواهرها حرف مى‌زنم، صدایم از شما بیشتر به آن‌ها مى‌رسد، شماها كه شلوغ مى‌كنید خودِ این بدتر مى‌كند. خواهرهایى كه بالا نشسته‌اند، خواهش مى‌كنم توجه بكنند كه همهمه‌اى كه در آن‌جا هست، محیط ساكت ما را از آرامش مى‌اندازد. سكوت كنید و بگذارید ما با فراغت یك ساعتى در این‌جا به پرسش و پاسخ بپردازیم.

یك مقدمه‌اى قبلاً درباره‌ى سؤال و جواب بگویم. «سؤال» چیز خوبى است. دستور شرع هم این است كه انسان چیزهایى را كه نمى‌داند، بپرسد. و بر كسانى كه مى‌دانند، واجب است كه سؤالِ سؤال‌كننده را پاسخ بدهند، مگر این كه در آن پاسخ دادن مفسده‌اى مترتب بشود. در روزگار ما سؤال زیاد است و این سؤال‌ها سه نوع است؛ یك نوع سؤال‌هاى فكرى و ایدئولوژیك است راجع به اسلام، راجع به مقررات و احكام دینى. چون شعور مردم و فكر مردم پیش‌رفت كرده، براى آنها سؤال مطرح مى‌شود، مى‌خواهند از اسلام چیزهاى زیادى را بدانند.

نوع دوم سؤالات مربوط به مسائل جارى كشور یا كلاً مسائل سیاسى است. مى‌خواهند بدانند كه سیاست دولت در زمینه‌هاى اقتصادى یا رفاهى یا تولیدى چیست، سخن‌گویان دولتى سرگرم كارند، نمى‌رسند همه‌ى سؤال‌هاى مردم را پاسخ بدهند. ضد انقلاب هم به شدت مشغول كار است؛ از كاهى كوهى مى‌سازد و سؤال ایجاد مى‌كند. در ذهن مردم ما -كه خدا این مردم ما را یعنى همین شماها را حفظ كند و خیر بدهد و توفیق بدهد و از شما راضى باشد- این سؤال‌ها در ذهنشان مى‌نشیند؛ لذاست كه سؤال مى‌كنند.

نوع سوم سؤال‌هاى مربوط به افراد است. آقا شما بابت نماز جمعه هر ماهى چهل هزار تومان مى‌گیرید؟ هر هفته‌اى، یك روایت این است، چهل هزار تومان مى‌گیرید؟ آقا آقاى فلانى تو خانه‌ى عَلَم مى‌نشیند؟ آقا آقاى فلانى شركت تولیدى دارد؟ كارخانه‌دار است؟ آقا آقاى كلانترى وزیر راه داماد آقاى موسوى اردبیلى است؟ و از این قبیل سؤال‌ها كه بنده كه اصلاً دختر ندارم تا حالا، چند تا داماد براى خود من فقط پیدا شده و هر كسى كه یك جایى پیدا مى‌شود، اگر دختر است مى‌گویند این دختر فلانى یا فلانى یا فلانى است، چند تا را اسم مى‌آورند. اگر مرد جوانى است مى‌گویند این داماد آنهاست، در حالى كه خداى متعال نه به ما دختر داده و نه هم داماد.

این سؤالات هم زیاد است، پس سه نوع ما سؤال داریم. وظیفه‌ى شما چیه؟ وظیفه‌ى ما چیه؟ وظیفه‌ى شما دو چیز است؛ اوّل، قبل از تحقیق قضاوت نكردن و منتظر روشن شدن بودن. این یك. وقتى كه درباره‌ى فلان مسأله راجع به امور سیاست اطلاع ندارید، كسى را هم پیدا نكردید دم دستتان كه بیاید بایستد این‌جا و جواب بدهد، یا نامه نوشتید و جواب نگرفتید، از روى حدس و گمان قضاوت نكنید. این یك. و سؤال كنید تا روشن بشود.|


دوم، وظیفه این است كه اگر راجع به اشخاص، افراد یا مسائلى كه ارتباط به اشخاص و افراد پیدا مى‌كند، چیزى شنیدید كه باز هم براى شما محقَّق و ثابت نیست، این را دهن به دهن نگردانید. چون مى‌شود شایعه و از قول پیغمبر اكرم،‌صلى‌اللَّه‌علیه‌واله‌، نقل شده است كه فرموده‌اند: «كَفَی المرءُ كِذْباً أنْ یحدثَ بِكُلّْ ما يَسْمَعُ» براى دروغ‌گو بودن يك آدم همين كافى است كه هر چه مى‌شنود، نقل كند. اين است ديگر. فرض بفرمائيد كه يك مرد سالم نجيبى كاسب سر اين محل است. يك نفر مى‌آيد مى‌گويد آقا خبر دارى چى شد؟ مى‌گويد، ها چى شده؟ مى‌گويد آره، جوادآقا مثلاً شكر قاچاق مى‌فروشد. خب [نامفهوم‌] شما مى‌گوئيد نه بابا، او هم مى‌گويد نخير اين‌جورى است. شما مى‌گوئيد نه. آخر هم باور نمى‌كنيد. بعد از او كه جدا شديد، مى‌رسى به رفيقت، مى‌گوئى آره فلانى آمده بود مى‌گفت جوادآقا شكر قاچاق مى‌فروشد. به دومى مى‌رسى، مى‌گوئى شنيدم جوادآقا شكر قاچاق [مى‌فروشد]. دست سوم و چهارم و پنجم كه رسيد، مسلّم مى‌شود كه جوادآقا شكر قاچاق مى‌فروشد. يعنى شما به دست خودتان، بدون سوء نيت، بدون دشمنى با جوادآقا يك جرمى را بار گردن يك مسلمانى كرديد. اين هم وظيفه‌ى دوم.



شايعه را ضد انقلاب درست مى‌كند، افراد ساده‌لوح و بى‌توجه آن را اين جا آن‌جا منتقل مى‌كنند. مثل بلاتشبيه مگس كه ميكروب را از جايى به جاى ديگرى منتقل مى‌كند. گناه آن مگس از گناه آن ميكروب مختصرى كم‌تر است؛ خيلى كمتر نيست. (آقا اين اگر آمپلى‌فاير است، خاموشش كنيد. يك بلندگوى رو راست بگذاريد صدا ندهد.) اين وظيفه‌ى شماست.



اما وظيفه‌ى ما چيه؟ وظيفه‌ى ما اين است كه تا آن جائى كه مى‌توانيم سؤال را گوش كنيم تا مطلع بشويم كه چه سؤالى شما داريد. كه خب ما براى اين كار [...] حالا اين كار را بنده كردم. هفته‌اى يك مسجد. الان مدت‌هاست كه من اين مسجد و آن مسجد رفت و آمد مى‌كنم. روزهاى شنبه براى برادرها و خواهرها يك ساعت صرف وقت مى‌كنم تا به سؤال‌هاى آن‌ها پاسخ داده بشود.



ديگران هم كارهايى مشابه اين، كم و بيش انجام مى‌دهند. دوم اين كه آن‌چه در آن مفسده‌اى نيست، با كمال صداقت گفته بشود و بيان بشود. براى اين كه مردم بدرستى بفهمند.



خب، حالا شما ذهنتان آماده شد. سؤال شما و پاسخ من اگر براى خدا باشد، عبادت است و ما بين دو نماز يك ساعت در اين‌جا اگر با اين نيت باشيم، مشغول عبادتيم. پس به عنوان پاسخ دادن به يك تكليف الهى اين وظيفه را انجام مى‌دهيم و پاسخ مى‌دهيم. در ضمنى كه من سؤال مى‌كنم، اگر از اين سؤال‌هايى كه اين‌جا آمده وقت زياد آمد، باز برادرها يا خواهرها سؤال‌هاى ديگرى بدهند تا من پاسخ بدهم.



 سؤال اوّل يك سؤال فقهى‌-اجتماعى است. البته سؤالى هم هست كه ممكن است ميانه‌ى ما و خانم‌ها را به هم بزند. آيا زن مى‌تواند قاضى و مجتهد بشود؟ اگر نه، چرا؟ و طبق حديث «زن ناقص‌العقل است»، آيا با آزادى زن منافات ندارد؟



اوّلاً اين كسى كه اين سؤال را كرده، خيلى بى‌سليقگى كرده. اين حرف اوّل. توى اين همه سؤال، توى اين همه حرفِ لازم، يك‌هو چسبيده به اين كه زن مى‌تواند قاضى بشود يا نه؟ خب، حالا بفرمائيد ببينم توى اين خانم‌هاى تحصيل‌كرده، تحصيلات حقوق عاليه كى دارد كه برود قاضى بشود؟ توأم با عدالت كامل كه شرط قاضى است، كى دارد؟ يك وقت شما پنجاه تا زن تحصيل‌كرده‌ى حقوق‌دان داراى شرائط ديگرِ قاضى آن‌جا قطار داريد، رديف كرده، بعد مى‌پرسيد آقا اين‌ها چرا نمى‌توانند قاضى بشوند؟ خب، اين يك جاى سؤال [دارد]. بنده هم جوابش را مى‌دهم، اما وقتى چنين چيزى زمينه ندارد، موضوع ندارد، اين چه سؤالى است كه اين‌طور اين سؤال‌كننده‌ى عزيز ما بى‌سليقگى به خرج دادند اين را مطرح كردند.



اما در عين ‌حال، به قول اميرالمؤمنين «[اما بعد] فَلَكَ حَقُّ الْمَسْألَةِ» سؤال كرديد، بنده بايد جوابش را به‌هرحال بدهم. اگر هم وقت گرفته مى‌شود، به گردن آن برادر يا خواهرى كه اين سؤال را به من داده. نه آقا. زن قاضى و مجتهد نمى‌تواند بشود. هر مردى هم قاضى و مجتهد نمى‌تواند بشود. مجتهد چرا، مرجع تقليد نمى‌تواند بشود. مجتهد يعنى كسى كه درس خوانده قدرت استنباط پيدا كرده، اين چه مرد، چه زن اشكالى هم ندارد برود بشود، اما مرجع تقليد نمى‌تواند بشود. يعنى ديگران از او تقليد نمى‌توانند بكنند. هر مردى هم نمى‌تواند بشود. قاضى چندين شرط دارد. مرجع تقليد چندين شرط دارد. صدى هشتاد نود مردها هم اين شرط‌ها را ندارند، صدى نودوپنج هم ندارند. اما اگر جائى فرض كرديم كه كسانى اين شرائط را داشته باشند، اما جزو خانم‌ها و زن‌ها باشند، آن وقت نمى‌شود. چرا؟ ها. نكته‌اش [نامفهوم‌] در يك كلمه‌ى كوتاه عرض مى‌كنم.



نكته‌ى اين حكم الهى اين است كه قضاوت، يك منصبى است كه احتياج دارد به اين كه انسان خشك و قاطع باشد. خشك بودن و تحت تأثير عواطف قرار نگرفتن، چيزى است كه به طور معمول زن‌ها اين را ندارند و اين نقطه‌ى قوت زن است نه نقطه‌ى ضعف زن. اين را توجه داشته باشيم. زن اگر عواطفش جوشان و احساساتش پرخروش نباشد، عيب است. كمال زن در غلبه‌ى عواطف اوست و اين به دليل اين است كه شغل اوّل زن تربيت فرزند است. نمى‌گوئيم شغل ديگر نداشته باشد، داشته باشد. مى‌تواند، هيچ مانعى ندارد داشته باشد. اسلام مانع نيست، اما اوّلين و اساسى‌ترين و پراهميت‌ترين شغل زن، مادرى است. اگر رئيس جمهور هم بشود، اهميتش به قدر اهميت مادرى نيست. من اگر بتوانم تشريح كنم، وقت مى‌بود و مى‌گفتم كه مادر بودن چقدر اهميت دارد؛ يك مادر خوب بودن، قبول مى‌كرديد كه از رياست جمهورى هم بالاتر است اهميت و ارزشش. براى اين كار عاطفه لازم است. خدا اين موجود را با اين عواطف خروشان آفريده تا مادرى لنگ نماند. اگر مادرى لنگ بماند، نسل انسان منقطع مى‌شود. يا انسان‌هائى كه به جامعه وارد مى‌شوند، انسان‌هاى كامل و درست و حسابى و معتدلى نخواهند بود. براى اين منظور خلق شده. حالا شما مى‌خواهيد اين موجودى كه خدا براى خاطر همين موضوع او را عاطفى آفريده، بگذاريد در رأس يك شغلى كه بى عاطفه‌گى مى‌خواهد؟ قاطعيت و خشونت مى‌خواهد؟ خشك بودن مى‌خواهد؟ اين را خداى متعال قبول ندارد. مجتهد جامع‌الشرائطى كه مرجع تقليد مى‌شود نيز همين‌طور. مرجع تقليد بايد تحت تأثير هيچ احساس و عاطفه‌اى قرار نگيرد و اين چيزى است كه به طور متوسط و معمول در مردها بيشتر است از زن‌ها به اين دليل.



اما آنى كه گفتند زن ناقص‌العقل است، اين نخواستند بگويند كه زن خداى نكرده قوه‌ى ادراك ندارد، هرگز. بسيارى از زنان از بسيارى از مردان سطح شعور و دركشان به مراتب بالاتر است؛ نه يك ذره دو ذره. من در تفسير اين جمله در نهج‌البلاغه يك بيانى كردم كه اين بعد هم منتشر شده. شايد هم شماها بعضيتان ديده باشيد. دو احتمال درباره‌ى اين هست كه يكى از اين دو احتمال را من اين‌جا ذكر مى‌كنم و آن اين است كه نظر اميرالمؤمنين در «هن ناقصات العقول‌[ان النساء نواقص الايمان نواقص الحظوظ نواقص العقول/128نهج‌البلاغه/ خطبه 80]» به طبيعت زن نيست، بلكه به زنى است كه تحت تأثير فرهنگ ستم‌آلود تمام طول تاريخ كه نسبت به زنان اين فرهنگ، هميشه توأم با ظلم و ستم بوده، ناقص بار آمده. در زمان اميرالمؤمنين زن در همه‌ى جوامع بشرى، نه فقط در ميان عرب‌ها، مظلوم بود. نه مى‌گذاشتند درس بخواند، نه مى‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سياسى تبحر پيدا كند. نه ممكن بود در ميدان‌هاى...



انفجار بمب و مجروحیت شدید آیت‌الله خامنه‌ای، این سخنرانى را ناتمام گذاشت.

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:29 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

پیام امام خمینی (ره)

 

بسم‌الله الرحمن الرحیم

جناب حجت‌الإسلام آقاى حاج سيد على خامنه‏اى دامت افاضاته

خداوند متعال را شكر كه دشمنان اسلام را از گروهها و اشخاص احمق قرار داده است، و خداوند را شكر كه از ابتداى انقلاب شكوهمند اسلامى هر نقشه كه كشيدند و هر توطئه كه چيدند و هر سخنرانى كه كردند ملت فداكار را منسجم‏تر و پيوندها را مستحكم‏تر نمود و مصداق «لازال يُؤيّدُ هذا الدّين بالرجل الفاجر»[1] تحقق پيدا كرد. اينان هر جا سخن گفتند خود را رسواتر كردند و هرچه مقاله نوشتند ملت را بيدارتر نمودند و هرچه شخصيتها را ترور نمودند قدرت مقاومت را در صفوف فشرده ملت بالاتر بردند. اكنون دشمنان انقلاب با سوء قصد به شما كه از سلاله رسول اكرم و خاندان حسين بن على هستيد و جرمى جز خدمت به اسلام و كشور اسلامى نداريد و سربازى فداكار در جبهه جنگ و معلمى آموزنده در محراب و خطيبى توانا در جمعه و جماعات و راهنمايى دلسوز در صحنه انقلاب مى‏باشيد، ميزان تفكر سياسى خود و طرفدارى از خلق و مخالفت با ستمگران را به ثبت رساندند. اينان با سوء قصد به شما عواطف ميليونها انسان متعهد را در سراسر كشور بلكه جهان جريحه‏دار نمودند.

اينان آنقدر از بينش سياسى بى‏نصيبند كه بى‏درنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پيشگاه ملت به اين جنايات دست زدند، و به كسىسوء قصد كردند كه آواى دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمين جهان طنين انداز است. اينان در اين عمل غيرانسانى به جاى برانگيختن و رعب، عزم ميليونها مسلمان را مصمم‏تر و صفوف آنان را فشرده‏تر نمودند. آيا با اين اعمال وحشيانه و جرايم ناشيانه وقت آن نرسيده است كه جوانان عزيز فريب خورده از دام خيانت اينان رها شوند و پدران و مادران، جوانان عزيز خود را فداى اميال جنايتكاران نكنند و آنان را از شركت در جنايات آنان برحذر دارند؟ آيا نمى‏دانند كه دست زدن به اين جنايات، جوانان آنان را به تباهى كشيده و جان آنان به دنبال خودخواهى مشتى تبهكار از دست مى‏رود؟ ما در پيشگاه خداوند متعال و ولى بر حق او حضرت بقية اللَّه- ارواحنا فداه- افتخار مى‏كنيم به سربازانى در جبهه و در پشت جبهه كه شبها را در محراب عبادت و روزها را در مجاهدت در راه حق تعالى به سر مى‏برند. من به شما خامنه‏اى عزيز، تبريك مى‏گويم كه در جبهه‏هاى نبرد با لباس سربازى و در پشت جبهه با لباس روحانى به اين ملت مظلوم خدمت نموده، و از خداوند تعالى سلامت شما را براى ادامه خدمت به اسلام و مسلمين خواستارم. والسلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته.

روح اللَّه الموسوى الخمينى



صحيفه‌ی امام؛ ج ‏14؛ ص 504

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:30 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران/5 تیر 1360

بسم‌اللَّه‌الرّحمن‌الرّحيم



الحمدللَّه ربّ العالمين. الحمدللَّه بجميع محامده كلها. على جميع نعمه كلها. و نشهد أن لااله‌الااللَّه وحده لاشريك له كما شهداللَّه لنفسه و شهدت له ملائكته و اولو العلم من خلقه و نشهد أنّ محمّداً عبدُه و رسولُه و صفيّه و نجيبه و حبيبه. صلوات‌اللَّه عليه و على آله و اصحابه؛ سيّما علىٍّ اميرالمؤمنين و الحسن و الحسين و على ‌بن‌الحسين و محمّد بن‌علىٍّ و جعفر بن‌محمّدٍ و موسى‌ بن‌جعفر و على ‌بن‌موسى و محمّد بن‌على و على ‌بن‌محمّد و الحسن ‌بن‌على و الحجّةبن‌الحسن عجل‌اللَّه‌تعالى‌فرجه و جَعَلَنا من أعوانه و أنصاره و شيعته و صلّ على جميع الانبياءِ و المرسلين و صلّ على جميع الشهداء و الصالحين و صلّ على ائمّة المسلمين و حُماة المستضعفين و هُداة المؤمنين. قال اللَّه الحكيم فى كتابه «و قالوا لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أوْ نَعْقِلُ ما كُنّا فى أصحابِ السّعيرِ فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسحْقاً لأصحابُ السّعيرِ».

در روز قيامت، طبق تصويرى كه قرآن براى ما در سوره‌ى مباركه‌ى مُلك مى‌كند، در هنگامى كه كافران را به عذاب خدا و دوزخ الهى وارد مى‌كنند، ملائكه‌ى خدا از آنها مى‌پرسند

«{قالوا} ألم يأتِكُمْ نَذيرٌ»

؟ آيا شما كه دچار اين گمراهى شديد؟ مگر از طرف خدا بيم‌دهنده‌اى به سوى شما نيامد؟ مگر كسى نبود كه شما را آگاه كند؟

«قالوا بلى قد جائنا نذير»

. آنها مى‌گويند چرا، بيم‌دهنده‌اي از سوى خدا آمد، به ما حقايق را هم گفت، ولى ما او را تكذيب كرديم. بعد از آنى كه اين گفتگو ميان آنها انجام مى‌گيرد خود آن گناه‌كاران و گمراهان دنيا و دوزخيان آخرت مى‌گويند

«و قالوا لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أوْ نَعْقِلُ ما كُنّا فى أصحابِ السّعيرِ»

. مى‌گويند اگر ما در دنيا مى‌شنيديم و تعقل مى‌كرديم، امروز در ميان اصحاب دوزخ نبوديم. بلافاصله قرآن درباره‌ى آنها قضاوت مى‌كند؛ مى‌فرمايد: «فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ» پس خود اين‌ها به گناه خودشان اعتراف كردند. «فسحقاً لأصحاب السعير» يعنى آنهايى كه دچار دوزخ شدند، دور باشند از رحمت و فضل خدا.



اين يك تصوير قرآنى از روز قيامت است. اما اشاره‌ى رسايى است به يكى از اصول اساسى اسلام، كه آن عبارت است از اصل تعقل و تدبر. خداى متعال به انسان قدرت تشخيص داده است؛

«تبارك الذى بيده الملك».

تا آن جايى كه

«الذى خلق الموت و الحياة ليبلوكم أيُّكم أحسن عملا»

خدا آفرينش را براى اين قرار داد كه ببيند چه كسى عمل بهترى دارد. در روايت مى‌فرمايد

«ليبلوكم أيكم أشد عقلاً»

براى اين بود كه ببيند چه كسى از نيروى تعقل و تدبر بيشتر استفاده مى‌كند.



اين قدرت تشخيصى كه خدا به انسان داده است، براى شناختن راه خطا و صواب كافى است. هيچ‌كس نيست كه بشنود و بيانديشد مگر آن‌ كه مى‌تواند راه خطا را از راه صواب تشخيص بدهد. اساس جامعه‌ى اسلامى هم بر اين است كه به مردم فرصت فكر كردن داده بشود. يعنى آن‌چه گفتنى است، به مردم گفته شود تا مردم بتوانند در سايه‌ى معرفتى كه پيدا مى‌كنند، بنشينند با خود حساب كنند و حق را از باطل تشخيص بدهند. لذا اساس حكومت‌هاى ظالمانه در طول تاريخ بشر و همچنين امروز در دنيا بر اين بوده كه وسيله‌ى تشخيص حق و باطل، يعنى فكر كردن و انديشيدن را از مردم بگيرند.



ما، يعنى ملت مسلمان ايران امروز بيش از هميشه محتاج تعلق و تدبريم. يك وظيفه‌ دستگاه‌هاى اداره كننده دارند و آن ارشاد و هدايت مردم است. يك وظيفه مردم دارند و آن شنيدن ارشادها و هدايت‌ها و فكر كردن درباره‌ى آنهاست. دشمن كه مى‌خواهد مردم نفهمند، به هر دو ضربه مى‌زند. اوّلاً سعى مى‌كند صداى هدايت‌كننده‌ها را در ميان غوغاى تبليغاتى جهانى گم كند. نگذارد فرياد رساى هاديان امت به گوش مردم برسد. ثانياً سعى مى‌كنند مردم را از شنيدن باز بدارند، يعنى گوينده‌ها را تخطئه مى‌كنند. تبليغات را دروغ وانمود مى‌كنند. براى اين ‌كه ايمان مردم از آن‌چه هاديان و مناديان حق بيان مى‌كنند، سلب شود و مردم باور خود را به گفته‌ى دل‌سوزها از دست بدهند. اين كار در همه‌ى تاريخ انجام گرفته، امروز هم در ايران و در جو انقلابى جامعه‌ى ما، هم‌چنين در سطح جهان انجام مى‌گيرد. من با طرح اين مسأله اوّلاً يكى از اصول اسلامى را اعلام مى‌كنم تا همه‌ى شما مردم براى امروز و براى هميشه بدانيد كه حكومت اسلامى آن حكومتى است كه مردم را به فكر كردن دعوت مى‌كند، و هدايت ذهن مردم را به عهده مى‌گيرد. مردم را سرگرم هواها و هوس‌ها و سخنان بى‌ارتباط به سياست و زندگى مشغول نمى‌كند. سرگرم نمى‌كند.



ثانياً در جامعه‌ى اسلامى مردم در مقابل كسانى قرار مى‌گيرند كه آنها مى‌خواهند مردم نشنوند صداى هادي‌ها و منادي‌ها را. امروز در جو ايران اين اصل اساسى نظام اسلامى به شدت از سوى دشمنان مورد تهديد قرار مى‌گيرد. دشمن با يك انقلاب عظيم مردمى و ضد شرق و غرب روبه‌رو شده. اين انقلاب را چگونه خنثى كند و از بين ببرد؟ انقلاب ما بر روى دوش مردم قرار دارد، چگونه مردم را از اين انقلاب دل‌سرد بكند؟ براى اين‌ كه مردم از محور انقلاب دور بشوند، خيلى راه‌ها را دشمن تا كنون پيموده است. امروز شيوه‌ى دشمن اين است كه نگذارد مردم درباره‌ى حوادثى كه در ايران و نسبت به اسلام در حال انجام شدن است، فكر كنند.


شما در اين هفته‌اى كه گذشت و به طور كلى در اين ماه‌هاى اخير حوادث عظيم و مهمى را گذرانيده‌ايد. اين حوادث هر كدامى در طول تاريخ، اگر يكى از اين حوادث در تاريخ ملتى واقع بشود، به عنوان يك نقطه‌ى برجسته خواهد ماند. شما در طول چند ماه، متعددى از اين حوادث را گذرانيده‌ايد و در تمام اين حوادث موفق هم بوده‌ايد. اين براى دشمن غير قابل تحمل است. براى اين ‌كه اين پيروزى و موفقيت براى جامعه‌ى ما نماند، دشمن سعى مى‌كند جامعه‌ى ما را از راه جلوگرفتن از نيروى فكر و انديشه‌ى آنها به بى‌تفاوتى بكشاند. ما از مردم مى‌خواهيم بشنوند و فكر كنند. اين چيزى است كه اسلام از مردم مى‌خواهد. دشمن از مردم مى‌خواهد كه به سخن افراد دل‌سوز و هدايت‌كننده گوش ندهند و درباره‌ى آن فكر نكنند. چطور دشمن اين كار را انجام مى‌دهد؟ از راه ايجاد غوغا اين كار را انجام مى‌دهد. دشمن مى‌خواهد با ايجاد جو غوغا و تشنج، حالت تعقل را از مردم بگيرد.



يك حركت انقلابى عظيم در جامعه به وجود آمد بر مبناى تشخيص و فكر، و آن حركت عبارت بود از عزل بالاترين مقام اجرايى دولت جمهورى اسلامى. اين يك كار بى‌سابقه است. يك جراحى حساس و دقيقى است كه در هر جاى دنيا مى‌خواست اتفاق بيفتد، با خون‌ريزى شديدى توأم بود، اما دست نيرومند انقلاب اين جراحى را به شكلى انجام داد كه هيچ خون‌ريزى نداشت. ضد انقلاب اين را تحمل نمى‌تواند بكند. چه كار مى‌كند؟ سعى مى‌كند جو غوغا و تشنج در جامعه به وجود بياورد تا اين جراحى موفقيت‌آميز را در دنيا، همچنين در داخل كشور ناموفق جلوه بدهد. گروهك‌هاى بدنام و بدسابقه به عنوان دفاع از عضوى كه جراحى شده و بيرون انداخته شده، وارد خيابان‌ها مى‌شوند، غوغا به راه مى‌اندازند، آدم مى‌كشند، شعار ضد اسلام و مسلمين مى‌دهند، با مردم بى‌سلاح روبرو مى‌شوند، جوان‌هاى مؤمن را نشانه مى‌كنند و بر روى او مى‌ريزند و با انواع سلاح‌هاى سرد و گرم شكم مى‌درند، سر مى‌برند، براى اين‌ كه جو را متشنج كنند. مردم وقتى كه در جو غوغا و تشنج قرار گرفتند، فرصت فكر كردن از آنها گرفته مى‌شود. عده‌اى در صدد مقابله‌ى با غوغا بر مى‌آيند، عده‌اى از غوغا كناره مى‌گيرند، آن حالتى كه اسلام براى مسلمان‌ها مى‌پسندد از بين مى‌رود. حضور مردم در صحنه، دشمن را آن‌قدر ناراحت و عصبانى كرده كه مى‌خواهد اين حضور را با شكل بدى پايان بدهد. اين جاست كه ما بايد هوشيار باشيم.



اين گروهك‌هايى كه امروز به نام دفاع از فلان و بهمان يا به نام حمايت از خلق، جان مردم را تهديد مى‌كنند، اين‌ها از نظر ملت و از نظر تاريخ و از نظر اسلام محكومند. اوّلاً با تبليغات دروغين و اشاعه‌ى حرف‌هاى خلاف واقع، مردم را از رسيدن و انديشيدن در واقعيات و حقايق مانع مى‌شوند؛ اين ضد اسلام است. ثانياً با مردم بى‌پناه روبه‌رو مى‌شوند. ثالثاً به هدف‌هاى قدرت‌هاى استكبارى جهانى كمك مى‌كنند. اين‌ها -به شرحى كه حالا ان‌شاءاللَّه تا حدى كه وقت دارم عرض مى‌كنم- خودشان را در تاريخ و در ميان كسانى كه در آينده هم درباره‌ى اين مسائل فكر كنند، محكوم مى‌كنند و محكوم كردند.



من در اين فرصت، به مناسبت اين‌ كه مى‌دانم عده‌ى كثيرى از اين افراد ساده‌لوحى كه در دام تبليغات آنها افتاده‌اند، از حقيقت خبر ندارند، به گوششان نرسيده است، در اين تريبون مقدس دو سه خطاب مى‌كنم. چون اين جوان‌هايى كه در رابطه با مسائل هفته‌ى گذشته تعدادى بوسيله‌ى دستگاه‌هاى قضايى بازداشت شدند، وقتى براى بعضى از آنها مسائل بيان شد، متنبه شدند و لذا آزاد هم شدند، اما بعضى هم آن‌چنان تحت تأثير اين تبليغات محكم و پا بر جا بر جهالت و ضلالت خودشان ايستادند كه حتى حاضر نيستند بشنوند و فكر كنند. اين‌ها همان‌هايى هستند كه در قيامت تأسف خواهند خورد و خواهند گفت «لو كنا نسمع أو نعقل ما كُنّا فى أصحاب السعير»؛ تأسف مى‌خورند كه اگر گوش مى‌كرديم و فكر مى‌كرديم، امروز در شمار اصحاب دوزخ نبوديم.



من خطاب اولم به سران اين گروهك‌هاست؛ مخصوصاً سران منافقين كه نام مجاهدين را بر روى خود نهاده‌اند. من اين سران را مى‌شناسم، سوابق آنها را مى‌دانم، ضعف‌ها و خصلت‌هاى روانى آنها را از نزديك لمس كرده‌ام. خود آنها هم مى‌دانند كه ما آنها را به خوبى مى‌شناسيم. من به آنها مى‌گويم شما خودتان را در تاريخ رسوا كرديد، زيرا حرف‌هاى خودتان را تخطئه كرديد. مگر قرآن نمى‌گويد

«يا ايّها الّذين آمنوا لا تتّخذوا عدوّى و عدوّكم أولياء»

يعنى اى مردمى كه ايمان آورديد، دشمنان من و دشمنان خودتان را با خودتان دوست و هم‌پيمان قرار ندهيد. مگر شما ادعا نمى‌كنيد كه تابع قرآنيد؟ چرا شما با گروه‌هاى ضد خدا هم‌دست و هم‌پيمان مى‌شويد؟ براى خاطر خوش كردن دل «پيكار» و «فدايى» و «دموكرات» حاضريد دل جوان پاسدار را بشكافيد؟ نشنيديد كه در راهپيمايى ديروز مهاباد دموكرات‌ها چه جنايتى كردند؟ يك پاسدار شهيد مهابادى جنازه‌اش بوسيله‌ى مردم تشييع مى‌شد و مردم بر عليه دموكرات‌ها شعار مى‌دادند. احزاب وابسته‌ى به دموكرات از روى پشت بام‌هاى شهر مهاباد تشييع‌كنندگان را به رگبار بستند؛ چند نفر كشته شدند. اين‌هايند آن كسانى كه شما با آنها هم‌پيمان و دوست هستيد. اى آقايان سران مجاهدين! اين بر خلاف قرآن نيست؟ شما با پيكاري‌ها و با چريك‌هاى فدايى خلق كه سلاح به دست مى‌گيرند و علناً و صريحاً ضد اسلام حركت مى‌كنند، در اين جريانات اخير دوست و هم‌پيمان شديد. اين بر خلاف آيه‌ى

«يا ايّها الّذين آمنوا لا تتّخذوا عدوّى و عدوّكم أولياء»

نيست؟



تاريخ شما را محكوم مى‌كند. حالا شما به فرض، چهارتا جوان خردسال ساده‌لوح را فريب داديد، براى هميشه و براى همه‌ى مردم كه اين فريب ممكن نيست. شما خيال مى‌كنيد به عنوان يك گروه انقلابىِ اسلامى در تاريخ مى‌مانيد؟ اشتباه كرده‌ايد، كور خوانده‌ايد، شما به عنوان يك گروه منافق كه ادعاى اسلام مى‌كند، اما بر خلاف صريح آيه‌ى قرآن رفتار مى‌كند، در تاريخ ثبت مى‌شويد.



ثانياً شما على‌رغم ادعاى مسلمانى، از روش‌هاى غير اسلامى استفاده مى‌كنيد. روش اسلامى بحث و موعظه است. روش اسلامى نصيحت و توصيه‌ى به خير است. روش اسلامى ريختن در خيابان و كشتن دختر و پسر مسلمان نيست. چرا شما با روش‌هاى غير اسلامى عمل مى‌كنيد و علناً مى‌گوئيد ما با اجازه‌ى ملت ايران مى‌خواهيم مقاومت كنيم. با اجازه‌ى ملت ايران در مقابل كى مى‌خواهيد مقاومت كنيد؟ در مقابل ملت ايران؟ آيا اين حكومت مطابق با محبت و عشق اين ملت نيست؟ اين حكومت مردمى نيست؟ اين حكومت و اين مجلس شوراى اسلامى را همين مردم سرِ كار نياوردند؟ امام امت در قطره قطره خون دل اين مردم و خونى كه در رگ‌هاى اين مردم جارى است، نفوذ و تأثير محبت‌آميز ندارد؟ شما در مقابل امت و امام قيام مى‌كنيد، آن وقت از ملت اجازه مى‌خواهيد؟ شما با كى مى‌جنگيد و به نفع كى مى‌جنگيد؟ چرا در مقابل جمهورى اسلامى كه با شرق و غرب و قدرت‌هاى بزرگ درافتاده، مقاومت مى‌كنيد؟ آن آقاى ياوه‌گويى كه امر به مقاومت مى‌كند و شما كه به بهانه‌ى حرف او به خيابان‌ها مى‌آئيد، شيشه‌هاى مغازه‌ها را مى‌شكنيد و جوان و دختر و پسر را با تيغ موكت‌بُرى شكم مى‌دريد و سر مى‌بريد، شما بر طبق چه معيار اسلامى حركت مى‌كنيد؟



ثالثاً شما مى‌گفتيد ما يك گروه مترقى و انقلابى هستيم و با اين شعار با چيزى كه اسمش را ارتجاع مى‌گذاريد، مى‌جنگيد. من از شما سؤال مى‌كنم، آيا گروه‌هاى انقلابى مسلمان و غير مسلمان ادعاى انقلابى‌گرى را از شما باور مى‌كنند، در حالى كه شما با جناح و جريان گرايش‌دار به غرب و وابسته‌ى به غرب اين همه لاف دوستى و محبت مى‌زنيد؟ با توده‌هاى انقلابى مردم در مى‌افتيد. با جوان‌هاى انقلابى‌اى كه در مرزها جانشان را دارند در راه خدا مى‌دهند، در مى‌افتيد. به حساب و به نفع جريان متمايل به غرب، اسم خودتان را مى‌گذاريد انقلابى؟ از شما كسى باور نخواهد كرد.



رابعاً شما با اين دولت و حكومت كه در مى‌افتيد، هيچ بهانه‌اى نداريد. لذا مى‌گوئيد با ارتجاع در افتاده‌ايم. اگر بهانه‌ى ديگرى داشتيد، اگر خيانتى ديده بوديد، اگر فسادى ديده بوديد، اگر سوء استفاده‌اى در رهبران و سران اين جمهورى ديده بوديد، آن را صد برابر بزرگ مى‌كرديد، اما نديديد. مى‌خواهيد هم به ميل اربابانتان با حكومت بجنگيد، بهانه مى‌خواهيد، بهانه را ارتجاع مى‌آوريد. كجاى اين حكومت ارتجاع است؟ ارتجاع با منطق كى‌؟ آيا ارتجاع با منطق اسلام؟ يا ارتجاع با منطق كمونيسم؟ ارتجاع با منطق اسلام يعنى رجوع كردن از اسلام به كفر، اين معنى ارتجاع است. ارتجاع در منطق اسلام يعنى ارتداد؛ «ذلك بِأَنَّهُم آمَنوا ثُمّ كَفَرُوا». اين ارتجاع است كه اول انسان به خدا ايمان بياورد بعد كفر بورزد، اين را مى‌گويند ارتجاع. خب ببينيد شما مرتجعيد با اين حساب يا دولت جمهورى اسلامى؟ دولت جمهورى اسلامى دارد به سوى هدف‌هاى اسلامى با سرعت پيش مى‌رود. شما هستيد كه بعد از آنى كه از پدر و مادرهاى مسلمانى متولد شديد، به طرف كفر رفتيد. كتاب‌هاى شما در دست است. مبانى ماركسيستى و الحادى و كفرآميز در حرف‌ها و كتاب‌ها و عمل شما مشهود است. شما مرتجعيد. شما مرتديد. شما هستيد كه در زندان و در خارج زندان بارها و بارها دوريتان از اسلام بر عناصر مبارز انقلابى مسلمان ثابت شد. بهانه‌ى ارتجاع را به دست مى‌گيريد كه با جمهورى اسلامى بجنگيد؟ اشتباه كرده‌ايد. كور خوانده‌ايد.



اين شواهد محكوميت شماست كه همه‌ى دنيا و همه‌ى تاريخ در آينده به اين‌ها خواهند رسيد. شما نامتان هم در تاريخ نمى‌ماند، اما اگر بماند با لعن و نفرين همگانى خواهد ماند. براى خاطر اين ‌كه يك انقلابى با اين همه خونِ دل پيروز شد و امامى و رهبرى با چهره‌ى استثنائى در تاريخ ما اين انقلاب را هدايت كرد و امتى با اين رشادت و اين از خود گذشتگى پايه‌هاى اين انقلاب را با همه‌ى موجودى خودش مستحكم كرد، آن وقت شما چهار نفر خودخواهِ جاهل جاه‌طلب پرمدعا آمده‌ايد داريد محصول اين همه تلاش و كوشش را مى‌خواهيد مورد تهديد قرار بدهيد و مزاحمت مى‌كنيد و ايذاء مى‌كنيد. تاريخ به شما لعن و نفرين خواهد فرستاد؛ مطمئن باشيد.



يك خطاب من هم به جوانان و نوجوانان دختر و پسر فريب‌خورده است كه هشتاد درصد اين گروه‌ها را اين‌ها تشكيل مى‌دهند. به آنها مى‌گويم اى جوانان ساده‌دل مستمند مستضعف فكرى! گوش كنيد و فكر كنيد. آنها به شما گفته‌اند گوش نكنيد به اين حرف‌ها، اما قرآن به شما مى‌گويد گوش كنيد. اگر امروز به اين حرف‌ها و به سخن نصيحت‌كنندگان گوش نداديد، فردا در دوزخ خواهيد گفت «و لو كنّا نسمع أو نعقل ما كنّا فى اصحاب السّعير». تأسف خواهيد خورد. خواهيد گفت اگر گوش مى‌كرديم و فكر مى‌كرديم، امروز جاى ما اين‌جا نبود. سازمان به شما مى‌گويد گوش نكنيد، قرآن به شما مى‌گويد گوش كنيد و بيانديشيد. اين مطالبى را كه من امروز به اختصار گفتم، مورد تجزيه و تحليل قرار بدهيد. سازمان شما يا سازمان‌هاى شما چرا با يك جمهورى كه با امريكا و شوروى مى‌جنگد، اين‌طور مقابله مى‌كنند؟ چرا در مقابل امام امت و در مقابل آحاد امت مى‌ايستند و نام خودشان را مدافع خلق مى‌گذارند؟ چرا در حالى كه قرآن به آنها مى‌گويد كه با كفار قطع رابطه كنند، با پيكارى و فدايى و دموكرات و سلطنت‌طلب و انسان‌هاى دژخيم‌صفت هم‌پيمان مى‌شوند؟



اين بمب كارگذاشته شده‌ى در راه‌آهن قم را كه چند شهيدِ محروم داشت، كى گذاشت؟ اگر شما خودتان گذاشتيد كه محكوميد، اگر دوستان شما هم گذاشتند، شما محكوميد و نمى‌توانيد بگوئيد دوستان شما نگذاشتند. اگر راست مى‌گوئيد، محكوم كنيد. اگر شما از اين خراب‌كاري‌ها خوشتان نمى‌آيد، چرا يك‌بار در اين مدت امريكا را محكوم نكرده‌ايد؟ يك‌بار صدام را محكوم نكرده‌ايد؟ يك‌بار خراب‌كارها را محكوم نكرده‌ايد؟ يك‌بار سلطنت‌طلب‌ها را محكوم نكرده‌ايد؟ افتاده‌ايد به جان دولت جمهورى اسلامى. آيا دليلى واضح‌تر از اين بر اين ‌كه شما آلت دست سياست‌هاى بزرگ شرق و غربيد؟ بچه‌هاى جوان غافل ساده‌دل! فكر كنيد و گوش كنيد.



يك خطاب هم به پدر و مادرها دارم. اى پدران و مادران! مواضب بچه‌هايتان باشيد. دولت جمهورى اسلامى اگر در مقابل موج‌هايى كه از خارج هدايت مى‌شود مقاومت نكند، به جان اين امت ظلم كرده. بايد مقاومت كند. دادگاه‌هاى انقلاب اگر نسبت به متجاوزان به حيثيت جمهورى اسلامى و قيام‌كنندگان عليه حكومت اسلام و قرآن قاطعيت به خرج ندهند، خيانت كرده‌اند. تاريخ از آنها سؤال مى‌كند. اگر دادگاه‌هاى انقلاب و دستگاه‌هاى اجرايى و قضايى امروز اين سرانگشتان فاسد و پليد را قطع نكنند، فردا دوست و دشمن آنها را ملامت مى‌كنند. كسى هيچ دستگاهى را مدح و ثنا نخواهد گفت به خاطر كوتاه‌آمدن در مقابل يك دشمن مخرب. بايد قاطعيت به خرج بدهند. پدرها! مادرها! بچه‌هايتان را مراقبت كنيد. نگذاريد در دمِ موج خشم و عصيان اين مردم قرار بگيرند. نگذاريد در مقابل دولت جمهورى اسلامى واقع بشوند. آنها را به شنيدن و به فكر كردن امر كنيد.



خطاب آخر من هم به ملت ايران، مخصوصاً به فداكاران، به شما جانبازان انقلاب، به شما معلولين انقلاب، به شما سربازانى  كه از جبهه‌ها نامه مى‌نويسيد و آن جمعى كه از جبهه‌ى رقابيه‌ى اهواز براى من نوشتند كه ما در خط ولايت فقيه تا آخرين قطره‌ى خونمان هستيم و آن جمعى كه از آبادان به من خبر دادند كه از وقتى كه امام فرماندهى كل قوا را خودشان در دست گرفتند، روحيه‌ى ما چند برابر شده، پيش‌رفت كرده‌ايم، خوشحال هستيم، مايليم كه تعرض كنيم، و به همه‌ى رزمندگانى كه در جبهه‌ها مى‌جنگند، به تمام عناصر ارتش شريف جمهورى اسلامى و سپاه پاسداران انقلاب و همه‌ى عناصر رزمنده و همه‌ى ملت. يك خطاب هم به شما دارم، شما بدانيد و مى‌دانيد كه

«وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَاللَّهُ»

و

«يُريدُون لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأفْواهِهِم و اللَّهُ مُتِمُّ نورِهِ»

. اين‌ها مى‌خواهند با پف دهانشان چراغ منوّر و نورافكن تابان الهى را خاموش كنند، اما اشتباه كرده‌اند. نور خدا باقى است، قدرت جمهورى اسلامى رو به گسترش است.



امروز دنيا از رشد شما مردم، از آگاهى و قدرت انقلابى شما مردم در تعجب و حيرت است. شما مى‌توانيد يك جراحى عظيم بكنيد، يك جراحى مغز بكنيد، يك مغز فاسد را برداريد و دور بيندازيد و خون‌ريزى هم نشود. دنيا در مقابل اين رشد ملت ايران و اين روحيه‌ى انقلابى متحير و مبهوت است. اين تحركاتى كه مى‌بينيد، اين سر و صداهاى كودكانه اصلاً و ابداً نمى‌تواند تأثيرى در روند انقلاب ما بگذارد.



و اى نيروهاى رزمنده! ملت هم‌چنان پشتيبان شماست. ماه رمضان نزديك است؛ ماه خدا، ماه عبادت، ماه ضيافت الهى، ماه تطهير دل، ماه تطهير روح. اى مرد و زن مسلمان! با پيروى از تقوا و زنده كردن ياد خدا به استقبال ضيافت الهى برويم. در ماه رمضان بايد ما هم ايمانمان، هم صبر و استقامتمان، هم معرفتمان بالا برود. پروردگارا! ما را آماده‌ى قدوم در ميهمان‌سراى رمضان بگردان. پروردگارا! وحدت و يك‌پارچگى اين امت مؤمن و نمازگذار را حفظ كن. پروردگارا! دست دشمنان را از جان اين ملت قطع كن.



الّلهمّ اغْفِر لِلْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤمِناتِ وَ الْمُسْلِمينَ وَ الْمُسْلمات الأحياءُ مِنْهُم وَ الأموات

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:30 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

برای آقای خامنه‌ای


 

ای غزل خوان بلبل باغ خدا

می‌رسد این مژده از گلشن به گوش مرغ حق هرگز نخواهد شد خموش

گر به تاراج خزان گلبن رود خون رز خود در قدح آید به جوش

بار دیگر تازه گردد جان ما ای همه مغبچگان می‌فروش

ای غزل‌خوان بلبل باغ خدا یاسمن بیمار گردد رخ مپوش

گوش ما نامحرم اسرار نیست لب گشا از بهر پیغام سروش

ای صبا از کوی جانان نکهتی آور آخر سوی این دل‌رفته هوش

گر به جای باده زهرت می‌دهد یار داند چیست ای عاشق بنوش

بارالها مرغ باغ خویش را در امان دار از خطرهای وحوش

ای عجب گر دیده خون گرید ازین ناله‌ها کز نای دل آید به گوش

در غمت ای راحت روح و روان دل به درد آمد -خدا- جان در خروش

احمد عزیزی
7 تیر 1360

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:31 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

عکس نوشت


 

  سرباز

يكى از دفعاتى كه سال 59 از اهواز به تهران مى‌آمدم، چون لباس نظامى تنم بود، رويش قبا مى‌پوشيدم. رسم ما هم اين بود؛ از راه كه مى‌رسيديم، مستقيم خدمت امام مى‌رفتيم. عصر يك روز پنجشنبه كه براى نماز جمعه به تهران آمده بودم، مستقيم خدمت ايشان رفتم و چيزى راجع به جبهه گفتم و آمدم. شايد بار اولى بود كه از جبهه خدمت ايشان مى‌رسيدم. تا اين چكمه‌هايم را دمِ در، دربياورم، ايشان از پشت شيشه همين ‌طور به آن هيأت بنده كه لباس نظامى زير قبا تنم بود، نگاه مى‌كردند. وقتى رسيدم، دستشان را بوسيدم. خودشان گفتند كه يك ‌وقت بود كه اين لباس شما خلاف مروّت بود و حالا بحمدالله وضع به اين‌جا رسيده است. من احساس كردم كه ايشان خوشحالند. در ابتدا قدرى هم در دلم ترديد بود. اول‌بار كه در اهواز قبا را كندم و لباس نظامى پوشيدم، در ذهنم بود كه آيا اين كار درست است يا نه؟ بعد كه ديدم ايشان لبخند زدند و لطفى كردند، فهميدم كه خوشحالند.

سخنرانی در ديدار با فرمانده و جمعى از روحانيون رزمى- تبليغى 11/09/1370

* عکس‌نوشت 2

سوء قصد

آن وقتی که بمب منفجر شد در آن مسجدی که من بودم، از وقتی که بار اول افتادم زمین -نفهمیدم البته چه جوری شد که افتادم- تا وقتی که به کلی بی‌هوش شدم و بعد از چند روز به هوش آمدم، سه مرتبه‌ي دیگر به هوش آمدم. در این فاصله سه ‌بار لحظاتی به هوش آمدم و هر دفعه یک احساسی داشتم که آن حالات را من هیچ‌ وقت یادم نمی‌رود. یکیش که حالا این ‌جا عرض می‌کنم، این است؛ در یکی از اين حالات احساس کردم که من دارم می‌روم، یعنی دارم می‌میرم. احساس کردم که مرگ در مقابل من است. کاملاً خودم را در مرز عالم برزخ مشاهده کردم. به‌طور خلاصه اگر بخواهم در یک کلمه بگویم، احساس کردم که در آن حال، انسان هیچ دستاویزی به‌جز خدا ندارد؛ هیچ دستاویزی. یعنی هرچه هم عمل آدم پشت سر خودش داشته باشد، باز هم اگر تفضل الهی و رحمت خدا را نتواند جلب کند، آدم خاطرجمع نیست به آن عمل‌. آدم شک می‌کند که این عمل را با اخلاص به‌جا آورده‌ام؟ آیا نیّتم صددرصد خدایی بود؟ آیا در آن شرک نبود؟ آیا ریا در آن نبود؟ ملاحظه‌ی این و آن نبود؟ می‌دانید، این‌جوری است ها. چون واقعاً ماها مرکز عیوبیم دیگر، همه‌ی شائبه‌ها در ما هست متأسفانه.

آن‌جا انسان احساس می‌کند که مثل پر کاهی بین و زمین و آسمان است. این احساس را انسان دارد و منقطع می‌شود. از همه‌ چیز منقطع می‌شود. من این حالت انقطاع را در آن وقت احساس کردم و تضرع کردم پیش خدای متعال؛ پروردگارا می‌بینی که من چقدر دستم خالی است و چقدر محتاجم. اگر تفضلی کنی، کردی وإلاّ ما رفتیم. منظورم مردن نبود ها؛ رفتن از وادی سعادت بود. بعد دیگر بی‌هوش شدم و نفهمیدم چیزی را.


* عکس‌نوشت 3

سلامت

بسم‌الله الرحمن الرحیم. بعد از چهار روز که از این حادثه بر من می‌گذرد به فضل الهی و به کمک و تلاش بی‌دریغ کارکنان عزیز این بیمارستان، خودم را در وضع بسیار مناسب و خوبی می‌بینم. هر وقت به یاد این می‌افتم که این حادثه موجب شده امام عظیم‌الشأن ما اظهار لطف کنند و در پیامشان اظهار دل‌سوزی بکنند و ملت بزرگ و قهرمان ما دست به دعا بردارند و دعا کنند، در خودم احساس شرمندگی می‌کنم. در راه انجام وظیفه، این‌گونه حوادث حوادثی نیست که این همه لطف و محبت و بزرگواری را چه از سوی امام، چه از سوی امت و همچنین از سوی کارکنان و کارمندان این واحدهای پزشکی که واقعاً شب و روزشان را در این کار گذاشته‌اند، این همه اظهار شد.

من بحمدالله حالم خیلی خوب است. امروز هیچ احساس ناراحتی فوق‌العاده‌ای نمی‌کنم. بیشترین بخش از ناراحتی‌هایی که داشتم بحمدالله برطرف شده، راحت می‌توانم بنشینم، راحت می‌توانم از تخت پایین بیایم و راحت می‌توانم غذا بخورم و در همه احوال محبت و لطف کارکنان بیمارستان، پزشکان و بقیه، به من کمک کرده و می‌کنند. من بدین‌ وسیله از همین‌ جا عرض سلام و ارادت بی‌پایان خودم را خدمت امام امت می‌کنم و به ایشان عرض می‌کنم که در مقابل حوادثي این‌چنین، ما هیچ انتظاري نداریم و توقعی نداریم که کمترین رنجشی به خاطر ایشان بنشیند. ما معتقدیم که «سر خمّ می سلامت شکند اگر سبویی».

همچنین از امت مسلمان و قهرمان که این همه دارند فداکاری می‌کنند در جبهه‌ها و پشت جبهه‌ها، این همه دارند جان‌های عزیز و نفیسشان را در راه خدا می‌دهند، انتظار نداریم که در مقابل یک حوادث کوچکی از این قبیل اظهار نگرانی و احساس نگرانی کنند و ما را بیشتر از آن‌چه که شرمنده هستیم، شرمنده نکنند. از خداوند متعال توفیق همه را خواستارم.

و السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:31 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

گفت‌وگو با مسیح مهاجری درباره‌ی حزب جمهوری اسلامی و نقش آیت‌الله خامنه‌ای

 

خاطرات بازمانده

- با بررسی فضای سیاسی سال 60 متوجه متوجه فعالیت‌های گسترده و مختلف آیت‌الله خامنه‌ای در آن زمان می‌شویم. نمایندگی مردم تهران در مجلس، نمایندگی حضرت امام در شورای عالی دفاع، عضویت در شورای عالی انقلاب، عضو ارشد حزب جمهوری اسلامی و... اولین سؤالی که در رابطه با حزب جمهوری به نظر می‌رسد، این است که اصلاً از چه زمانی حزب جمهوری شکل گرفت و مؤسسان از تأسیس حزب چه اهدافی را دنبال می‌کردند؟ به عبارت دیگر ضرورت تشکیل حزب در آن زمان چه بود؟

بنده شخصاً از شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی در قبل و بعد از پیروزی انقلاب بارها شنیدم که ایشان می‌گفتند یکی از دلائل عدم موفقیت مردم و به‌خصوص روحانیت در مبارزات خود علیه رژیم شاه و استعمار، نداشتن تشکل بود و تأکید می­کردند که بعد از ماجرای نهضت ملی شدن نفت و شکست این نهضت و خانه‌نشین شدن مرحوم آیت‌الله کاشانی، ما به این نتیجه رسیدیم که دلیل شکستی که ما متحمل شدیم، نداشتن تشکیلات سیاسی بود. اگر تشکیلات داشتیم، شکست نمی­خوردیم و می­توانستیم در مقابل کسانی که باعث به‌هم‌ریختگی نهضت شدند، کارهایمان را سر و سامان بدهیم که در نتیجه‌ی آن، در مقابل شاه و استعمار آمریکا که به شاه کمک کرد و کودتای بیست و هشت مرداد را به وجود آورد، پیروز شویم.

چون خود ایشان این صحنه­ها را دیده بودند، از این صحنه­ها در واقع یک درس بزرگ سیاسی گرفتند. ایشان می‌گفتند که از همان زمان من به این فکر افتادم که ما باید تشکیلات سیاسی داشته باشیم و روحانیت باید با تشکیلات وارد میدان شود و کاری انجام دهد. البته داشتن تشکیلات سیاسی برای روحانیت در فاصله­ی بین بیست و هشت مرداد 1332 تا بیست و دو بهمن 1357 که انقلاب اسلامی پیروز شد، کار آسانی نبود و عملاً غیر ممکن بود. با این مقدمه­ای که من عرض کردم، می‌توان فهمید که چگونه بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، حدود ده روز بعد از پیروزی انقلاب، حزب جمهوری اسلامی اعلام موجودیت کرد.
آقای بهشتی هم‌فکرانی نیز داشتند؛ حضرات آقایان خامنه­ای، هاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی و دکتر باهنر به همراه شهید بهشتی به عنوان اعضای مؤسس، حزب جمهوری اسلامی را تأسیس کردند. یعنی فکر کار تشکیلاتی در همه‌ی این افراد وجود داشت. منتها ریشه­اش این نکته­ای بود که از آقای بهشتی نقل کردم.
حزب جمهوری اسلامی در واقع با این سابقه و مقدمات، کار نرم‌افزاری­ و طراحیش انجام شده بود و همه چیز آماده بود. بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در اولین فرصت ممکن، این آقایان اعلام موجودیت کردند. مرامنامه و اساسنامه‌ی­ حزب را هم اعلام کردند. بعد از مدتی هم مواضع حزب را اعلام كردند که هر بیشتر آن کار جمعی همین آقایان بود. یک چیز ماندگاری است که در واقع خیلی از اصول قانون اساسی هم از همین مواضع حزب جمهوری اسلامی است.

-در مورد تشکیل حزب با حضرت امام هم هماهنگی شده بود که تأییدیه‌ای هم از ایشان داشته باشند؟

بارها آقایان با حضرت امام در این‌باره صحبت کردند. منتها امام یک سابقه‌ی ذهنی از احزاب در ایران داشتند که سابقه‌ی خوبی نبود و در واقع منفی بود. معمولاً احزابی که در ایران تشکیل شدند، نه‌تنها خدمت نکردند، بلکه خیانت هم کردند و امام نیز نگران این بودند که حزب جمهوری اسلامی هم نتواند کاری بکند. به همین دلیل آقایان بارها با امام در این‌باره صحبت کردند که در نهایت امام آنها را منع نکردند که این حزب تشکیل شود، ولی در عین حال مخالف انتساب این حزب به خودشان بودند.

جا دارد نکته­ای هم در مورد توقف حزب در سال 1366 یادآور شوم. امام نسبت به حفظ باقیمانده­ی مؤسسین حزب که در آن زمان آقایان خامنه­ای و هاشمی رفسنجانی بودند، احساس خطر کردند و هم این که در شهرستان‌ها و بیرون از حزب، کار‌هایی صورت می‌گرفت که به اسم حزب تمام می‌شد. امام فکر می­کردند که وجود این دو نفر برای انقلاب و جمهوری اسلامی لازم است و اگر این‌ها ضربه بخورند، در واقع به خاطر حفظ حزب دو نیروی کارآمد نظام که می­توانند راه انقلاب را ادامه دهند و برای نظام اسلامی مؤثر باشند، قدرتشان برای خدمت به اسلام و نظام اسلامی کم می‌شود. لذا ایشان خواستند که کار حزب متوقف شود. هرچند که در ظاهر و اعلام بیرونی این امر به شکل دیگری صورت پذیرفت.

- شهید مطهری در آن فرصت دو سه ماهی که داشتند، چرا عضو حزب نشدند؟
ایشان ظاهراً معتقد به این مدل کار تشکیلاتی نبودند. من البته در این رابطه با خود ایشان صحبتی نداشتم، ولی مطالبی که از جاهای مختلف شنیدیم، این بوده که ایشان اعتقادی به کار تشکیلاتی سیاسی به این شکل نداشتند. البته در جامعه‌ی روحانیت مبارز بودند.

- آن موقع جناب آقای موسوی اردبیلی عضو حزب بودند؟

بله؛ اما ایشان در یک مقطعی از حزب کنار کشیدند. ایشان کمتر از یک سال عضو حزب بودند. در انتخابات ریاست جمهوری سال 1358 ایشان موافق کاندیداتوری آقای جلال­الدین فارسی از طرف حزب نبودند. البته با بعضی دیگر از اقدامات حزب نیز مخالف بودند. لذا خود را کنار کشیدند. بنابراین در سال 1360، چهار نفر باقی ماندند که آقای بهشتی و آقای باهنر در فاجعه­ی هفتم تیر و هشتم شهریور به شهادت رسیدند. بنابراین، از اعضای مؤسس حزب این دو بزرگوار باقی ماندند که البته هر دو در معرض ترور هم قرار گرفتند؛ آقای هاشمی در اردیبهشت 1358 و آقای خامنه­ای هم در ششم تیر 1360 که بحمدلله زنده ماندند.

-آیا جناح‌بندی‌های سیاسی هم در درون حزب وجود داشت؟

در مورد جناح­بندی­های سیاسی در داخل حزب باید بگویم که حزب جمهوری اسلامی از ابتدا هم یک طیف بود. یعنی یک حزب به معنای تعریف واقعی حزب نبود. ببینید یک جمع از حزب از اعضای مؤتلفه‌ی اسلامی بودند. مؤتلفه‌ی اسلامی خودش از قبل یک تشکل بود که به نام هیأت‌های مؤتلفه‌ی اسلامی- حزب مؤتلفه‌ی اسلامی کنونی- فعالیت می‌کرد. افرادی مانند آقای دکتر آیت هم بودند که این‌ها خودشان با یک تشکیلاتی از قبل کار کرده بودند که جمع دیگری در درون حزب بودند.

جمع دیگری هم با آقای مهندس میرحسین موسوی بودند که از قبل با ایشان کارهای سیاسی کرده بودند. گروه دیگری مثل شهید حسن اجاره­دار، آقای مهندس هاشم رهبری و امثال این‌ها هم هر کدامشان تفکراتی داشتند. این‌طور نبود که مجموعه­هایی که داخل حزب بودند، همه با مؤسسین حزب یک‌سان فکر کنند. منتها مسئولین حزب، همه‌ی این‌ها را می­شناختند و با این‌ها کار کرده بودند که این‌ها را دعوت به هم‌کاری در حزب کردند.

بنابراین در ابتدا نیز حزب جمهوری اسلامی با این‌چنین مجموعه­ای مواجه بود. به همین دلیل یک مقدار که کار جلو رفت، به طور طبیعی سلیقه­ها خودشان را نشان دادند. برای نمونه، یک جمع چهار پنج نفره یک سلیقه­ی خاصی داشتند که با سلیقه­ی مثلاً مؤتلفه جور درنمی­آمد. آن چهار پنج نفر عبارت بودند از مهندس موسوی، بنده، آقای سرحدی‌زاده، آقای محمدرضا بهشتی- که جای ابوی­شان آمدند- آقای دکتر اژه‌ای که بعداً ملحق شدند. خب این چهار پنج نفر در داخل شورای مرکزی جمهوری اسلامی برای خودشان یک تفکر خاصی داشتند و در بیرون شورای مرکزی هم کسانی با این‌ها همراه بودند.

پس به طور طبیعی، سلایق مختلفی بود که نمی­توان به آنها جناح­های سیاسی گفت. ولی این واقعیت را هم نمی­شود انکار کرد که همه‌ی اعضای حزب یک‌سان فکر نمی­کردند و اختلاف نظرهای مهمی هم با یک‌دیگر داشتند.

- ما می­بینیم که در سه ماه‌ تابستان سال 1360 که در آن ترورهای ششم تیر و هفتم تیر و هشتم شهریور و ... صورت گرفت، نوک پیکان منافقین به طرف سران حزب جمهوی اسلامی بود. می­خواهیم بدانیم که چه فضایی در درون حزب بوده و حزب چه نقشی در فرآیند استقلال جمهوری اسلامی و مسائل پس از آن داشته که این­ طور مورد هدف قرار گرفت؟

شما اگر ترسیمی از جبهه­گیری­های سیاسی آن زمان داشته باشید، متوجه می‌شوید که یک طرف امام قرار دارد و همه‌ی کسانی که با امام هستند، و در طرف دیگر جناحی قرار دارد که مرکب است از کسانی که با ولایت فقیه و با حاکمیت فقاهت در انقلاب اسلامی و نظام اسلامی موافق نبودند. این‌ها هم البته یک طیف با یک سلیقه نبودند، ولی برای این ‌که در مقابل نیروهای خط امام بتوانند موفق باشند تا آنها را کنار گذاشته و خودشان حاکم شوند، متحد شده بودند. در بین آنها بنی­صدر بود، نهضت آزادی بود، منافقین بودند، حتی جبهه‌ی ملی که امام آن را مرتد اعلام کرده بود و عجیب­تر از آن افراد و گروه‌های چپ آن زمان، یعنی مارکسیست­ها هم با این‌ها هم‌کاری می­کردند. این مجموعه در یک چیز با هم مشترک بودند و آن‌هم این بود که نمی‌خواستند خط فقاهت بر انقلاب و نظام جمهوری اسلامی حاکم باشد. از آن طرف هم امام و کسانی حضور داشتند که در خط امام بودند. در خط امام درشت­ترین نمونه­ها و بارزترین شخصیت­ها و قوی­ترین افراد که بازوان امام بودند، همین افراد مؤسس حزب جمهوری اسلامی ایران بودند.
بنابراین خیلی طبیعی بود که قبل از همه سراغ آنها بروند و لذا شما حتی قبل از سال شصت و در سال پنجاه و هشت هم می­بینید که فقط چند ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود كه به سراغ آقای مطهری و هاشمی رفتند.

- همه مطلعان از ماجراهای حزب از این اختلافات صحبت می‌کنند. شما نیز این اختلافات را در چارچوب خط فقاهت و خط غیر فقاهت توضیح دادید، اما این اختلاف و دشمنی با حزب جمهوری به قدری شدت داشت که بلافاصله پس از عزل بنی‌صدر- که به تعبیری سردمدار آن خط بود- آقایان خامنه‌ای، بهشتی و باهنر ترور می‌شوند. اگر توضیح بیشتری درباره‌ی این اختلافات و مشخصاً مصادیقی از آن را به خاطر دارید، بیان بفرمایید.

من در همان زمان جزوه­ای تحت عنوان «بزرگ‌ترین جنگ روانی غرب علیه روحانیت» نوشتم و در آن قسمتی از این مسائل را توضیح دادم. آن‌جا علاوه بر این محور اصلی که مبارزه با فقاهت و حاکمیت اسلام فقاهتی است؛ عنوان کردم که خود بنی­صدر هم کیش شخصیت دارد؛ یعنی خیلی به دنبال قدرت بود. به هر شکلی و وسیله­ای، با دروغ، شایعه، تزویر و به هر شکل دیگری می‌خواست قدرت خودش را تثبیت کند و افزایش دهد. بنده یکی دو صحنه برای شما نقل می­کنم که شاید مطلب ناگفته‌ای هم باشد و ثبت آن در تاریخ به فهم این قضیه خیلی کمک می­کند.

اولین خاطره را من از شهید بهشتی شنیدم. ایشان گفتند روز عید فطر که فکر می­کنم سال پنجاه و نه بود، خدمت امام رفتیم. آقایان مسئولین نظام قبل از سخن‌رانی امام در حسینیه‌ی جماران، به اتاق امام رفته و تبریک می­گفتند. بعد به پایین می­آمدند و در حسینیه می‌نشستند تا امام برای سخن‌رانی به حسینیه تشریف بیاورند. آقای بهشتی گفتند که آن لحظاتی که بالا منتظر بودیم تا خدمت امام برسیم، از اتاق مجاور صدایی شنیدیم. من بدون این‌که استراق سمع کنم -چون ایشان بسیار اهل مراقبه بودند و به این مسائل توجه می کردند- صدا آن‌قدر بلند بود که خودبه‌خود به گوش ما می­رسید. گفتند شنیدم که امام به کسی می­گویند که «نه تو مصدقی و نه من کاشانی، اگر بخواهی به این کارهایت ادامه دهی، دستور می­دهم که همین جا در این اتاق حبست کنند.» درِ اتاق که باز شد، دیدیم بنی­صدر است. این چیزی بود که آقای بهشتی برای من نقل کردند.

بنی­صدر علاوه بر کارها و حرف‌های خود، حتی وقتی خدمت امام هم که می­رسید، علیه آقایان حرف‌هایی می­زد. این باعث شده بود که امام هم نسبت به او این‌چنین موضعی داشته باشد. ممکن است این سؤال در ذهن شما پیش بیاید که پس چرا این‌قدر امام صبر کردند؟ چرا این‌قدر طول کشید؟ بله؛ ما هم خسته شده بودیم و می­گفتیم که امام عجب حوصله­ای دارند، چه تحملی دارند. آقای هاشمی به امام نامه نوشتند. حتی مجموعه‌ی آقایان هم نامه نوشتند. ما در آن روزها خیلی غصه می­خوردیم که چرا امام به قیمت آزردن این بزرگان و ناراحتی این همه مردم، بنی‌صدر را حفظ می­کنند. خب البته هم آن زمان و هم بعدها روشن شد که امام نمی­خواستند در نظام جمهوری اسلامی اولین رئیس جمهور دچار مشکل شود و می‌خواستند به هر ترتیب او را حفظ کنند تا دوره­اش تمام شود، ولی دیگر کار را به جایی رساند که امام را مجبور به واکنش شدید کرد. وضعیت و تفکرات بنی­صدر ایجاب می­کرد که در مقابل امام بایستد. منتها از همان اول نمی­شد. بلکه باید قدم به قدم پیش می‌رفت. اول باید خاک‌ریز اول را کنار می­زد و بعد به سراغ خاک‌ریز بعدی می‌رفت. لذا غائله‌ی دانشگاه تهران را چهارده اسفند 1359 به وجود آورد و مسائل دیگری که پیش آمد.

در مقابل همه­ی این کارها من شاهد بودم؛ در اتاق آقای بهشتی نشسته بودم که یک دفعه تلفن زدند و به ایشان خبر دادند که در روزهای سی‌ام و سی و یکم خرداد که منافقین به خیابان­ها ریخته بودند و اعلام جنگ مسلحانه کرده و خیلی­ها را کشته بودند، زن و دختر بنی‌صدر دستگیر شده‌اند. آقای بهشتی تلفن را قطع کردند و تلفن آقای موسوی اردبیلی را گرفتند. به ایشان گفتند که شما دادستان کل کشور هستید، بنابراین دستور بدهید که همین حالا این دو نفر را آزاد کنند؛ در حالی که این دو نفر در صحنه حضور داشتند و دستگیر شده بودند. آقای موسوی اردبیلی یک مقداری مقاومت کردند که آقای بهشتی گفتند من به عنوان رئیس شورای عالی قضایی به شما دستور می­دهم که این کار را انجام دهید و انجام دادند.

این سعه­ی صدر، بزرگواری، دوراندیشی و تدبیر، هم جلوی تبلیغاتشان را گرفت تا نگویند که زن­ها و دخترها را هم دستگیر کردند و هم روحیه­ی بالای ایشان را در این مسئولیت نشان می­داد.

- و دومین خاطره...
خاطره‌ی بعدی را از آقای موسوی اردبیلی برای شما نقل می­کنم. در جلسه­ی شورای انقلاب که در دفتر ریاست مجلس تشکیل شده بود، آقای بهشتی در مورد پلیس قضائی صحبت کردند. آقای بهشتی بحث پلیس قضائی را مطرح کرده بودند که البته سر نگرفت. کارهایش انجام شده بود که آقای بهشتی شهید شدند. بنی­صدر مخالفت کرد و گفت که این یک میلیشیا است و شما می‌خواهید برای خودتان گارد درست کنید و در خلال صحبت‌هایش به آقای بهشتی اهانت کرد. آقای موسوی اردبیلی گفتند که من خیلی عصبانی شدم. یک قندان سنگین از سنگ مرمر آن‌جا بود که آن را برداشتم و به طرف بنی­صدر پرت کردم. بنی­صدر جا خالی داد و از اتاق بیرون رفت. این حرکت آقای موسوی اردبیلی در اثر بی­ادبی و بی‌حرمتی که بنی­صدر نسبت به آقای بهشتی کرده بود، انجام شده بود. یعنی شما آن قسمت از عصبانیت آقای موسوی اردبیلی را در نظر بگیرید و ببینید که او چه کرده که ایشان آن قدر عصبانی شده تا برای دفاع از آقای بهشتی آن کار را انجام دهد. بنی صدر این‌چنین آدم بی­ادبی بود. هم این بی­ادبی و هم آن زیاده‌خواهی­ها نشان می­دهد که او گستاخ، زیاده­خواه، بی­شخصیت و قدرت‌طلب بود. با احزاب و جمعیت­هایی مثل نهضت آزادی مخالف بود. آنها نیز متقابلاً با او مخالف بودند، ولی به خاطر این که به قدرت رسیده بود، آنها با بنی‌صدر ساخته بودند؛ ائتلاف کرده بودند و دشمن اصلی خودشان را همین خط فقاهت می­دانستند. می‌خواستند امام و یاران امام را از سر راه بردارند و خودشان به حکومت برسند.

بنابراین اصل ماجرا این بود که بنی­صدر و آنهای دیگر به دنبال حکومت بودند. آن آقایان تشنه­ی حکومت بودند و امام و روحانیت را سد راه خودشان می­دانستند. می‌دانستند تا وقتی که امام باشد، به این‌ها اجازه نمی­دهد هر کاری که دلشان می­خواهد بکنند. تمام این برنامه‌ها برای کنارزدن امام و یاران امام بود. البته آن طوری که بعضی از آقایان بزرگان گفتند، واقعه­ی هفتم تیر و این ترورهایی که در تیر ماه و بقیه­ی ماه­های 1360 انجام دادند، در واقع مردم را بیدار کرد. چون مردم پشتوانه‌ی انقلاب هستند. بنابراین همین خون­ها انقلاب را بیمه و در عوض آنها را منزوی کرد و نظام تثبیت شد.

در واقع ما نظام اسلامیمان را از برکات این خون­ها داریم. علتش هم این بود که مردم احساس کردند کسانی که این حرف­ها را می­زنند، بی­‌منطقند. حرف مردم این بود که اگر منطق دارید، مبارزه سیاسی کنید و کم­کم قدرت را با رأی مردم از دست آنها بگیرید. ولی چرا متوسل به ترور و انفجار می‌شوید؟ این کارها نشانه‌ی بی‌منطقی شما است. این بیداری مردم باعث تثبیت خط امام شد.

- لطفا در مورد حوادث تروریستی تیرماه 1360 که در یکی از آن‌ها شخصاً حضور داشتید، توضیح دهید.

در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی قرار بر این بود که همه‌ی اعضای مؤسس را به شهادت برسانند. منتها در روز ششم تیر فکر کردند که یک لقمه­ی آماده­ای وجود دارد که باید به سراغ آن رفت و در روز هفتم تیر هم به سراغ مابقی اعضا. این بود که روز ششم تیر به سراغ حضرت آیت‌الله خامنه­ای رفتند. در روز هفتم تیر هم با برنامه‌هایی که از قبل چیده بودند، به سراغ بقیه آمدند. در این روز هم دو نفر دیگر از اعضای مؤسس حزب- آقایان هاشمی و باهنر- جان سالم به‌دربردند.

در آن زمان در دفتر حزب دو جلسه برگزار می‌شد. جلسه‌ی اول نشست شورای مرکزی حزب بود. این جلسه قبل از اذان مغرب تشکیل ‌شد. جلسه‌ی دوم که بعد از اذان بود، مرکب از اعضای شورای مرکزی حزب، بعضی از مدیران حزب و برخی مدیران دستگاه­های مختلف کشور و سه قوه بود. بمب هم در همین جلسه منفجر شد. در آن جلسه­ی اول، آقای هاشمی و باهنر حضور داشتند. قبل از این که جلسه تمام بشود، آقای هاشمی به دلیل قراری که با سیداحمدآقای خمینی داشتند، جلسه را ترک كردند. جلسه‌ی شورای مرکزی که تمام ­شد، نماز مغرب و عشا به امامت آقای بهشتی برگزار شد.

چند نفر از بچه­های سپاه آمده بودند تا از آقای باهنر جهت سخن‌رانی در جبهه‌ها خواهش کنند. از من هم خواسته بودند که کمکشان کنم. به همین دلیل بنده و آقای صادق اسلامی -که آن موقع سرپرست وزارت بازرگانی بودند هم ماندیم تا ایشان را راضی کنیم که موفق هم شدیم. در این لحظه متوجه شدیم که نماز مغرب و عشاء تمام شد و آقای بهشتی هم به طرف جلسه رفتند. ما هم به آقای باهنر گفتیم که شما اینجا نماز بخوانید تا ما هم با شما نمازمان را بخوانیم و بعد از آن به جلسه برویم. پس از پایان نماز، بچه­های سپاه خداحافظی کردند و ما هم به طرف جلسه حرکت کردیم. نزدیک­های سالن جلسه که رسیدیم، آقای علی درخشان که از اعضای مرکزی حزب بودند و در این فاجعه به شهادت رسیدند، از داخل سالن بیرون آمدند و مستقیم آمدند و دستشان را روی شانه­ی آقای باهنر گذاشتند. به ایشان گفتند که آقا شما نیایید. ما و آقای باهنر پرسیدیم چرا؟ گفتند که شما از چشم­های پر خونتان مشخص است که خسته­اید. صبح زود هم که با شما جلسه داریم، شما بروید استراحت کنید تا فردا به جلسه برسید. آقای باهنر هم خیلی خوب استقبال کردند و از خدا خواسته برگشتند. البته چون بعضی آمدند تا با ایشان صحبت کنند و تا ماشین آماده‌ی حرکت شود، این انفجار صورت گرفت؛ یعنی قبل از این که ایشان از حیاط حزب خارج شوند. لذا مدیریت بحران آن شب به عهده ایشان بود.
من از تقریر این واقعه می‌خواهم این نتیجه را بگیرم که آن شب قرار بود که همه­ی اعضای مؤسس حزب و عده‌ی دیگری از بین بروند.

- مجروحیت شما به چه صورت بود؟

بعد از این که آقای باهنر از ما جدا شدند، ما هم به داخل جلسه رفتیم و در همان ردیف آخر نشستیم. آقای جواد سرافراز- از شهدای هفتم تیر- کنار دیوار نشسته بودند که من رفتم بغل دست ایشان بنشینم. ایشان به دلیل این‌ که خیلی مؤدب و محترم بودند، به من تعارف کردند و من را به اصرار سر جای خودشان نشاندند؛ یعنی کنار دیوار. هنگام انفجار تکه­ای از دیوار جدا شده بود و سقف هم پاییین آمده بود. یک تکه از سقف آمد که نوک آن به آقای سرافراز گرفت و ایشان را شهید کرد. سر دیگر این تکه به دیوار گرفت و من بین این تکه سقف و دیوار و زیر آوار ماندم. علت این که بنده شهید نشدم، همین بود. البته قسمت چپ صورتم مورد اصابت ترکش قرار گرفت.
بعد از مدتی که به هوش آمدم و به بیمارستان منتقل شدم، چشم چپم را تخلیه کردند و آن قسمت­های جراحت‌دیده کم­کم ترمیم شد. چند نفر دیگر هم مثل آقایان نجفی، قمشه­ای و کیاوش و... زنده ماندند.

- بمب را کجا گذاشته بودند؟

بمب را جاسازی کرده بودند توی میزی که آقای بهشتی پشت آن میز نشسته بودند.

- بنابراین بیشترین آسیب را آقای بهشتی دیده بودند؟

بله قاعدتاً. در همان لحظات اول انفجار آقای بهشتی شهید شدند. کسانی هم که در پزشکی قانونی آقای بهشتی را دیدند و ما از آنها خواهش کردیم که برای ما بگویند که چه دیدند، گفتند که یک پا و یک دست آقای بهشتی قطع شده بود. شکم و سینه­ی ایشان هم کاملاً متلاشی بود. این نشان می­دهد که بمب با شکم و پا و این‌ها برابر بوده و موجب شهادت ایشان در همان لحظه‌ی انفجار شده است.

- کلاهی (بمب‌گذار) را آن روز دیده بودید؟

کلاهی را آن روز ندیدم. ما یک دفتر سیاسی در طبقه‌ی هفتم ساختمان روزنامه جمهوری اسلامی واقع در خیابان سعدی داشتیم. رئیس دفتر سیاسی طبق مقررات حزب، دبیر کل حزب بود؛ یعنی آقای بهشتی. دبیر دفتر سیاسی، آقای مهندس میرحسین موسوی بود و اعضای دفتر سیاسیِ هر سال، مؤسسان حزب بودند به اضافه­ی چند نفر از اعضای شورای مرکزی که بنده بودم و آقای زورق(از اعضای روزنامه) و آقای محمدرضای بهشتی و آقای میرمحمدی که همه از اعضای دفتر سیاسی حزب بودیم. اگر کس دیگر­ی هم بود، الان بنده به خاطر ندارم. ما در آن‌جا بحث می­کردیم و مسائل را تحلیل می­کردیم و می‌نوشتیم. تحلیل­های سیاسی را مسئول تشکیلات تهران، شهید جواد مالکی از شهدای هفت تیر، از ما می‌گرفت و در داخل حزب و به صورت تشکیلاتی توزیع می­كرد. این آقای محمدرضا کلاهی در تشکیلات تهران کار می­کرد که به دفتر می­آمد و واسطه‌ی بین تشکیلات تهران و دفتر سیاسی بود. تحلیل‌ها را از ما تحویل می­گرفت و آنها را در تشکیلات توزیع می­کرد. ما آن‌جا او را زیاد دیده بودیم.

آن روز هم کلاهی تحلیل روز دفتر سیاسی را از دفتر آقای مالکی برداشت و درون کارتن گذاشت. ظاهراً زیر این تحلیل­ها و در کف کارتن بمب را جاسازی کرده و به بهانه­ی گذاشتن تحلیل­ها به روی میزها بمب را قبل از ورود افراد به جلسه به داخل برد و جاسازی کرد. کسانی هم که نگهبان حزب بودند، به دلیل اهمیت ندادن زیاد به مسائل امنیتی در آن روزها و نیز علاقه‌ی خود نگهبان‌ها به خواندن تحلیل‌ها، تا آخر این کارتن را نگشتند و فقط روی آن را نگاه کردند. ضمن این ‌که کلاهی را هم می‌شناختند.

- شما خودتان خبر ترور آقا را کجا شنیدید و عکس­العمل خودتان پس از شنیدن خبر چه بود؟ فضای درون حزب پس از شنیدن خبر چگونه بود؟
من در دفتر سیاسی حزب بودم که این خبر را شنیدم. ایشان در مسجد ابوذر بین نماز ظهر و عصر سخن‌رانی داشتند. ضبط صوت كه منفجر ­شده بود و ایشان را به بیمارستان منتقل كرده بودند، ما هم در همان لحظات باخبر شدیم. سعی ما بر این بود که ایشان را ببینیم، ولی به دلائل مختلف و از جمله هجوم زیاد جمعیت و مسائل امنیتی، بنا را بر این گذاشتند که جز افراد خاص دیگر عیادتی وجود نداشته باشد. لذا از جمع حزب آقای بهشتی رفتند. آقای هاشمی رفسنجانی آن روز در رفسنجان بودند و به مجرد شنیدن این مسئله کارشان را نیمه تمام گذاشتند و تا فردا صبح خودشان را به تهران رساندند. ولی آن روز آقای بهشتی به دیدنشان رفتند.

ما منتظر بودیم که آقای بهشتی برگردند و از ایشان حال آقا را بپرسیم. آقای بهشتی که برگشتند، من به دفتر حزب تلفن زدم و حال آقا را جویا شدم. یادم هست که من احوال را که پرسیدم، ایشان گفتند که الحمدلله از خطر گذشته است. یک جمله­ای من یادم هست که در آن صحبتم گفتم و ایشان هم جوابی دادند که در ذهن من همیشه باقی مانده است. من پرسیدم که این بمب به کجا اصابت کرده است و طرف­های مثلاً گلو و این‌جاها چطور است؟ آقای بهشتی هم که آدم باهوشی بود، خیلی زود مطلب را گرفت و گفت که آقای مهاجری مطمئن باشید که ایشان می­توانند سخنرانی کنند. چون‌ ایشان خطیب جمعه بودند و خوش‌بیان هم بودند، ایشان متوجه منظور من شد که آیا امام جمعه داریم یا نه؟

- ظاهراً اولین سؤالی هم که خود آیت‌الله خامنه‌ای پس از به هوش آمدن داشتند، همین بوده که آیا مغز و زبان من کار می­کند؟
برای ما هم خیلی مهم بود که آقای بهشتی هم خیلی سریع متوجه سؤال من شدند و گفتند شما راحت و خاطرجمع باشید که ایشان می‌توانند سخن‌رانی کنند و ما خیلی خوشحال شدیم. این مربوط به لحظات پس از انفجار است، ولی خب تا فردا در فضای حزب هم خبر اول همین ترور بود. همه از هم‌دیگر می­پرسیدند و مرتب جویای احوال بودند. افرادی هم که می­توانستند کاری انجام دهند، دنبال می­کردند. مراقبت‌ها به‌خصوص از آن روز خیلی بیشتر شده بود تا دوباره در جریان بیمارستان حادثه­ای پیش نیاید.

در جلسه‌ی شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی و نیز جلسه‌ی هیأت اجرایی حرف اول و خبر اول همین مسئله بود. من یادم هست که همه‌ی آقایان خاطر جمع شدیم که خطر گذشته است. البته مجروحیت و بعد هم دوره‌ی نقاهت که مدت­ها ادامه داشت و لابد همان تقدیر الهی بود که این اتفاق در ششم تیر بیفتد تا در جلسه‌ی هفتم تیر حضور نداشته باشند و هم اکنون همه از برکات وجودی ایشان استفاده کنند.

- ایشان به واسطه‌ی حضور فعال در حزب، عملاً کجاها تأثیرگذار بودند؟ مثلاً یک نمونه­ از آن در مجلس و بر علیه بنی­صدر بود یا خطبه­های نماز جمعه‌ی ایشان. اما یکی از فعالیت‌های مهم آقا در آن زمان، حضور مؤثر و مداوم و طولانی و خیلی منظم در دانشگاه­ها بود که ظاهراً بیشتر از طرف حزب تشریف می­بردند و صحبت می­کردند. اما خیلی راجع به این حضورها صحبت نشده است. تحلیل شما راجع به این نقش­های مختلف چیست؟

در مورد تأثیر آقا نمی‌شود این‌قدر ایشان را در حزب محدود کرد. ایشان به هر حال یک چهره­ی مبارز سابقه­دار و از اعضای هیئت مؤسس حزب بودند. شناخته شده بودند و قوی؛ هم در خطابه و هم در مسائل علمی. همین به طور طبیعی نشان می‌دهد كه ایشان تأثیراتی فراتر از دیگران داشتند. در تقسیم کاری هم که در حزب شده بود، کارهای بخش تبلیغات و فرهنگ و انتشارات به عهده­ی ایشان بود.

اما در جاهای مختلف تأثیرات مختلفی داشتند که یکی از همان­ها مطلبی بود که شما در مورد دانشگاه گفتید. جریان دانشگاه این بود که ایشان به دلیل سابقه­ی مبارزاتی و هم این که یک روحانی روشن‌فکر بودند، در دانشگاه­ها خیلی جا باز کرده بودند. عمده­ی کار ایشان در دانشگاه هم مبارزه­ با تحریفاتی بود که گروه‌های ضد انقلاب به وجود می‌آوردند. ایشان در این زمینه روشن‌گری می‌کردند که خیلی هم مؤثر بود، ولی کار بسیار مؤثرتر ایشان در دانشگاه­ها خنثی کردن تبلیغات خیلی زیاد منافقین به‌خصوص علیه شهید بهشتی بود.

شما اگر به سخن‌رانی­ها و سؤال و جواب­های ایشان در دانشگاه­ها مراجعه کنید، این نكته کاملاً مشهود است. دشمن به‌شدت سرمایه­گذاری کرده بود كه آقای بهشتی را ترور شخصیت کند و این البته تا هفتم تیر نیز ادامه یافت و موفق هم بود. به همین دلیل حتی امام بعد از فاجعه‌ی هفتم تیر گفتند که آقای بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد. آن کسی که در دانشگاه­ها با این موج مقابله می­کرد، حضرت آقای خامنه‌ای بودند که کار بسیار بزرگی هم بود. ایشان در آن زمان یک توجه خاصی به دانشگاه­ها داشتند و این را الان هم می­بینیم. بعد از رهبری هم ایشان برای دانشگاه­ها خیلی کار کردند و خیلی سرمایه­گذاری می­کنند. این چیزی نیست که مربوط به رهبری باشد؛ از همان سال­های پیروزی و اول انقلاب هم ایشان این توجه را داشتند.

در خصوص عدم کفایت بنی­صدر هم ایشان مؤثرترین فرد در مجلس بودند. البته این یک عقبه­ای دارد که من برایتان می­گویم. همان دفتر سیاسی که توضیح دادم، در این زمینه بسیار مؤثر بود. ایشان به ما گفتند که شما مطالب مربوط به تخلفات و انحرافات بنی­صدر را مشخص و جمع­آوری کنید تا من در سخن‌رانی­ام از آنها استفاده کنم. ما نیز در دفتر سیاسی این کار را انجام دادیم و آن مطالب را به ایشان تحویل دادیم؛ سخنرانی ایشان بسیار کارساز، مستند و قوی بود. اگر به محتوای آن روز در اولین دوره‌ی مجلس شورای اسلامی مراجعه كنید و مسئله‌ی عدم کفایت بنی­صدر را ببینید، متوجه می‌شوید که مؤثرترین و مهم­ترین فرد برای جلب نظر، ایشان بودند. همین هم باعث شد که عدم کفایت بنی‌صدر با آراء بسیار بالا تصویب شود. چند نفری از نهضت آزادی بودند که فقط مخالفت کردند. ولی صحبت‌های آقا مستدل و منطقی بود و روی مواردی انگشت گذاشته بودند که خیلی تأثیر داشت. البته در مجلس غیر از بحث عدم کفایت بنی‌صدر هم ایشان کلاً نقش­ مؤثری داشتند.

- آقا در آن سال‌ها برای سخن‌رانی به شهرستان‌ها هم می‌رفتند. دلیل این کار و نیز تأثیر آن چه بود؟

سخنرانی­های ایشان در شهرستان­ها نیز خیلی روشن‌گر و مؤثر بود. شما به اقتضای سنتان در این سال­ها زندگی می­کنید كه واقعاً سال‌های راحت نظام جمهوری اسلامی است. سال­های پنجاه و هشت و پنجاه و نه و شصت، سال­های بسیار سختی بود. دشمنان تا زمانی که دانشگاه­ها تعطیل نشده بود، برای ضدیت با خط امام و همراهان امام و در واقع با انقلاب اسلامی، از هیچ کوششی دریغ نمی‌کردند؛ همین­طور احزاب و جمعیت­ها و به‌خصوص منافقین و به‌وسیله‌ی نشریات و روزنامه‌ها و کتاب­هایی که منتشر می­شد در خارج از تهران و شهرستان­ها کارهای بسیار زیادی می‌کردند. خب این کارها ایجاب می­کرد که افرادی مرتب به شهرستان­ها بروند تا ضمن سخن‌رانی روشن‌گری کنند.

یکی از کارهای بزرگ آقا علاوه بر دانشگاه­ها حضور فعال و مداوم ایشان در شهرستان­ها جهت روشن‌گری بود. ایشان به دلیل این که سخن‌رانی ماهر و خطیبی توانا و ادیب بودند، می­توانستند از عهده‌ی­ این کار برآیند و از امام و انقلاب و خط امام در مقابل توطئه‌ها دفاع کنند. این هم یکی از کارهای بزرگ ایشان بود.

-تقریباً دو ماه بعد از جریان هفتم تیر، ماجرای هشتم شهریور رخ داد که باز هم دبیر کل حزب به شهادت ­رسید. نقش آقا به عنوان دبیر کل جدید در تداوم و تنظیم سیاست‌ها و امور حزب چه بود؟

حزب جمهوری اسلامی تا پایان عمر خود سه دبیر کل داشت؛ آقای بهشتی، آقای باهنر و آخری هم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای. وقتی که آقای باهنر به شهادت رسیدند، اتفاق نظر در جلسه‌ی شورای مرکزی حزب بر این بود که ایشان دبیر کل بشوند. علتش هم این بود که همه معتقد به قدرت سازمان‌دهی ایشان و حفظ این تشکیلات بودند. البته ایشان فرصت و امکان این را نداشتند که از همه­ی توان خودشان برای این کار استفاده کنند. علتش هم این بود که حضور مؤسسین حزب در دفتر مرکزی حزب -به دلیل مشغله‌ی زیاد و مسائل امنیتی- کم‌رنگ شده بود. به همین جهت افرادی را به عنوان قائم مقام انتخاب می‌کردند تا کارها را انجام دهند، افرادی که در عمل فاصله‌ی زیادی با آنها داشتند.

بعد از این که آقای رجائی به شهادت رسیدند، در شورای مرکزی حزب، شهید هاشمی­نژاد که از مشهد آمده بودند، پیشنهاد کرد که آقای خامنه‌ای به عنوان رئیس جمهور نام‌زد شوند. جلسه هم در دفتر آقای هاشمی رفسنجانی و در مجلس تشکیل شد. خب این پیشنهاد پذیرفته شد و همه هم قبول کردند. آقای هاشمی خدمت امام رفتند و نظر را دادند. امام هم که تا آن وقت معتقد بودند که رئیس جمهور یک غیر روحانی باشد، بعد از این که این اتفاقات افتاد، دیگر از آن نظر برگشتند و گفتند که ایشان نام‌زد بشوند.

انتخابات برگزار شد و ایشان رئیس جمهور شدند. خود ریاست جمهوری کارهای زیادی داشت. حال ایشان هم خیلی مناسب نبود و به هر حال تا مدت­ها ایشان دچار نقاهت بودند. مسائل حفاظتی و مسائل جنگ هم بود. شما همه­ی این‌ها را در نظر بگیرید. به طور طبیعی مشکلات زیادی وجود داشت. با این حال ارکان حزب کار خودشان را انجام می‌دادند، ولی خب آن مسائلی که قبلاً اشاره کردم، پیش آمد که دیگر بنا شد با نظر امام، فعالیت حزب متوقف شود و همان­ طور که نظر امام بود، توقف حزب در واقع به حفظ اعتبار و موقعیت باقیماندگان مؤسسین حزب انجامید که قطعاً بهره­ی بیشتری برای اصل انقلاب و نظام داشت

محمدحسین وزارتی

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:32 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

خاطرات مهدی سعیدمحمدی عضو فعال حزب جمهوری اسلامی

- از کجا شروع کنیم؟

الان خیلی از اين جريانات گذشته و بنده آنطور که بايد مطالب در ذهنم باشد نيست. به هر حال بنده از زمانی خدمت آقا بودم که امام قصد داشتند از فرانسه به ایران بیایند. امام فرموده بودند که الان موقع آمدن به تهران است و آقای مطهری نیز این قضيه را به شدت دنبال می‌کردند. به همین دلیل کمیته‌ای به نام استقبال با حضور شهيدان مطهری و بهشتی و نیز تعدادی از دوستان مؤتلفه که با آقايان در ارتباط بودند، تشکیل شد. هدف از تشکیل این کمیته تنظیم برنامه‌های ورود امام به ایران بود. در کمیته مسوولیت کارهای فرهنگی را به آقای بادامچيان واگذار کردند. ايشان نیز قسمتی از کار را مثل پلاکارت‌نويسی و... به بنده واگذار کردند که من اين کار را انجام دادم. از آن زمان به بعد ما کار پلاکارت‌نویسی را برای راه‌پیمایی‌ها انجام می‌دادیم. یکی دو روز قبل از ورود امام هم به مدرسه‌ی رفاه رفتم و به دستور شهید رجایی امور تبلیغاتی آنجا را هم به عهده گرفتم. یک مقدار که کار‌ها پیش رفت، امام شروع به اعطای مسوولیت به اشخاص کردند. به همین جهت آیت‌الله خامه‌ای را به عنوان مسئوول تبليغات تعيين کردند که در تلوویزیون هم اعلام شد که ایشان به دفتر ما در مدرسه‌ی رفاه آمدند.



- به خاطر دارید که آقا چه زمانی به تهران آمدند؟

زمانش را دقیق نمی­دانم. ولی آن ايام که آمدن امام جدی شده بود، همه­ی آقايان تهران بودند و مرتب جلسه داشتند.



- یعنی همان سيزده بهمن...؟

خير؛ در همان کميته استقبال. حکم را زمانی‌که ایشان در کميته­ی انقلاب بودند، به ایشان دادند. وقتی ایشان به دفتر تشريف آوردند، بنده خدمت ایشان عرض کردم که کارهای دفتر و مسائل مربوط به آن بر عهده‌ی من است. ايشان نیز فرمودند که من شما را می­شناسم و شما در همین مسوولیت به کار خود ادامه دهید. و دیگر ما زیر نظر ايشان مشغول به کار شدیم و منویات ایشان را انجام می‌دادیم. از قبیل برنامه‌ریزی برای اطلاعیه‌ها، اعلامیه‌ها، مقالات، صدور کارت، کارهای صوتی، پوستر، خطاطی و... در حیطه‌ی مسوولیت ما بود. البته آقای بادامچيان و تعدادی از دوستان هم در جريان برنامه­ها با ایشان جلساتی داشتند و مسائل را پس از تصمیم‌گیری به ما ابلاغ می­کردند و ما هم پیگیری می­کرديم.



- حاج آقا شرح وظايف کميته­ی تبلیغات چه بوده است؟

کميته­ی استقبال و زیر مجموعه‌هایش شرح وظايف نوشته‌شده‌‌ای نداشتند. در آن قسمت که من بودم کارهایی که بالا توضیح دادم انجام می‌گرفت. مثلا ما کل خيابان ايران را سيم­کشی کرده و بلندگو نصب کرده بودیم. تلويزيون مدار بسته هم نصب کرده بودیم و... بعد از چند روز هم که امام به علت مناسب‌بودن مدرسه‌ی علوی با مشورت آقایان مطهری و بهشتی به آنجا منتقل شدند. در انتقال امام به آنجا ما هم ديديم که مقداری با امام فاصله داريم. با مدرسه دخترانه علوی در خيابان ايران صحبت کرديم که اگر موافقت کنند ما به آنجا برويم که آنها هم موافقت کردند. پس از موافقت نهایی آیت‌الله خامنه‌ای به مدرسه‌ی دخترانه‌ی علوی منتقل شدیم. آقای خامنه‌ای احکام را صادر می­کردند که اشخاص برای گرفتن حکم خود مراجعه می­کردند. و همچنین برای آقایان نظیر امامی کاشانی، موحدی کرمانی و... حکم صادر کرده تا برای کنترل و حفاظت به پادگان­های آزاد‌شده بروند. تا زمانی‌که انقلاب پیروز شد و با افزایش پادگان‌ها تعداد احکام هم بیشتر شد. البته وقتی آقای بازرگان به عنوان رئیس دولت موقت از امام حکم گرفتند بيشتر کارهای تبليغاتی­اش بر عهده‌ی ما بود. بعد از این‌که جایمان تنگ شد با موافقت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای به ساختمان مجلس رفتیم.



- شما در صحبت‌های خود گفتید که ‌آقا از قبل شما را می‌شناختند. این سابقه‌ی آشنایی از کجا شکل گرفته بود؟

بله؛ ما از قبل با ايشان ارتباط داشتيم. گاهی خدمت ایشان در مشهد می­رسيديم و به منزل ايشان می­رفتيم. در تهران نیز در هيات انصار صحبت می­کردند. ما تعدادی جوان بودیم که پس از پایان منبر نیز می‌رفتيم و با ایشان صحبت می­کرديم. البته آن سال‌ها ایشان هم جوان بودند.



- در آنجا چه کارهایی انجام می‌شد؟

همان کارهای تبليغاتی بود؛ ضمن اينکه يک نشريه­ای را هم به دستور آقا چاپ می‌کردیم که افکار روز را مرتبا در آن بیان می‌کردیم. نشريه به نظرم هفتگی بود.



- چه اسمی داشت؟

حضور ذهن ندارم. اما ممکن است که در مجلس باشد. آقا مسوؤلیت آن نشریه به آقایان بادامچيان، آقای کرباسچی و معادی‌خواه دادند که در قسمت سیاسی بودند واگذار کرده بودند. تکثير نشریه نیز با ما بود که پس از تایید نهایی توسط ایشان، پخش می‌شد. اعلاميه، اطلاعيه و انواع احاديث را ­تکثير می‌کرديم و مردم هم آنها را مرتبا می­بردند. ضمن اينکه اعزام سخن‌ران و مبلغ نیز بر عهده‌ی کمیته‌ی تبلیغات بود.



- دفتر تبلیغات علاوه بر کارهایی که گفتید، وظیفه‌ی نشر اطلاعیه‌ها و رهنمود‌های امام را به عهده داشت. در حقیقت شما رابط مردم با امام بودید.



بله؛ کلیه مسائل تبلیغات از طریق آیت‌الله خامنه‌ای به امام منتقل می‌شد. امام هم اطلاعيه‌هایشان را برای تکثیر به ما می‌دادند. ما این برنامه را قبل از انقلاب داشتیم. قبل از ورود امام به ایران نیز ما اطلاعیه‌های ایشان را چاپ می‌کردیم. امام که به فرانسه رفتند، هر شب برای ما اطلاعيه می­آمد. اطلاعيه را هم به وسيله تلفن ضبط می‌کردیم و بعد به وسیله‌ی خانمی تایپ می‌کردیم. متن تایپ‌شده را تکثیر و پخش می‌کردیم. هسته‌ی اصلی این جمع آقای عسگر‌اولادی و دوستان مؤتلفه بودند. اين زمينه‌ای شد که در کميته استقبال هم اين کار را به عهده بنده گذاشتند.



-حزب جمهوری هم در همین زمان‌ها تاسیس شد؟

بله؛ حزب جمهوری اسلامی با پنج عضو مؤسس- آقایان بهشتی، خامنه‌ای، هاشمی، باهنر و موسوی اردبیلی- اعلام موجودیت کرد. گرچه بعضی از دوستان دیگر مانند آقای مروارید از این‌که نامشان در بین اعضای مؤسس نبود دل‌خوری داشتند و در سخن‌رانی‌هایشان ابراز نارضایتی می‌کردند؛ اما به هر حال حزب فعالیت خود را آغاز نمود. با درخواست اعضای مؤسس ما اطلاعيه‌ای برای اعلام موجودیت حزب تهيه و پخش کرديم. ضمن این‌که کارت‌هایی را طراحی کردیم تا هر کس که در حزب ثبت‌نام می‌کند، کارت عضویتی دریافت کند که شهید بهشتی از کارت‌ها خیلی خوششان آمد. پس از این ما خدمت شهيد بهشتی رسیدیم تا اجازه ­دهند که ما دفتر تبليغات را به حزب منتقل کنیم. ایشان هم گفتند که باید فکر بکنند. بعد از چند هفته موافقت خود را اعلام کردند. ولی آقای کرباسچی مخالف بود و می­گفت دفتر امام را نبايد به این شکل منتقل کرد. اما آقا گفتند که مانعی ندارد و ما به ساختمان حزب در سرچشمه رفتیم. یکی از کارهای جدید ما که در حزب شکل گرفت سازماندهی سخن‌ران‌ها و اعزام مبلغ بود. خود آقا هم برای سخن‌رانی می‌رفتند که با استقبال زیاد مردم مواجه می‌شد و پای منبر ایشان همیشه پر از جمعیت بود.



- حضور آقای خامنه‌ای در دانشگاه­ها و مساجد که از طرف حزب برنامه‌ریزی می‌شده چگونه بود؟

آقا وقتی در تبلیغات حزب مسوؤل بودند ضمن تنظیم برنامه‌های دیگر مبلغین و سخن‌ران‌ها، خودشان نیز برنامه داشتند. اصلا حضور آقا در مسجد ابوذر جزو همین برنامه بوده است.



- با دولت مرحوم بازرگان هم همکاری داشتید؟  

بله؛ مثلا شهید بهشتی گفتند که  اين کاخ­های جوانان را گرفته و در اختیار جوانان بگذاریم. در همین رابطه با شهید مفتح هم جلساتی گذاشتیم. قرار شد که برویم با صحبت کنیم که دولت مرحوم بازرگان ما را به خانمی معرفی کرد که اصلا نمی‌شد با ایشان حرف زد. در نهایت هم آنها برای حفظ موقعیت خودشان کاخ‌ها را به ما ندادند.



مورد دیگر هم در مورد صدا‌وسیماست. در ادامه‌ی برنامه‌های تبلیغاتی خود سعی کردیم مسوؤلیت این گونه کارها را در صدا‌وسیما هم به عهده بگیریم. حرکت­هايی که خلاصه توی کار تبليغاتی بود بيشتر توی حزب روی اين برنامه­ها ما دنبال می­کرديم. صدا و سيما را مدتی دنبال کرديم که مسئوليتش را به عهده بگيريم. در همین زمینه چند جلسه‌ای با قطب­زاده برگزار کردیم و طرح‌های خود را ارائه دادیم. ولی قطب‌زاده با برنامه‌ها موافق نبود.



- آقا هم در این جلسات شرکت می­کردند؟

خیر؛ آقا شرکت نمی­کردند، بلکه بیشتر راه­نمایی می­کردند. ما هر کاری می­کرديم با نظر آقا بود و به عبارتی دیگر سیاست‌گذاری‌ها با ایشان بود.



- دفتر تبلیغات برنامه‌ای هم برای جذب جوانان داشتند؟ اصلا برنامه‌ی شورا برای تبیین اصول انقلاب چه بود؟

تبليغات بيشتر به کارهای روزمره می­پرداخت. هنوز به آنجا نرسيده بود که برنامه­ريزی برای جذب جوانان و گروه‌های مختلف مردم انجام دهند. در دولت­های بعدی به این نتیجه رسیدند که جوان‌ها باید جذب شوند. البته در اوائل انقلاب به دلیل شور زیاد چند هزار نفری آمدند و در حزب ثبت نام کردند. ولی ما به علت کار زیاد نتوانستیم آنها را سر‌وسامان دهیم. البته امام از طریق برنامه‌هایی که داشتند مثل لانه‌ی جاسوسی و نیز حرکت‌هایی که در دانشگاه‌ها انجام شد تقریبا موفق به انجام این کار شدند.



در آن زمان هم دولت موقت و هم بنی‌صدر نظام ولایت فقیه و امام را قبول نداشتند. لذا امام مراقب بودند و آقايان هم مثل شهید بهشتی، آقا و... که بازوان امام بودند خيلی صدمه دیدند.



- در مورد ترورها...


اين برنامه با اعلام جنگ مسلحانه‌ی منافقین و عزل بنی‌صدر متقارن شده بود. بنی‌صدر که در بحث اداره‌ی جنگ و نیز مسائل داخلی دیگر کشور را دچار بحران کرده بود؛ ضمن این‌که با منافقین هم ارتباط داشت.



آن زمان من کما فی‌السابق مسوؤل دفتر تبلیغات بودم. و قاعدتا باید در جلسه حضور داشتم. آن شب جلسه‌ای در کمیته‌ امداد جلسه داشتم. پس از پایان جلسه به دفترحزب رفتم. آمدم وارد جلسه شوم که آقایان رهبری و سبحانی‌نیا را دیدم. ایستادم که با آنها صحبت کنم و از چگونگی برنامه‌ی امشب خبر بگیرم. در همین هنگام شهيد درخشان آمد از بغل ما رد شد و پس از مدتی به جلسه برگشت. ما هنوز در حال صحبت بوديم که يک مرتبه صدای سوتی شنیدیم و ناگهان صدای عجیبی شنیدیم. از پاسدارها پرسیدم که چه صدایی بود؟ گفتند که انگار ماشینی منفجر شده است. به آن حیاط بغلی رفتم که ببینم ماشین کجاست که دیدم آن روبرو اصلاً سقف پايين آمده و در محل جلسه هيچ چيز نيست. وضع عجيبی بود؛ دويدم جلو ديدم که يکی از دوستان آقای درخشان را بر روی دستش گرفته و به بیرون می‌رود و پشت سرش هم يکی ديگر از دوستان. دويديم و آمديم در اتاق­ها و با شهرداری تماس گرفتیم تا ماشين بفرستند که ديديم که ماشين‌ها آمدند و جمعيت ريختند در ساختمان. ما هم اگر چهار پنج دقيقه زودتر صحبتمان تمام می‌شد، ما هم رفته بوديم اما مثل اينکه شهادت قسمت ما نبود.



ما نگران شهيد بهشتی بوديم؛ بالاخره ایشان رکنی بود. آقای باهنر هم که خسته بودند، به اصرار شهید درخشان به جلسه نمی‌روند. آقای هاشمی هم که آن‌شب در آنجا نبودند و آیت‌الله خامنه‌ای هم روز قبلش ترور شده بودند.



بنابراین منافقين تصميم گرفته بودند که همه‌ی آقايان را به یک طريقی به شهادت برسانند. حضرت آیت‌اهلله خامنه‌ای در مسجد ابوذر، شهید بهشتی هم به آن شکل و بعد هم آقایان رجایی و باهنر. این مسائل نشان می‌دهد که ترورها با هدف خاصی برنامه­ريزی شده بود و با بنی­صدر و منافقين دست به دست هم داده بودند که اين برنامه را پياده کنند.



- طوری برنامه‌ریزی کرده بودند که همه در آن جلسه حضور داشته باشند؟

بله؛ اين "کلاهی" به همه زنگ زده بود. به آقای هاشمی، لاجوردی، درخشان و... کلاهی خيلی گرم می­گرفت و خيلی خوش‌برخورد بود. هر هفته خيلی آنها را با گرمی استقبال و پذيرايی می­کرد. ولی بعد نقشه کشيد آن بمب‌گذاری را انجام داد.



- بمب را کجا جا سازی کرده بود؟  

گفتند توی کشوی میز مرحوم شهيد بهشتی جاسازی کرده بودند. چيزهايی را هم در چهار طرف سالن کار گذاشته بود که اينها همه يکجا با هم کار کرده بود و باعث شد که سقف  يک دفعه پايين بیاید. 


کمیل خجسته
هادی سجادی‌پور

 

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:32 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

روایت سردار صفوی از نقش رهبر انقلاب در ابتدای دفاع مقدس

 

بنی‌صدر ما را به جلسه راه نمی‌داد!

- روز بیست و یک خرداد، سال‌روز عملیات «فرمانده کل قوا خمینی روح خدا» را تبریک می­گوییم. گویا شما به همراه شهید حسن باقری طراحی و اجرای این عملیات را بر عهده داشته‌اید.

در بررسی نقش آقا در انقلاب، چهار برهه­ی اصلی مد نظر ماست؛ یکی ارتباط آقا با سپاه است و حكم حضرت امام در تاریخ سوم آذر 1358 كه سرپرستی سپاه را بر عهده­ی ایشان گذاشته بودند. دیگر نمایندگی حضرت امام در شورای عالی دفاع است؛ قبل از ریاست‌ جمهوری آقا. پیش از آن هم معاونت وزارت دفاع در سال 1358 و یکی دیگر هم بحث کلی حضور آقا در جبهه­های نبرد. بیشتر منظور ما که خدمت شما رسیدیم، این است که شما فضای کلی کشور را در آن سال­ها و نقش حضرت آقا را در مسائل نظامی و سیاسی آن روزها چگونه ارزیابی می­کنید؟

در رابطه­ با این نکته­ی حساس، این عملیاتی که امروز شما یادآوری کردید، یعنی بیست و یک خرداد سال شصت، خاطرم هست كه ما با حدود دویست و پنجاه نفر پاسدار و بسیجی حمله کردیم به لشگر سه زرهی عراق. تعدادمان خیلی کم بود. لشگر سه زرهی عراق، حداقل پنج تا شش هزار نفر نیرو داشت؛ حداقل پانصد دستگاه تانک و نفربر داشت؛ به غیر از خود لشگر، یک تیپ نیروی مخصوص هم داشت که همان‌هایی بودند که آبادان را محاصره کرده بودند.
  
- دقیقاً کدام منطقه بود؟

در جنوب دارخوئین، همان جبهه­ی سَلمانیه و محمدیه؛ حد فاصل رودخانه­ی کارون و جاده­ی اهواز به آبادان. ما حدوداً سه و نیم تا چهار کیلومتر پیشروی کردیم. همان صبح زود، «مهندس طرح­چی» که مسؤول جهاد سازندگی بود، خاکریزی را از کنار جاده‌ی آسفالت تا کنار رودخانه‌ی کارون درست کرد. نیروهای ما پشت این خاکریز رفته بودند برای خط دفاعی. ما برای آن عملیات، اسم دیگری گذاشته بودیم، ولی خورد به حکم امام که بنی­صدر را عزل کردند. ما هم اسم آن عملیات را گذاشتیم «فرمانده‌ی کل قوا، خمینی روح خدا». این عملیات اولین عملیات موفقیت‌آمیز بود در آن مدت­. چون نیروهای ما دو سه مرتبه حمله كرده بودند برای شکستن حصر آبادان، ولی نشده بودند. در این عملیات غیر از موفقیت، از آن دویست و چند نفر، بیش از صد نفر شهید شدند. هشت شبانه‌روز دشمن پاتک می‌کرد، هشت شبانه روز. حتی می­رسید به خاکریزهای ما. به صورتی که بچه­ها نارنجک می­کشیدند و می­انداختند پشت سر خاکریز خودشان. عراقی‌ها یک نفربر PMP را بدون این ‌که سرنشین داشته باشد، گازش را بستند و فرستادندش که از خاکریز عبور کند. تا رسید به خاکریز، زدندش تا روحیه‌ی بچه­ها را تضعیف کنند. ولی بچه­ها ایستادگی کردند و آن خط حفظ شد. خودم هم در این عملیات یک ترکشی خوردم که آثارش هست روی سرم هنوز.
عزل بنی­صدر، یک روحیه‌ی خوبی برای این عملیات به ما داد. اولین عملیاتی بود که ما اسیر گرفتیم از عراقی­ها و گردان زرهی صلاح­الدین را به طور کامل غنیمت گرفتیم. همین عملیات هم باعث شد که به نیروهای سپاه و بسیج اهمیت بدهند. همه‌ی دنیا منتظر بودند كه آثار منفی­ عزل بنی­صدر را در جبهه­ها ببینند. اتفاقاً بعد از عزل بنی­صدر وضعیت بهتری هم در آرایش جبهه­ها و هم در پیشرفت‌های ما حاصل شد.

- آیا تغییر در استراتژی سپاه هم از همین زمان بود؟

می­توانم بگویم كه از شکستن حصر آبادان این اتفاق افتاد. تقریباً تغییر استراتژی از پنجم مهر ماه سال 1360 بود. اما این ماجرا مربوط به بیست و یک خرداد 1360 بود؛ سه ماه بعدش حصر آبادان شکسته شد.

در مورد حضور تأثیر­گذار مقام معظم رهبری در اوایل جنگ، من فضای نُه ماهه­ی اول جنگ را، یعنی از اوایل مهر سال پنجاه و نه تا خرداد سال شصت و عزل بنی­صدر از فرماندهی کل قوا و بعد هم فرار بنی‌صدر از ایران، این فضا را ترسیم می­کنم و به‌خصوص نقش محوری حضرت آیت‌الله العظمی خامنه­ای را در فضای سیاسی کشور.

جنگ در حالی شروع شد که بنی­صدر فرماندهی کل قوا و ریاست جمهوری را عهده‌دار بود و با خوی بسیار مستبد و حالت غرور و تکبری که داشت، نه تنها ریاست جمهوری و فرماندهی کل قوا را، بلکه مجلس و حتی قوه­ی قضائیه را هم گویا در خدمت خود می­خواست. بنابراین از یک طرف جاه طلبی و قدرت‌طلبی بنی­صدر مطرح بود و از یک طرف هم تعارض‌های او بود. بنی‌صدر هم با شهید رجائی به عنوان نخست‌وزیر مشکل داشت و هم با مجلس شورای اسلامی و هم با شهید بهشتی. او با هر سه این‌ها درگیر بود و هر روز هم در روزنامه­ی انقلاب اسلامی‌اش یک طعنه­ای یا یک گوشه­ای به این‌ها می­زد.

اما در رابطه با جنگ و حضور مقام معظم رهبری، آقا به عنوان نماینده­ی حضرت امام در شورای عالی دفاع همواره در جلسات شورای عالی دفاع حضور داشتند و مسائل مربوط به جنگ را با دقت و ظرافت و با حضورشان در خطوط مقدم جبهه­های نبرد، پیگیری می‌کردند. حضرت آقا لباس رزم می­پوشیدند، یک تفنگ کلاشینکف قنداق تاشو به شانه‌شان می­انداختند و از خود خرمشهر بازدیدشان را آغاز می‌كردند تا بالا. ایشان در حالی از خط مقدم خرمشهر بازدید می‌كردند که قسمت غربی خرمشهر سقوط کرده بود. و قسمت شرقی شهر به سمت آبادان، این طرف پل و این طرف رودخانه تا خانه­های کنار رودخانه‌ی کارون را ایشان می­آمدند و با بچه­های خرمشهر و با بچه­های رزمنده از نزدیک دیدار می‌کردند. یا این كه در جبهه­های سوسنگرد حضور پیدا می­کردند. ایشان حتی در منطقه‌ای به اسم «دُبّ حَردان» نزدیک اهواز كه نزدیک­ترین فاصله­ای بود که دشمن به اهواز رسیده بود، حضور پیدا می­کردند. حضور حضرت آقا در خطوط مقدم جبهه تأثیر بسیاری در رزمندگان خطوط مقدم داشت؛ از ارتش گرفته تا بسیج نیروهای مردمی و دیگران. وقتی که آقا را با آن هیبت به عنوان نماینده­ی امام می‌دیدند، اصلاً قوت قلبی می‌گرفتند.

در رابطه با تأثیرگذاری حضرت آقا در بحث جبهه­های نبرد باید به یک نکته توجه داشته باشیم. ببینید. آن زمان دو خط سیاسی در رابطه با سرنوشت جنگ مطرح بود. یکی خط سازش و تسلیم در مقابل آمریکا و در مقابل زورگویی متجاوز بعثی بود که این خط را بنی­صدر رهبری می­کرد. یعنی بنی­صدر با جسارت رسماً می­گفت که ما نمی­توانیم این‌ها را از خاک و سرزمینمان بیرون کنیم و باید با آمریکایی­ها کنار بیاییم. او حتی به ما پاسدارها می­گفت آقای خمینی اشتباه می­کند که این مردم و این بسیجی­ها را برای جبهه­ها فراخوانی می‌کند؛ در این جبهه نیروهای متخصص می­توانند جنگ را جلو ببرند. شما پاسدارها که تخصصی ندارید، این بچه­های بسیجی هم تخصصی ندارند. اما خط سیاسی دومی هم بود بود كه خط استقامت بود. این خط دوم را، یعنی خط استقامت و دمیدن روحیه­ی جهادی در رزمندان بسیج و سپاه و ارتش را و خط استقامت و خط روحیه­ی دادن برای جهاد فی سبیل الله در جبهه­های نبرد را مقام معظم رهبری پیگیری می‌کردند؛ آن‌ هم از طرف امام و به عنوان خط امام و به عنوان خط اسلام.

به همین خاطر بود که بنی­صدر هیچ نوع کمکی به سپاه نمی­کرد. حتی دستور داده بود که به سپاه، اسلحه و مهمات داده نشود. به فرماندهان سپاه هم اعتقادی نداشت. آن زمان من فرمانده عملیات سپاه در جنوب کشور بودم، در خوزستان. فرماندهی عملیاتی که از جبهه­ی دزفول- جبهه­ی کرخه به‌ش می­گفتند که بچه­های دزفول بودند، یعنی برادرمان آقای غلامعلی رشید، سردار رئوفی‌نژاد و دیگران- شروع می‌شد و تا جبهه­ی شوش که سردار مرتضی صفاری که الان فرمانده نیروی دریایی ما است و سردار شهید دکتر مجید بقایی در آن‌جا بودند و تا جبهه­ی آبادان و خرمشهر ادامه داشت. فرماندهی عملیات این جبهه‌ها به عهده­ی من بود. ما هم یک ستادی به اسم ستاد عملیاتی جنوب داشتیم که من فرمانده عملیات بودم و سردار رشید جانشین من بود، سردار شهید حسن باقری معاون اطلاعات بود و سردار سید محمد حجازی که الان معاون سپاه است، مسئول اعزام نیروها به جبهه­ها بود. دوستان دیگری هم بودند که به ذهنم نمی­آید.

در فضای عدم کمک بنی­صدر به سپاه و بسیج و عدم اعتقاد بنی­صدر به روحیه­ی استقامت، در حقیقت حضرت آقا پناهگاه بسیجی­ها و پناهگاه سپاه بودند. یعنی هر جا که ما به مشکلی برمی­خوردیم، کمکی می‌خواستیم، تدارکی می­خواستیم، سلاحی می­خواستیم یا مهماتی می­خواستیم، به آقا رجوع می‌کردیم که ما پاسدارهای فلان‌جا هستیم و در کدام جبهه­ها هستیم، ولی سلاح نداریم یا مهمات نداریم.

من به خاطر دارم که مثلاً ما در جبهه­ها به تعداد کافی آرپی­جی هفت نداشتیم. اولین پارتی­ قبضه­ها و موشک­های آرپی­جی هفت که به تهران آمد، حضرت آقا دخالت کردند و با اصرار و پافشاری ایشان نیمی از آن قبضه­ها و مهمات را به سپاه دادند و نصفش را هم به ارتش. یعنی اگر نبود این دخالت حضرت آقا، از آن تسلیحات به دست پاسدارها و بسیجی­ها که در جبهه­ها بودند، هیچ چیزی نمی­رسید.

یکی دیگر از مقاطع این بود که اگر تصمیم­گیری و قاطعیت حضرت آقا نبود، واقعاً حصر آبادان شکسته نمی­شد. طرح­ شکستن حصر آبادان را خود من بردم در شورای عالی دفاع. آن موقع در شورای عالی دفاع هنوز بنی­صدر بود، آقا بودند، آقای هاشمی رفسنجانی بود، شهید محمد منتظری بود و آقای پرورش بود. محل تشکیل شورای عالی دفاع هم در پایگاه هوایی دزفول بود. آقای بنی­صدر با طرح‌ ما به شدت مخالفت می­کرد. آقایان دیگر هم بعضی مخالفت می­کردند، ولی حضرت آقا چون شناخت مناسبی از سپاه و توانایی ‌ما داشتند، خیلی قاطع از ما حمایت کردند. در واقع، طرح شکستن حصر آبادان با دخالت شخص حضرت آقا در آن جلسه به تصویب رسید و اگر آن قاطعیت و آن درایت و آن برخورد آقا نبود، در آن جلسه این طرح تصویب نمی­شد.

مرحوم ظهیرنژاد هم با وجود مخالفت‌های بنی‌صدر، همان‌جا گفت: خیلی خب، این منطقه مسؤولش لشگر هفتاد و هفت خراسان است و باید ارتش هم بپذیرد، چون طرح را ما در سپاه تنظیم کرده بودیم. این بند را هم آوردند در مصوبه که باید لشگر هفتاد و هفت نظر بدهد که نظر مثبت هم داد بعداً و همان طرح با یک مقداری تغییرات و با هماهنگی ارتش اجرا شد که واقعاً حصر آبادان شکسته شد. در آن مقطع، این واقعاً تصمیم­گیری حساسی بود. یعنی جایی بود که بنی‌صدر نمی­خواست بپذیرد.
من در این بخش برمی­گردم به خاطراتی که خدمت حضرت آقا در با جبهه و جنگ دارم. من اوایلی که از کردستان آمدم به خوزستان، به منطقه‌ی به نام دارخوئین رسیدم و از آنجا هم آرام آرام رفتم به روستایی به نام سلمانیه. بعد هم رفتم به محمدیه و در امتداد کانال آبی که آن‌جا بود، اولین خط دفاعی آن منطقه را در مقابل عراقی‌ها تشکیل دادیم؛ اسم آن خط دفاعی را هم گذاشتیم خط شیر. چه‌ کسانی­ بودند؟ بنده بودم، حسین خرازی بود، مصطفی ردانی‌پور بود و حدود صد و بیست نفر پاسدار و بسیجی دیگر. از آنجا شروع کردیم آرام آرام به سمت دشمن پیشروی کردن.

آن زمان حضرت آقا در استانداری اهواز به اتفاق شهید چمران، ستاد جنگ­های منظم را سامان داده بودند و خود آقا دکتر چمران را گذاشته بودند برای فرماندهی آنجا. در حقیقت آقا گفته بودند كه چه‌کار بکنند و چه‌کار نکنند. من هر موقع از دارخوئین می­آمدم به اهواز، خدمت آقا می‌رسیدم. این‌ها تقریباً مهرماه سال پنجاه و نه بود؛ اول جنگ. در همان منطقه‌ی سلمانیه و روستای محمدیه، یک شب با حدود بیست و پنج نفر از پاسدارها و بسیجی­ها رفتیم تا عملیاتی علیه عراقی­ها انجام بدهیم. از کنار کارون و از میان درخت­ها و بوته­زارها حرکت می­کردیم؛ ساعت از دو بعد از نیمه شب گذشته بود. همین جور که می­رفتیم، نرسیده به آن خاکریزی که دشمن زده بود، یک‌مرتبه یک چیزی جلوی چشم ما ظاهر شد و با یک فاصله­ی نسبتاً صد متری، یک انفجاری جلوی چشم ما به وجود آورد. تا انفجار حاصل شد، دشمن همان منطقه­ای را که رفته بودیم، شروع کرد به تیربار زدن و خمپاره زدن و ما سینه‌خیز و به صورت ناگواری عقب نشینی کردیم. سرها و سینه­هامان را آن‌قدر توی خاک فرو می­بردیم که تیرهایی که از بغل گوشمان رد می­شد، به ما اصابت نکند. به سختی برگشتیم.

فردا صبح زود من به یکی از عزیزان پاسدار گفتم تو برو شناسایی کن که چه اتفاقی افتاد جلوی ما. آن عزیز که نیروی شناسایی بسیار قوی و جوانی بود، رفت و برگشت. به من گفت از آن منطقه­ای که رفته بودیم، پنجاه شصت متر جلوتر یک گاو رفته بود روی میدان مین. ما اصلاً نمی­دانستیم كه جلوی ما را مین‌گذاری كرده بودند. مین­گذاری مفهومش این بود که دشمن به لاک پدافندی و لاک دفاعی رفته است.

وقتی که برای گرفتن مهمات و سلاح و بی­سیم خدمت آقا رسیدم در همان ستاد جنگ‌های نامنظم اهواز، همین داستان را برای حضرت آقا گفتم که ما رفتیم عملیات انجام بدهیم، یک همچین حادثه­ای رخ داد. ایشان پا شدند و پیشانی ما را بوسیدند و یک جمله­ای فرمودند که هنوز توی گوش من هست. فرمودند که آن گاو مأمور از جانب خدا بوده که قربان شما بشود که شما بدانید جلوتان مین هست. و این‌ نکته‌ی جالبی بود که آقا برداشت کردند. بعد هم به ما هم بی­سیم دادند و هم یک نامه نوشتند به آقای سرهنگ فروزان که فرمانده‌ ستاد اروند در ماهشهر بود که به ما کمک کند.

- چیز دیگری هم درباره‌ی جلسات شورای عالی دفاع به خاطر دارید؟

خاطره­ی دومی که به ذهن دارم، مربوط به یكی از جلسات شورای عالی دفاع است که بنی­صدر تشکیل داده بود. من و شهید حسن باقری هم به آن جلسه رفتیم. ارتشی‌ها گزارش­هایشان را دادند و مسائلی را از زاویه‌ی دید خودشان مطرح کردند. بعد نوبت به ما سپاهی‌ها رسید. من به حسن باقری که مسؤول اطلاعات بود، گفتم که شما برو پای نقشه. حضرت آقا یک نگاهی به ما کردند. آن موقع خود من یا چهل و هشت کیلو بودم یا حد اكثر پنجاه کیلو؛ خیلی لاغر. فانوسقه را دو دور، دور کمرم بسته بودم. حسن باقری كه دیگر از من خیلی لاغرتر بود. عکس­هایش را که دیده‌اید. آقا یک نگاهی به ما کردند که این جوان حالا جلوی بنی­صدر چه می‌خواهد بکند؟ حسن باقری رفت و قشنگ تمام خط­های جبهه­ی نبرد را دقیق توضیح داد؛ این‌ جا چه واحدی از دشمن هست، چه لشگری هست، چه ارگانی هست، حتی دشمن از این‌جا می­خواهد حرکت کند به کدام سمت و... وضعیت جبهه­ها و خاکریزها را خیلی دقیق تشریح کرد. هرچقدر حسن باقری بیشتر حرف می­زد، آقا خوشحال­تر می‌شدند که بچه­های انقلاب و بچه­های امام این‌طور دقیق و مسلط به مسائل نظامی نگاه می‌کنند. آن جلسه هم برای ما و هم برای حضرت آقا خیلی جلسه‌ی جالبی بود، بسیار زیبا.

این را هم بگویم که ما با این كه فرمانده‌ عملیات خوزستان بودیم، اما بنی­صدر اصلاً ما را به جلسه‌هایشان راه نمی­داد. ما می­رفتیم خدمت آقا و آقا دست ما را می­گرفت و می­بُرد در جلسه. بنی‌صدر هم دیگر جرأت نمی­کرد چیزی بگوید. اصلاً حضور ما در آن جلسات، با حمایت حضرت آقا بود تا واقعیت­های جنگ را بگوییم برای اعضا.

- راجع به ترور آقا و پیش‌زمینه‌هایش تحلیلتان چیست؟

بنی­صدر علاوه بر این ‌که از فرماندهی کل قوا حذف شد، در مجلس شورای اسلامی هم عدم كفایتش برای ریاست ‌جمهوری تصویب شد. یکی از کسانی که سخنانش در مجلس بسیار مؤثر واقع شد، سخنان مقام معظم رهبری بود. ایشان به عنوان نماینده‌ی مردم تهران، سخنرانی کردند که من یک جمله از آن سخنرانی را در ذهن دارم. آقا فرمودند: «آقای بنی­صدر! هفت ماه پیش جنگ شروع شد. شما هفت ماه فرماندهی کل قوا را داشتید، چرا ارتش را سامان ندادید؟ چرا نیروهای مسلح را سامان ندادید؟ چرا آن‌ها را آماده­ی دفاع از کشور نکردید؟»
این سخنان خیلی مستدل و منطقی و متین‌ بود و در مجلس شورای اسلامی زمینه‌ی رأی به عدم کفایت سیاسی بنی­صدر را فراهم کرد. اما درباره‌ی فرار بنی­صدر و دست دادنش با منافقین، در حقیقت بنی­صدر می‌خواست یک انتقامی از مخالفانش بگیرد، این شد که هم ترور حضرت آقا را سامان دادند و هم بمب‌گذاری هفت تیر را و هر دو این‌ها کار منافقین بود.

- این وقایع و همین‌طور هشتم شهریور را منافقین سامان دادند...
بله، همین‌طور است، اما در حقیقت این یک نوع انتقام­گیری بنی­صدر بود از انقلاب و نه فقط آن‌ها. می­خواستند امام را و فرزندان و یاران او را از میان بردارند. خب، آن زمان چه کسانی یاران امام بودند؟ آقا بودند، شهید بهشتی بود، آقای هاشمی رفسنجانی و این‌هایی که می­ایستادند جلوی بنی­صدر و این خط انحرافی كه شاخص­ترین‌هاشان همین سه نفر بودند.

خداوند متعال نخواست که نعمت آقا از این نظام گرفته بشود. واقعاً ما جز عنایت خداوند متعال هیچ چیزی را نمی‌بینیم. این بمب را در ضبط صوتی کار گذاشته بودند که درست جلوی قلب آقا بود. حالا چه کسی و از کجا عنایت می­کند؟ این را نمی­شود ساده گرفت. کسی تصور نمی­کرد که ایشان سالم بمانند و بعدش هم رئیس‌جمهور و بعدتر رهبر انقلاب بشوند.

- درباره‌ی همان جلسه که فرمودید مربوط به شکست حصر آبادان و این بحث­ها بود، حاشیه­ یا جزئیات بیشتری به خاطر دارید؟

بله. الان حتی جزئیاتش را به یاد دارم که چه گذشت؟ افراد حاضر و حتی شکل‌ها و قیافه­ها. مهم این است که در آن جلسه بنی­صدر نمی­خواست طرح را بپذیرد و به یک صورتی می‌خواست این طرح را رد کند. افراد دیگری که مخالف بنی‌صدر بودند، استدلال نظامی نداشتند، اما آقا به مسائل نظامی آگاهی داشتند و نقشه و طرح را می‌شناختند. مثلاً این‌ که از کدام طرف جبهه و با چند گردان برویم و... در حقیقت فقط آقا بود که از تصویب این طرح دفاع می­کرد، آن هم به صورت نظامی و با استدلال نظامی. چون ایشان بیشتر حضور داشتند در جبهه­ها تا دیگرانی که در آن جلسه بودند. مثلاً شهید رجائی که نخست وزیر بود، نمی­توانست استدلال نظامی بیاورد.

برای این ‌که مسأله روشن شود، توضیح می‌دهم. لشگر سه زرهی عراق آمده بود و آبادان را محاصره کرده بود. دو دهنه پل روی رودخانه زده بود؛ پل مارد و پل حفار. اساس طرح ما این بود که این دو پل را قطع بکنیم و از جبهه­ی دارخوئین كه فرمانده­اش حسین خرازی بود و از جبهه­ی فیاضیه كه فرمانده‌اش احمد کاظمیبود، حمله کنیم. این یک طرح­ریزی بود که باید ازش دفاع می­كردیم. باید استدلال نظامی می‌آوردیم که چرا این طرح درست است؟ حضرت آقا با استدلال­های قوی‌شان در حقیقت میدان‌دار بودند در آن جلسه. چهره‌های نظامی که در جلسه حاضر بودند، مثل شهید تیمسار فلاحی كه رئیس ستاد مشترک بود و مرحوم تیمسار ظهیرنژاد كه فرمانده نیروی زمینی ارتش بود هم از نظر نظامی تأیید می‌کردند. فقط مرحوم ظهیرنژاد گفت که این را باید آن لشگری هم که آنجا مسؤولیت دارد- لشگر هفتاد و هفت خراسان- بپذیرد. به هر حال اگر آن استدلال­ها و آن قاطعیت حضرت آقا نبود، آن طرح تصویب نمی­شد و حصر آبادان هم شکسته نمی­شد.
  
- آقا مشخصاً چه مسؤولیت­هایی را در آن سال ابتدای جنگ داشتند؟

چیزی که من الآن در ذهنم هست، این است که ایشان نماینده‌ی حضرت امام در شورای عالی دفاع بودند.

- شورای عالی دفاع همان شورای عالی امنیت ملی الان است؟

بله؛ بعداً با تغییر قانون اساسی، تبدیل به شورای عالی امنیت ملی شد. ولی آن موقع شورای عالی دفاع بود. ایشان نماینده­ی مردم تهران در مجلس شورای اسلامی و امام جمعه­ی تهران هم بودند. ایشان با همان لباس نظامی و خاکی که در جبهه‌ها می­پوشیدند، می­آمدند به تهران و فقط یک قبا و عبا رویش می‌پوشیدند و با همان لباس خاکی جبهه می­آمدند برای نماز جمعه. این سه مسؤولیت را کاملاً در ذهنم هست.

- آقا تا چه زمانی سرپرست سپاه بودند؟

-حضرت امام آن‌قدر که من یادم هست، اداره‌ی امور سپاه را برای مدتی به ایشان سپرده بودند؛ ما آن موقع در اصفهان بودیم. هنوز هم جنگشروعنشده بود. قبل از شروع جنگ بود و همان اوائل سال پنجاه و هشت بود، ولی مدتش کوتاه بود.
  
- از ستاد جنگ­های نامنظم چیز بیشتری به خاطر دارید؟

ستاد جنگ­های نامنظم تا آن‌جا که یادم می­آید، تشکیل می‌شد از مرحوم شهید عالی‌مقام دکتر چمران- با آن روحیات و آموزش­ها و تجاربی که در جنوب لبنان داشتند- و عده‌ای از جوان‌های مستعد، چند نفر هم از ارتش بودند. عمدتاً نیروهای بسیجی و نیروهای مردمی بودند که برای ضربه زدن به دشمن می‌جنگیدند. او جوان­های بسیار خوب و رشید و مؤمنی را جمع کرده بود. چند عملیات هم انجام دادند و هدایتشان با شهید چمران بود. مثلاً در همان منطقه‌ی دهلاویه عملیات انجام دادند که بعد از عملیات دکتر چمران برای بازدید از آنجا رفته بودند که ترکش خمپاره­ی شصت به ایشان اصابت کرد و به شهادت رسیدند.
آن قدری که خاطرم هست، هم فرماندهی خود شهید چمران بر نیروها به عنوان یک فرمانده‌ی شجاع جالب بود و هم خود نیروها، نیرهای جوان مؤمنی بودند؛ قیافه­هاشان در ذهنم هست هنوز. چند نفر از عزیزان ارتش بودند که البته درجه نمی­زدند بالای لباسشان. فعالیت‌های این ستاد برای همه‌ی ما مایه‌ی دلگرمی و افتخار بود. در حالی که دشمن تا دروازه­های اهواز پیشروی کرده بود، یکی از تدابیر حضرت آقا و شهید چمران این بود که یک خندقی دور اهواز بزنیم به همان فاصله­ی جاده­ی اهواز تا «دب حردان» که با وجود این خندق کسی نتواند عبور نکند؛ حتی تانک­های دشمن هم عبور نکنند. بعداً این ایده منجر شد به این ‌که آب بیاندازند زیر پای دشمن. این نشان می‌دهد كه چقدر وضع اضطراری بود در آن زمان. در آن شرایط اضطراری، راه­اندازی این ستاد جنگ­های نامنظم، خودش یک کاری بود. در آن غربت، هیچ چیزی نبود جلوی دشمن؛ هیچ نیرویی نبود، هیچ خط دفاعی نبود. دشمن به راحتی می­توانست تا اهواز پیش بیاید.

- این ستاد زیر مجموعه­ی سپاه بود؟

نه؛ این ستاد جداگانه فعالیت می‌کرد و زیر نظر شهید چمران و خود حضرت آقا بود و به سپاه هیچ ارتباطی نداشت. یعنی در سلسله مراتب سازمانی ما در سپاه و بسیج نبود.

- شما هنگام شنیدن خبر ترور آقا کجا بودید؟

من جنوب بودم که خبر را شنیدم. همه­ی بچه­های بسیج و سپاه یک حالت مصیبت و عزایی گرفتند. یعنی یک غم و غصه­ی فراوانی بر ما وارد شد. ما هم مسائل­ سیاسی را می­فهمیدیم و درگیری­های بنی­صدر را می‌دیدیم و این را ‌که بنی­صدر عزل شده بود و اوضاع سیاسی کشور به‌ هم ریخته بود. هنوز رئیس‌ جمهور تعیین نشده بود و در این اوضاع احساس می­کردیم که این مسأله­ی سیاسی، آثارش در جبهه­ها هم پیدا می­شود. اما روز بعد از ترور آقا که آن حادثه‌ی هفتم تیر رخ داد، مردم ریختند به خیابان­ها و در تهران و همه­ی شهرها عزاداری كردند. این‌جا هم باید عنایات خداوند متعال و مدیریت امام را دید که این صحنه را چگونه امام جمع کرد؟ از یک طرف مسأله‌ی جنگ جلوی امام بود و از طرف دیگر،­ تعداد زیادی از مسؤولین کشور به شهادت رسیده بودند؛ از وزرا گرفته تا مجلسی­ها. ببینید داخل کشور را چطور امام اداره ­کردند؟ جنگ را چطور امام مدیریت کردند؟ امام با آن روحیه­‌شان و با صحبت‌هایی كه فرمودند، از این شهادت­ها هم روحیه­ی مضاعفی را به مردم دادند. بعد هم که خبر سلامتی آقا آمد که ایشان سالم هستند، این خبر خودش قوت قلبی شد برای رزمندگان جبهه­ها.

هادی سجادی‌پور

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:33 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

«حضرت آقا در بیان علمای ربّانی»


علامه حسن زاده آملي

علامه حسن زاده آملیفایل سخنرانی عرشی حضرت آیت الله العظمی علامه ذوالفنون حسن زاده آملی(روحی فداه)درباره مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای:

..انشاءالله که این نعمت بزرگ الهی را قدر بدانیم و شاکر حضرت پروردگار باشیم....


 

 

 

 

حاج احمد آقای خمینی (ره)

من به عنوان فرزند امام ... رهبرا من مرید شما هستم ...حاج احمد خمینی

 


 

 

آيت الله وحيد خراساني، آيت الله بهجت، آيت الله سيستاني و آيت الله تبريزي

نظر آيت الله وحيد خراساني، آيت الله بهجت، آيت الله سيستاني و آيت الله تبريزي در رابطه با امام خامنه اي(مدظله العالي)
سخنران: حجه الاسلام و المسلمین فقیهی اصفهانی از اساتید حوزه علمیه قم و عضو مدرسه فقهی حضرت بقیه الله - ارواحنا لتراب مقدمه الفداء


 

شهيد دستغيب

..هر عمامه سري كه از رهبر مكرم فاصله بگيرد، لعنت خدا برش باد...


 

 

 

 

 

علامه طباطبایی

..آقا سيد علي، در زمان رهبري تو، امام زمان ظهور خواهد كرد!...


 

 

 

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:34 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

دوران کودکی و نوجوانی

 

رهبر عالیقدر حضرت آیت الله سید على خامنه ‏اى فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج سید جواد حسینى خامنه ‏اى، در روز 24 تیرماه 1318 برابر با 28 صفر 1358 قمرى در مشهد مقدس چشم به دنیا گشود. ایشان دومین پسر خانواده هستند. زندگى حجت الاسلام حاج سید جواد خامنه ‏اى مانند بیشتر روحانیون و مدرسّان علوم دینى، بسیار ساده بود. همسر و فرزندانش نیز معناى عمیق قناعت و ساده زیستى را از او یاد گرفته بودند و با آن خو داشتند.

حجت الاسلام حاج سید جواد خامنه ای و همسرشان که دختر حجت الاسلام سید هاشم نجف آبادی بود. سعی بلیغی در تربیت فرزند خود داشته و در دوران طفولیت زمینه شناخت و آشنایی او را با معارف اسلامی فراهم ساختند.

رهبر بزرگوار در ضمن بیان نخستین خاطره ‏هاى زندگى خود از وضع و حال زندگى خانواده‏ شان چنین مى گویند: «پدرم روحانى معروفى بود، امّا خیلى پارسا و گوشه گیر... زندگى ما به سختى مى ‏گذشت. من یادم هست شب‏هایى اتفاق مى ‏افتاد که در منزل ما شام نبود! مادرم با زحمت براى ما شام تهیه مى ‏کرد و... آن شام هم نان و کشمش بود

امّا خانه‏ اى را که خانواده سید جواد در آن زندگى مى کردند، رهبر انقلاب چنین توصیف مى کنند: «منزل پدرى من که در آن متولد شده ‏ام، تا چهارـ پنج سالگى من، یک خانه 60 ـ 70 مترى در محّله فقیر نشین مشهد بود که فقط یک اتاق داشت و یک زیر زمین تاریک و خفه‏ اى! هنگامى که براى پدرم میهمان مى آمد (و معمولاً پدر بنا بر این که روحانى و محل مراجعه مردم بود، میهمان داشت) همه ما باید به زیر زمین مى ‏رفتیم تا مهمان برود. بعد عدّه اى که به پدر ارادتى داشتند، زمین کوچکى را کنار این منزل خریده به آن اضافه کردند و ما داراى سه اتاق شدیم

رهبر انقلاب از دوران کودکى در خانواده اى فقیر امّا روحانى و روحانى پرور و پاک و صمیمی، اینگونه پرورش یافت و از چهار سالگى به همراه برادر بزرگش سید محمد به مکتب سپرده شد تا الفبا و قرآن را یاد بگیرند. سپس، دو برادر را در مدرسه تازه تأسیس اسلامى « دار التعّلیم دیانتى » ثبت نام کردند و این دو دوران تحصیل ابتدایى را در آن مدرسه گذراندند.

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:42 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
alirezamazrooei
alirezamazrooei
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 257
محل سکونت : اصفهان

تحصیلات مقدماتی

 

آقا سيد على، از چهار سالگى آموزش قرآن را در مكتب‏خانه آغاز و در هفت ‏سالگى راهى دبستان شدند و پس از پايان تحصيلات دوران ابتدايى، دوره سه ساله سيكل اول دبيرستان را پشت‏ سر گذاشتند.آقا، خاطرات خود را از دوران مكتب و مدرسه چنين بيان مى ‏فرمايند:

بايد بگويم اولين مركز درسى كه من رفتم، مدرسه نبود، مكتب بود - در سنين قبل از مدرسه - شايد چهار سال يا پنج ‏سالم بود كه من و برادر بزرگتر از من را - كه از من، سه سال و نيم بزرگ بودند - با هم در مكتب دخترانه گذاشتند، يعنى مكتبى كه معلمش زن بود و بيشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند.البته من خيلى كوچك بودم.

تجربه ‏اى كه از آن وقت مى ‏توانم به ياد بياورم ، اين است كه بچه را در آن سنين چهار، پنج ‏سالگى، اصلا نبايد به مدرسه و مكتب و اينها گذاشت ، براى اين كه هيچ فايده ‏اى ندارد.من به نظرم مى ‏رسد كه از آن دوره‏ى مكتب قبل از مدرسه، هيچ استفاده‏ علمى و درسى نكردم.گذاشته بودند كه ما قرآن ياد بگيريم - طبعا - چون در مكتبها معمولا قرآن درس مى ‏دادند.آن وقت در مدرسه‏ ها قرآن معمول نبود.درس نمى ‏دادند.

بد نيست ‏بدانيد كه من متولد 1318 هستم.اين دورانى كه مى ‏گويم، سالهاى 1323، 1324، آن سالهاست - اوايل مكتب رفتن ما - بنابر اين يك دوره آن است، كه اولين روز مكتب اول را يادم نيست.پس از مدتى - يكى، دو ماه - كه در آن مكتب بوديم، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود، يعنى معلمش مرد مسنى بود.شايد شما در اين داستانهاى قديمى، «ملا مكتبى‏» خوانده باشيد، درست همان ملا مكتبى تصوير شده در داستانها و در قصه‏ هاى قديمى، ما پيش او درس مى ‏خوانديم.

من كوچكترين فرد آن مكتب بودم - شايد آن وقت، حدود پنج‏سالم بود - و چون هم خيلى كوچك بودم، هم سيد و پسر عالم بودم، اين آقاى «ملا مكتبى‏» ، صبح ها من را كنار دست‏خودش مى ‏نشاند و پول كمى، مثلا اسكناس پنج قرانى - آن وقتها اسكناس پنج ريالى بود.اسكناس يك تومانى و دو تومانى، شما نديده‏ ايد - يا دو تومانى از جيب خود بيرون مى ‏آورد، به من مى ‏داد و مى‏ گفت: تو اينها را به قرآن بمال كه بركت پيدا كند! بيچاره دلش را خوش مى ‏كرد به اين كه به اين ترتيب - مثلا - پولش بركت پيدا كند، چون درآمدى نداشتند.

روز اولى كه ما را به آن مدرسه بردند، من يادم است كه از نظر من روز بسيار تيره، تاريك، بد و ناخوشايند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگى كرد كه به نظر من - آن وقت - خيلى بود.البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقدارى بيشتر از نصف اين اتاق (1) بود، اما به چشم كودكى آن روز من، جاى خيلى بزرگى مى ‏آمد.و چون پنجره‏ هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاى مومى داشت، تاريك و بد بود.مدتى هم آن جا بوديم.

ليكن روز اول كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود، روز شلوغى بود.بچه‏ ها بازى مى ‏كردند، ما هم بازى مى‏ كرديم.اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود - باز به چشم آن وقت كودكى من - وعده‏ بچه ‏هاى كلاس اول، زياد بود.حالا كه فكر مى ‏كنم، شايد سى نفر، چهل نفر، بچه‏ هاى كلاس اول بوديم و روز پرشور و پرشوقى بود و خاطره‏ بدى از آن روز ندارم.

البته چشم من ضعيف بود، هيچ كس هم نمى ‏دانست، خودم هم نمى ‏دانستم، فقط مى ‏فهميدم كه چيزهايى را درست نمى ‏بينم. بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم كه چشمهايم ضعيف است، پدر و مادرم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند.آن وقت، وقتى كه من عينكى شدم، گمان مى ‏كنم حدود سيزده سالم بود، ليكن در اين دوره‏ اول مدرسه و اينها اين نقص كار من بود. قيافه‏ معلم را از دور نمى ‏ديدم.تخته‏ سياه را كه روى آن مى ‏نوشتند، اصلا نمى ‏ديدم، و اين مشكلات زيادى را در كار تحصيل من به وجود مى ‏آورد.

حالا خوشبختانه بچه‏ ها در كودكى، فورا شناسايى مى ‏شوند و اگر چشمشان ضعيف است، برايشان عينك مى‏ گيرند و رسيدگى مى ‏كنند.آن وقت اصلا اين چيزها در مدرسه ‏اى معمول نبود.

البته اين مدرسه‏ ما يك مدرسه‏ به اصطلاح غير دولتى بود، بعلاوه مدرسه‏ دينى بود كه معلمين و مديرانش از افراد بسيار متدين انتخاب شده بودند، و با برنامه ‏هاى اندكى دينى ‏تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى ‏شد، چون آن مدرسه‏ ها اصلا برنامه‏ دينى درستى نداشت و كسى توجهى و اعتنايى به آن نمى ‏كرد.

در مورد معلمين اول ما، بله يادم است كه مدير دبستان ما آقاى «تدين‏» بود، تا چند سال پيش زنده بود.من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادى با او داشتم.مشهد كه مى ‏رفتم، ديدن ما مى ‏آمد.پيرمرد شده بود و با هم تماس داشتيم.يك معلم ديگر داشتيم كه اسمش آقاى روحانى بود، الان يادم است، نمى ‏دانم كجاست.عده‏اى از معلمين را يادم است، بله، تا كلاس ششم - دوره‏ دبستان - خيلى از معلمين را دورادور مى ‏شناختم.البته متاسفانه الان هيچ كدام را نمى ‏دانم كجا هستند.اصلا زنده ‏اند، نيستند و چه مى ‏كنند، ليكن بعد از دوره‏ مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنايى داشتم. 

مقام معظم رهبرى در مورد علاقه خود به درسهاى مختلف در دوران دبستان مى ‏فرمايند:

دورانهاى كلاس اول و دوم و سوم را كه اصلا يادم نيست، الان هيچ نمى ‏توانم قضاوتى بكنم كه به چه درس هايى علاقه داشتم، ليكن در اواخر دوره‏ دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - به رياضى و جغرافيا علاقه داشتم، خيلى به تاريخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم.البته در درسهاى دينى هم خيلى خوب بودم، قرآن را با صداى بلند مى ‏خواندم - قرآن خوان مدرسه بودم. - يك كتاب دينى را آن وقت ‏به ما درس مى ‏دادند - به نام تعليمات دينى - براى آن وقتها كتاب خيلى خوبى بود، من تكه ‏هايى از آن كتاب را - فصل، فصل بود - حفظ مى ‏كردم.

در همان دوره‏ آخر دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - تا منبر آقاى فلسفى را از راديو پخش مى ‏كردند كه ما از راديو شنيده بوديم، من تقليد منبر او را - در بچگى - مى ‏كردم.به همان سبك، آن بخشهاى كتاب دينى را با صداى بلندى و خيلى شمرده مى ‏خواندم. معلمم و پدر و مادرم خيلى خوششان مى ‏آمد، من را تشويق مى ‏كردند.بله، اين درسهايى بود كه آن وقت دوست مى‏ داشتم.

آقا سيد على به موازات طى درسهاى كلاسيك، به تحصيلات طلبگى در مدرسه «نواب‏» پرداختند و در كنار تحصيل در مدرسه و حوزه، به ورزش و بازيهاى متداول دوران خود مى ‏پرداختند:

در مورد بازى كردن پرسيدند؟ بله، بازى هم مى ‏كرديم.منتها در كوچه بازى مى‏ كرديم، در خانه جاى بازى نداشتيم و بازي هاى آن وقت ‏بچه ‏ها فرق مى ‏كرد.يك مقدار هم بازيهاى ورزشى بود، مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازى مى ‏كرديم.من آن موقع در كوچه، با بچه‏ ها واليبال بازى مى ‏كردم، خيلى هم واليبال را دوست ‏داشتم.الان هم اگر گاهى بخواهيم ورزش دسته ‏جمعى بكنيم - البته با بچه ‏هاى خودم - به واليبال رو مى ‏آوريم كه ورزش خيلى خوبى است.

بازيهاى غير ورزشى آن وقت، «گرگم به هوا» و بازيهايى بود كه در آنها خيلى معنا و مفهومى نبود، يعنى اگر فرض كنى كه بعضى از بازيها ممكن است ‏براى بچه ‏ها آموزنده باشد و انسان با تفكر، آنها را انتخاب كند، اين بازيهايى كه الان در ذهن من هست، واقعا اين خصوصيت را نداشت، ولى بازى و سرگرمى بود.

چيزى كه حتما مى ‏دانم براى شما جالب است، اين است كه من همان وقت، معمم بودم، يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى - كه ايشان سؤال كردند - من عمامه سرم بود و قبا تنم بود! قبل از آن هم همين طور، از اوايلى كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم، منتها تابستانها با سربرهنه مى ‏رفتم، زمستان كه مى ‏شد، مادرم عمامه به سرم مى ‏پيچيد.مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، عمامه پيچيدن را خوب بلد بود.سر ماها عمامه مى ‏پيچيد و به مدرسه مى ‏رفتيم.البته اسباب زحمت‏ بود كه جلوى بچه ‏ها، يكى با قباى بلند و لباس جور ديگر باشد.طبعا مقدارى حالت انگشت ‏نمايى و اينها بود، اما ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اين طور چيزها جبران مى‏ كرديم، نمى ‏گذاشتيم كه در اين زمينه‏ ها خيلى سخت ‏بگذرد.

به هرحال، بازى در كوچه بود. البته خاطراتى هم در اين زمينه دارم كه الان اگر مناسب شد، ممكن است در خلال صحبت‏ بگويم. بازى ما بيشتر در كوچه بود، در خانه كمتر به بازى مى ‏رسيديم‏» .

آقا سيد على در دوران نوجوانى نيز به ورزش ادامه دادند، اما بهترين تفريح خود را در آن زمان، حضور در جمع طلبه‏ ها و مباحث علمى و دوستانه با آنها مى ‏دانستند.

«ماها متاسفانه سرگرمی هاى خيلى كمى داشتيم، اين طور سرگرميها آن وقت نبود، البته پارك بود، ولى كم و خيلى محدود، مثلا در مشهد فقط يك پارك در داخل شهر بود و محيط هايش، محيطهاى خيلى بدى بود.ماها هم خانواده‏ هايى بوديم كه پدر و مادرها مقيد بودند، اصلا نمى ‏توانستيم برويم. براى امثال من در دوره‏ جوانى، امكان اين كه بتوانند از اين مراكز عمومى تفريحى استفاده كنند، وجود نداشت، به خاطر اينكه اين مراكز، مراكز خوبى نبود، غالبا مراكز آلوده‏اى بود.

دستگاه هاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند كه مراكز عمومى را آلوده‏ به شهوات و فساد بكنند، اين كار، تعمدا و طبعا با برنامه‏ ريزى انجام مى ‏شد.آن وقتها اين را حدس مى ‏زديم، بعدها كه قراين و اطلاعات بيشترى پيدا كرديم، معلوم شد كه واقعا همين طور بوده است، يعنى با برنامه ‏ريزى، محيطهاى عمومى را فاسد مى ‏كردند! لذا ماها نمى ‏توانستيم برويم.بنابر اين تفريحهاى آن وقت ماها از اين قبيل نبود.

تفريح من در محيط طلبگى خودم در دوران جوانى، حضور در جمع طلبه‏ ها بود.به مدرسه‏ خودمان - مدرسه‏ اى داشتيم، مدرسه‏ نواب - مى ‏رفتيم، جو طلبه‏ ها براى ما جو شيرينى بود.طلبه ‏ها دور هم جمع مى ‏شدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطلاعات مى ‏كردند و حرف مى ‏زدند.محيط مدرسه براى خود طلبه‏ ها مثل يك باشگاه محسوب مى ‏شد، در وقت ‏بی‏كارى آن‏جا دور هم جمع مى ‏شدند.علاوه بر اين، در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خيلى خوبى بود.آن‏جا هم افراد متدين، طلاب، روحانيون و علما مى ‏آمدند، مى ‏نشستند و با هم بحث علمى مى ‏كردند، بعضى هم صحبتهاى دوستانه مى ‏كردند.تفريحهاى ما اينها بود.

البته من از آن وقت، ورزش مى ‏كردم، الان هم ورزش مى ‏كنم.متاسفانه مى ‏بينم جوانهاى ما در ورزش، سستى مى ‏كنند، كه اين خيلى خطاست.آن وقت ما كوه مى ‏رفتيم، پياده ‏رويهاى طولانى مى ‏كرديم.من با دوستان خودم، چند بار از كوههاى اطراف مشهد، همين طور كوه به كوه، روستا به روستا، چند شبانه روز حركت كرديم و راه رفتيم.از اين گونه ورزشها داشتيم.البته اينها تفريحهاى سرگرم كننده ‏اى بود كه خارج از محيط شهر محسوب مى ‏شد.

حالا در تهران، اين دامنه‏ى زيباى البرز و ارتفاعات به اين قشنگى و خوب هست، من خودم هفته ‏اى چند بار به اين ارتفاعات مى ‏روم. متاسفانه مى ‏بينم نسبت ‏به جمعيت تهران، كسانى كه آن جا مى ‏آيند و از اين محيط بسيار خوب و پاك استفاده مى ‏كنند، خيلى كم است! تاسف مى ‏خورم كه چرا جوانهاى ما از اين محيط طبيعى و زيبا استفاده نمى ‏كنند! اگر آن وقت در مشهد ما يك چنين كوه هاى نزديكى وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، كوه هاى به اين خوبى و به اين نزديكى نداشتيم  ماها بيشتر هم استفاده مى ‏كرديم.
 

تحصيلات حوزوى

ملت ايران پيش از آلوده شدن به فرهنگ تحميلى غرب، پايبند به آداب و رسوم و فرهنگ غنى ملى و اسلامى خود بود. ابتدا روشنفكران غرب‏زده و سپس رضاخان در تغيير فرهنگ خودى، با استفاده از تبليغات و زور، تلاش گسترده‏اى به عمل آوردند كه نتيجه آن غرب‏زدگى ملت و تغيير لباس و بسيارى از سنن اصيل او بود.حجت الاسلام و المسلمين «سيد جواد خامنه ‏اى‏» در برابر اين موج تباه ‏كننده ايستاد و فرزندان خود، از جمله آقا سيد على را در كسوت لباس روحانيت درآورد.

آقا سيد على در خصوص اين كه از چه وقتى به فكر آينده افتادند و چطور شد كه لباس و درسهاى طلبگى و راه نورانى روحانيت را انتخاب كردند، مى ‏فرمايند:

چه زمانى به فكر آينده افتادم، هيچ يادم نيست.اين كه در آينده‏ زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب بكنم، از اول براى خود من و براى خانواده‏ى من معلوم بود، همه مى ‏دانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم.اين چيزى بود كه پدرم مى ‏خواست و مادرم بشدت دوست ‏داشت.خود من هم علاقه‏ مند بودم، يعنى هيچ بى ‏علاقه به اين مساله نبودم.

اما اين كه لباس ما را از اول، اين لباس قرار دادند، به اين نيت نبود، به خاطر اين بود كه پدرم با هركارى كه رضاخان پهلوى كرده بود، مخالف بود - از جمله، اتحاد شكل از لحاظ لباس - و دوست نمى ‏داشت همان لباسى را كه رضاخان بزور مى ‏گويد، بپوشيم. مى‏ دانيد كه رضاخان، لباس فعلى مردم را كه آن وقت لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، بزور بر مردم تحميل كرد.ايرانی ها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى ‏پوشيدند. او اجبار كرد كه بايستى اين جور لباس بپوشيد، اين كلاه را سرتان بگذاريد.

پدرم اين را دوست نمى ‏داشت، از اين جهت‏ بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرارداده بود، اما نيت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود، هم پدرم مى ‏خواست، هم مادرم مى ‏خواست،  و از كلاس پنجم دبستان، عملا درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم.

آقا سيد على، در كسوت روحانيت، درس هاى كلاسيك زمان را نيز مى ‏خواندند و لباس مانعى براى فعاليتهاى علمى و حتى نشاط و بازيهاى نوجوانى و جوانى ايشان نبود.

معلمى داشتيم كه خودش طلبه بود و معلم كلاس پنجم ما هم بود - پنجم يا ششم، به نظرم هر دو سال، معلم ما بود. - او پيشنهاد كرد كه به ما درس جامع المقدمات بدهد.مى ‏ديد كه من و يكى، دو نفر از بچه ‏ها علاقه ‏منديم و استعدادمان هم خوب بود، فكر كرد كه به ما درس بدهد، ما هم قبول كرديم.

جامع المقدمات، اولين كتابى است كه طلبه‏ ها مى‏ خواندند، الان هم هنوز معمول است، خودش مجموعه‏اى از جزوات، يعنى چند كتاب كوچك است.من چند تا از آن كتابهاى كوچك را در دبستان خواندم، بعد هم كه بيرون آمدم، بشدت و با جديت و علاقه دنبال كردم.

من بعد از دبستان، دبيرستان نرفتم، دوره‏ى دبيرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مى ‏خواندم.درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره‏ دبستان، مدرسه‏ طلبگى رفتم - يعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراين از همان وقتها ديگر من به فكر آينده - به اين معنا - بودم، يعنى معلوم بود كه ديگر بناست طلبه بشوم.

البته طلبگى و لباس طلبگى، به هيچ وجه مانع از كارهاى كودكانه‏  آن زمان نبود، يعنى هم عمامه سرمان مى ‏گذاشتيم، هم وقتى مى ‏خواستيم بازى كنيم، عمامه را در خانه مى ‏گذاشتيم، به كوچه مى ‏آمديم و با همان قبا بازى مى ‏كرديم، مى‏ دويديم - كارهايى كه بچه‏ ها مى ‏كنند. - وقتى مى ‏خواستيم با پدرم به مسجد برويم، باز عمامه را سرمان مى ‏گذاشتيم و عبا را دوش مى ‏كرديم و با همان وضع كوچك و چهره‏ كودكانه به مدرسه مى ‏رفتيم و مى ‏آمديم.

نقش پدر و مادر فهميده، آگاه و علاقه‏ مند به سعادت فرزندان، چقدر ارزنده است و در زندگى آقا سيد على، در حد والايى اين هدايت و نقش را مشاهده مى‏ كنيم.آيت الله خامنه ‏اى بعضى دروس مقدماتى را نزد پدر گرانقدر و داراى مقام علمى بالاى خود خواندند و در تابستان ها كه كلاس درس تعطيل مى ‏شد، دروسى را كه پدرشان تعيين مى‏ كردند، نزد ايشان مى ‏خواندند، و به همين دليل، پيشرفت‏ سريعى در دروس حوزوى داشتند و پيش از اتمام سن هجده سالگى، تمام دروس سطوح را خوانده و درس خارج را شروع كرده بودند.

از ديگر فعاليتهاى مقام معظم رهبرى در دوران جوانى، مطالعه كتابهاى غير درسى بود كه هم اكنون نيز با تمام مشغله ‏اى كه دارند، به آن ادامه مى‏ دهند:

من در دوران جوانى، زياد مطالعه مى ‏كردم، غير از كتابهاى درسى خودمان كه مطالعه مى‏ كردم و مى ‏خواندم، هم كتاب تاريخ مى ‏خواندم، هم كتاب ادبيات، هم كتاب شعر، هم كتاب قصه و رمان مى ‏خواندم.به كتاب قصه خيلى علاقه داشتم و خيلى از رمانهاى معروف را در دوره‏ى نوجوانى خواندم.شعر هم مى‏ خواندم.من با بسيارى از ديوانهاى شعر، در دوره‏ نوجوانى و جوانى آشنا شدم.به كتاب تاريخ علاقه داشتم، و چون درس عربى مى ‏خواندم و با زبان عربى آشنا شده بودم، به حديث هم علاقه داشتم.

الان احاديثى يادم است كه آنها را دوره‏ نوجوانى خواندم و يادداشت كردم، دفتر كوچكى داشتم كه يادداشت مى ‏كردم.احاديثى را كه ديروز يا همين هفته نگاه كرده باشم، يادم نمى ‏ماند، مگر اين كه يادآوريى وجود داشته باشد.اما آنهايى را كه در آن دوره خواندم، كاملا يادم است.شماها هم واقعا بايد قدر بدانيد، هرچه امروز مطالعه مى ‏كنيد، برايتان مى ‏ماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمى ‏شود.

اين دوره‏ نوجوانى براى مطالعه و يادگرفتن، دوره‏ خيلى خوبى است، واقعا يك دوره‏ طلايى است و با هيچ دوران ديگرى قابل مقايسه نيست.

من خيلى كتاب نگاه مى‏ كردم، منزل ما هم كتاب زياد بود.پدرم كتابخانه‏ خوبى داشت و خيلى از كتابها هم براى من مورد استفاده بود.البته خود ماها هم كتاب داشتيم، كرايه هم مى ‏كرديم.نزديك منزل ما كتاب فروشى كوچكى بود كه كتاب، كرايه مى ‏داد. من رمان و اينها كه مى ‏خواندم، معمولا از آن جا كرايه مى ‏كردم.

الان يادم افتاد كه كتابخانه‏ آستان قدس هم مراجعه مى‏ كردم، آستان قدس هم در مشهد، كتابخانه‏ خيلى خوبى دارد.در دوره‏ اوايل طلبگى - در همان سنين پانزده، شانزده سالگى - به آن‏جا مراجعه مى ‏كردم.گاهى روزها آن‏جا مى ‏رفتم - نزديك آستان قدس است. - و مشغول مطالعه مى ‏شدم.صداى اذان با بلندگو پخش مى ‏شد، به قدرى غرق مطالعه بودم كه صداى اذان را نمى ‏شنيدم! خيلى نزديك بود و صدا خيلى شديد داخل قرائتخانه مى ‏آمد و ظهر مى ‏گذشت.بعد از مدتى مى‏ فهميديم كه ظهر شده است! با كتاب انس داشتم.البته الان هم كه در این سن هستم و همان طور كه گفتيد، بعضى از شماها جاى فرزند من هستيد و بعضى مثل نوه من مى ‏مانيد، الان هم از خيلى از نوجوانها بيشتر مطالعه مى ‏كنم، اين را هم بدانيد. 

در اين جا ضرورى مى ‏دانيم به خاطره ديگرى از مقام معظم رهبرى اشاره كنيم تا جايگاه مطالعه را بهتر دريابيم و ملاحظه كنيم كه رهبرى با وجود مسؤوليت هاى خطير، فرصت مناسبى را براى مطالعه اختصاص داده ‏اند و زيادى مشغله و بالا بودن مسؤوليت، منافاتى با مطالعه منظم ندارد.

هركسى كه در يك بخش يا گوشه‏اى، مشغول تبليغ و كار است، رابطه خودش را با كسب معلومات قطع نكند.نگوييم كار داريم و نمى ‏رسيم.من خودم، اوايل انقلاب كه شد، حدود دو سال رابطه ‏ام با كتاب قطع شد.با آن همه اشتغال كه ما داشتيم، مگر فرجام داشت؟ من، شب ساعت 11 و يا بيشتر، به خانه مى‏ رفتم و كار، ساعت 6- 5 صبح آغاز شده بود.تازه، عده ‏اى ملاقاتى در خانه هم داشتم.خانه‏ ما هم دم دست ‏بود. مى ‏رفتم و مى ‏ديدم عده‏اى از ارگانهاى مملكتى، از نهادهاى انقلابى، از بخشهاى مختلف، از علماى شهرستانها و...در اتاق نشسته‏اند و كار دارند.اصلا مجال نبود.مدتها مديد مى‏ گذشت كه من فرزندان خودم را نمى ‏ديدم، با اين كه در خانه‏ خودمان بوديم! وقتى موقع شب مى ‏رفتم، خواب بودند و صبح هم وقتى بيرون مى ‏آمدم، خواب بودند.روزهاى متمادى مى ‏شد كه من بچه‏ ها را نمى ‏ديدم.اين، وضع زندگى ما بود.ناگهان به خودم نهيب زدم و الان سه، چهار سال است كه شروع به مطالعه كرده ‏ام...شروع مجدد من به مطالعه، بعد از اشتغال به رياست جمهورى است.الان من مطالعه هم مى ‏كنم و به كارم هم مى ‏رسم و مى ‏بينم منافات با هم ندارند.مطالعه‏ علمى - تاريخى هم دارم، مطالعه‏ تفننى هم مى ‏كنم.

سرودن اشعار با نام مستعار «امين‏»

آقا سيد على در دوره جوانى، با طبع لطيفى كه داشتند، با نام مستعار «امين‏» به سرودن شعر نيز مى ‏پرداختند. آقا به ماجراى سرودن شعر در دوره جوانى خود اشاره كرده و تداوم اين طبع لطيف در حال حاضر را بيان مى‏ كنند:

عرض كنم حضور شما كه ماجراى «امين‏» ، ماجراى ديگر و عالم ديگرى است، عالم شعر و احساس و اين هاست.البته مقدارى راجع به شعر با شماها صحبت كرده‏ ام، چند كلمه‏ ديگر هم صحبت مى ‏كنم.

من در دوره جوانى، شعر گفتن را شروع كردم و گاهى شعر مى ‏گفتم، منتها به دلايلى، تا سالهاى متمادى شعرم را در انجمن ادبى - كه آن وقت در مشهد تشكيل مى ‏شد و من هم شركت مى ‏كردم - نمى ‏خواندم.حالا عيبى ندارد آن دليلى را كه گفتم به آن دليل نمى‏ خواندم، بگويم.

علت، اين بود كه چون من سابقه‏ زيادى با شعر داشتم، شعر را مى ‏شناختم، يعنى خوب و بد شعر را مى ‏شناختم.در آن انجمن، وقتى كه شعرى خوانده مى ‏شد و اشخاص نامدارى هم در آن انجمن بودند - كه بعضى از آنها امروز هم هستند، بعضى هم فوت شده ‏اند - نقدى كه من نسبت ‏به شعر انجام مى ‏دادم، نقدى بود كه غالبا مورد تاييد و تصديق حضار - از جمله خود آن شاعر - قرار مى ‏گرفت . وقتى كه شعر خودم را نگاه مى ‏كردم، با ديد يك نقاد مى ‏ديدم كه اين شعر، من را راضى نمى ‏كند، لذا نمى ‏خواستم آن شعر را بخوانم، يعنى اگر شعرى بود كه از شعر آن روز بهتر بود، حتما مى‏ خواندم.ليكن مى‏ نشستم، فكر مى‏ كردم، شعر را مى ‏گفتم، مى ‏نوشتم و پاكنويس مى ‏كردم، اما در آن انجمن نمى ‏خواندم.چرا؟ چون سطح آن انجمن به خاطر همين نقدهايى كه مى ‏شد - از جمله خود من زياد نقد مى ‏كردم - بالاتر از اين شعر بود.شايد شعرهايى خوانده مى ‏شد كه از سطح آن شعر بالاتر نبود، اما مورد نقد قرار مى ‏گرفت.

به هر حال، مى ‏توانم اين طور بگويم آن شعر، من را به عنوان يك ناقد، راضى نمى ‏كرد. اتفاق افتاده بود كه در غير از آن انجمن، انجمنهاى ديگرى در بعضى از شهرهاى ديگر - يك شهر از شهرهاى معروف شعر خيز ايران كه حالا نمى‏ خواهم اسم بياورم - شركت كرده بودم و آن‏جا ديدم سطح آن انجمن، سطح نقد انجمن ما را در مشهد ندارد، از من شعر خواستند، لذا من خواندم، همان سالهاى قديم.

اين كه مى ‏گويم، مربوط به سالهاى 1336، 37 و آن وقتهاست، در حدود سنين بيست، بيست و يك ساله، يا حد اكثر بيست و دو ساله بودم.البته اين تا سالهاى 1342 و 1344- تا آن وقتها - ادامه داشت كه بعد ديگر غرق شدن در كارهاى مبارزات، ما را از كار شعر و اينها بكلى دور كرد، انجمن هم ديگر نمى ‏رفتم.

به هر حال، آن زمان شعر مى ‏گفتم، بعد شعر گفتن را رها كردم و نمى ‏گفتم، تا چند سال قبل از اين، كه تصادفا يك جورى شد كه دوباره احساس كردم مايلم گاهى چيزى بر زبان، يا بر ذهن، يا روى كاغذ بياورم، آنها هم دربين مردم پخش نشده است - حالا شما يك بيت را خوانديد  - از شعرهايى كه من گفته ‏ام، چند غزل بيشتر در دست مردم نيست، نمى‏ دانم شما اين را از كجا و از چه كسى شنيده‏ ايد.اين غزلى كه مطلعش را خوانديد، مال خيلى دور نيست، خيال مى ‏كنم مربوط به همين سه، چهار سال قبل است.

ادامه تحصيل در حوزه ‏هاى علميه

آقا سيد على در سن هجده سالگى، همزمان با اخذ ديپلم متوسطه، موفق به گذرانيدن درس هاى سطوح در نزد پدرشان و اساتيد ديگر حوزه علميه مشهد، مانند «حاج هاشم قزوينى‏» و «حاج سيد احمد مدرس يزدى‏» شدند.ايشان سپس دو سال از درس خارج خود را در مشهد، در خدمت «آيت الله ميلانى‏» گذراندند به اين ترتيب كه:

كتاب «انموذ و صمديه‏» را در مدرسه «سليمانخان‏» مشهد، نزد آقاى «علوى‏» كه خود در رشته پزشكى به تحصيلات مشغول بود، خواندند.سپس «سيوطى‏» را با مقدارى از «مغنى‏» ، نزد شخصى به نام آقاى «مسعود» در همان مدرسه مى ‏خوانند و از آن‏جا كه برادر بزرگشان (سيد محمد) در مدرسه نواب اتاق داشت، به آن‏جا رفته و «معالم‏» را نيز شروع مى ‏كنند.با پيشنهاد پدرشان، كتاب «شرايع الاسلام‏» محقق حلى را نزد ايشان مى‏ خوانند، و تا مبحث كتاب «حج‏» ، به تنهايى نزد پدر مشغول تحصيل مى ‏شوند.سپس همراه با برادرشان در درس «شرح لمعه‏» پدرشان شركت مى‏ كنند.سه چهارم شرح لمعه را به اين طريق مى ‏خوانند و بقيه را نزد مرحوم آقا ميرزا مدرس يزدى - كه مدرس معروف شرح لمعه و قوانين در مدرسه نواب بود - خواندند.پس از اتمام شرح لمعه، بخش عمده درس «رسائل و مكاسب‏» و «كفايه‏» را نزد مرحوم حاج شيخ هاشم قزوينى - كه از شاگردان مرحوم آقا ميرزا مهدى اصفهانى و اهل رياضت و مدرس درجه يك مشهد و معروف بود - خواندند.

تمام دوران تحصيل آقا سيد على، از آغاز رسمى دوران طلبگى تا پايان دوره سطح، پنج‏سال و نيم بيشتر طول نكشيد.

درس خارج را ايشان نزد مرحوم آيت الله ميلانى - كه از مراجع مشهد و مرد ملايى بودند - شروع كردند.يك سال درس اصول و دو سال و نيم در درس فقه ايشان، حاضر شدند و در اواخر سال 37 به قم عزيمت نمودند.

ضمنا در مشهد كه بودند، مدتى هم در درس خارج آقا شيخ هاشم قزوينى - كه به اصرار ايشان برگزار كرده بود - حاضر شدند. درس ديگرى كه ايشان گذراندند، درس «فلسفه‏» ى «آقاى ميرزا جواد آقا تهرانى‏» بود. سپس به توصيه يكى از دوستان، نزد شخصى به نام «آقا شيخ رضا ايسى‏» كه در مشهد محضر دار، اما ملاى فاضل و معتقد به حكمت‏بودند، درس «منظومه‏» را شروع كردند. (8)

شوق آشنايى با حوزه‏ هاى علميه جهان تشيع و  شيوه ‏هاى تدريس در مراكز علمى اسلامى، آقا سيد على هجده ساله را در سال 1336 به «نجف اشرف‏» كشاند و مدت دو سال در آن‏جا رحل اقامت گزيد و در درسهاى اساتيد بزرگ آن حوزه حاضر شدند، به رغم علاقه به ماندن در نجف، به خاطر مخالفت پدر، به مشهد مراجعت فرموده و سپس به قم عزيمت مى‏ كنند.

در نجف، در درسهاى آيات عظام، «سيد محسن حكيم‏» ، «خويى‏» ، « سيد محمود شاهرودى‏» ، «آقا ميرزا باقر زنجانى‏» ، «ميرزا حسن يزدى‏» و «آقا سيد يحيى يزدى‏» «ميرزا حسن بجنوردى» شركت مى‏ كنند. از بين درس ها و اساتيد، بيشتر از درس آيت الله حكيم، به خاطر سلامت روانى و نظرات فقهى خيلى خوب، و درس آقا ميرزا حسن بجنوردى در مسجد «طوسى‏» خوششان مى ‏آمد.


آيت الله خامنه اى از سال 1337 تا 1343 در حوزه علميه قم به تحصيلات عالى در فقه و اصول و فلسفه، مشغول شدند و از محضر بزرگان چون مرحوم آيت الله العظمى بروجردى، امام خمينى، شيخ مرتضى حائرى يزدى وعلـّامه طباطبائى استفاده کردند. در سال 1343، از مکاتباتى که رهبر انقلاب با پدرشان داشتند، متوجّه شدند که يک چشم پدر به علت «آب مرواريد» نابينا شده است، بسيار غمگين شدند و بين ماندن در قم و ادامه تحصيل در حوزه عظيم آن و رفتن به مشهد و مواظبت از پدر در ترديد ماندند. آيت الله خامنه اى به اين نتيجـه رسيدند که به خاطر خدا از قــم به مشهد هجرت کنند واز پدرشان مواظبت نمايند. ايشان در اين مـورد مى گويند:
«به مشهد رفتم و خداى متعال توفيقات زيادى به ما داد. به هر حال به دنبال کار و وظيفه خود رفتم. اگر بنده در زندگى توفيقى داشتم، اعتقادم اين است که ناشى از همان بّرى «نيکى» است که به پدر، بلکه به پدر و مادر انجام داده ام». آيت الله خامنه اى بر سر اين دو راهى، راه درست را انتخاب کردند. بعضى از اساتيد و آشنايان افسوس مى خوردند که چرا ايشان به اين زودى حوزه علميه قم را ترک کردند، اگر مى ماندند در آينده چنين و چنان مى شدند!... امّا آينده نشان داد که انتخاب ايشان درست بوده و دست تقدير الهى براى ايشان سر نوشتى ديگر و بهتر و والاتر از محاسبات آنان، رقم زده بود. آيا کسى تصّور مى کرد که در آن روز جوان عالم پراستعداد 25 ساله، که براى رضاى خداوند و خدمت به پدر و مادرش از قم به مشهد مى رفت، 25 سال بعد، به مقام والاى ولايت امر مسلمين خواهد رسيد؟! ايشان در مشهد از ادامه درس دست برنداشتند و جز ايام تعطيل يا مبازره و زندان و مسافرت، به طور رسمى تحصيلات فقهى و اصول خود را تا سال 1347 در محضر اساتيد بزرگ حوزه مشهد بويژه آيت الله ميلانى ادامه دادند. همچنين ازسال 1343 که در مشهد ماندگار شدند در کنار تحصيل و مراقبت از پدر پدر پير و بيمار، به تدريس کتب فقه و اصول و معارف دينى به طلـّاب پرداختند.

دلمان به مستحبّی خوش است که سلامش واجب است:

السّلام علیک یا أبا صالح المهدی

دوشنبه 6 تیر 1390  10:43 AM
تشکرات از این پست
jaheshali sayyed13737373
دسترسی سریع به انجمن ها