بابک، سرباز سرزمین ِ پارس!
بابک، سرباز سرزمین ِ پارس!
افشین، افسار اسب را کشید و روی بگرداند. سپس، دو سرباز عرب را فرا خواند و گفت: (( بابک را اسب دهید، او همپای ما خواهد آمد، از ارمینه ( ارمنستان ) تا اینجا پیاده آمده است! کافیست! سردار را اسب دهید، تا ایرانی، سردار خویش را خوار نبیند)).
سربازان شتافتند و تیزپائی راپیش خواندند، اما بابک به اسب ننشست. قافلهء اسرا و سربازان، از سوئی چشم به بابک داشتند، و سر باز زدن او از سوار شدن، وز سوی دیگر، چشم به افشین، تا او را چه تصمیم خواهد آمد؟
نسیم صبحگاهی، خاک آذرآبادگان را می نواخت. آفتاب ملایم، چشم، به کوههای بلند سرزمین ایران، می گشود. صدای غرش شیری، ز دور دست دشت، بگوش می رسید. افشین اسبش را به خود گذاشت، پیاده شده و با لبخندی به بابک نزدیک گشت. پس وی را همچون امیری بزرگ خطاب کرد: (( سردار را چه می شود؟ آیا بناست همچون بردگان، پای پیاده داری ما را، در این دراز سفر؟ )). سپس، با کنایه ای شیطنت آمیز گفت: ((سفر مرگ، هر چه کوته تر، خوش تر! خلیفه بیقرار است، پس بشتاب!)).
بابک، نگاهش را به صف اسرا دوخت. لختی سکوت کرد، سپس با صدائی بلند، آنچنان که همه بشنوند، گفت، ((سنت سردار ایرانی نیست، که سواره به اسارت رود، در آن حال که یارانش، پای در خار دارند و پیادهاند!)).
افشین به فکر شد! سردار ایرانی؟...، پس در آنگاه که پابپای بابک، پیاده راه افتاد، بابک را گفت: ((دیری ست این سرزمین را سرداری نبوده است، البته جز تو! و بعید دانم که کمر راست گرداند، این شکسته سمند تند پای شرق)).
بابک لبخندی زده، پاسخ داد:
(( آری، کمر راست نگرداند، تا چون تو خائنینی، در رکاب خلیفهء عرب، شمشیر می زنند!)).
افشین را این سخن، سخت آمد. پس نگاه خشمگین اش را به سیمای کشیده و پرموی بابک دوخت و گفت: ((بسیار جالب است، جالب است که پدر بزرگت، ابومسلم خراسانی، به عرب خلافت می بخشد، و تو، مرا که تنها، راه پدران تو را ادامه دهم، خائن می خوانی! این چه رسم است روزگار را، که فرزندان حافظ میهن را، متهم به خیانت کند و خونریزان ناآرامی چون ترا، فدائی میهن؟)). ....
روز، بلند می شد. آفتاب، مهر می پراکند. خاک به هوا خاسته، موج می داشت ز زیر سم اسبان سواران خلیفه و گامهای خسته اسرای پیاده. راه، دراز می نمود و افق ناپیدا.
افشین، مشک آب، از زین اسب گرفته، اسیر خویش را سیراب کرده، پاسخ را به انتظار نشست. پس! بابک، خیسی لبان را با آستین چرمین زدود. سپاس گفت افشین را از برای آب. آنگاه سخن سرائید چنین که: (( آری، تو راست می گوئی. پدربزرگ من، قدرت، به عرب واگذاشت! چراکه فرزند ایمان نسنجیدهی خویش بود. او بر این تصور بود که جانشینان از خاندان پیامبرند، پس به عدالت نشینند و ظلم را نگزینند. غافل از این که فرزندان هاشم و عباس، فرزندان قاتلان سرداران بزرگ سرزمین اجدادی وی، ایران عزیز هستند. او ندانست که این سلسلهی فاسد، پیامبر را بهانه دارند، از برای قدرت. پس هر گاه، قدرت به کف آرند، همچون بنیامیهاند و همچون تخمه ای از نژاد و تیرهی سعد ابن ابی وقاص، که خون زن و فرزند ایرانی، جوی روان ساخت، از برای آبادی صحرای عرب!...
و اما تو ای افشین، تو راه پدران من و پدران خویش نمی روی! پدران ما، در راه عدالت و آزادی میهن از ظلم و اسارت، شمشیر زدند، اما تو در بقای اسارت میهن خویش، تیغ از نیام کشیده ای، هیچ اندیشیده ای، آیندگان چگونه یادت کنند، اینگونه که دشمن ِ دشمنان میهن را، به اسارت گرفته، و به قتلگاه می سپاری؟)). افشین بر جای ایستاد. پس، شولای خویش، باز نموده، بردست گرفت و چنین پاسخ داد: ((بابک! تو خطا رفتی. تو، نه راه پدران رفتی و نه فکر ایشان را پاس داشتی. پدران تو اسلام آوردند، تاخلق بیاساید، و تازیان، بیش از این، خون نریزند و ویران نسازند. تو اگر خلف بودی هم ایشان را، به دین بهی نچسبیدی و اعتقاد کهن رها بکردی و همچون من، در اندیشهی صلح و آرامش خلق و آبادی سرزمین نیاکان بودی! اما افسوس، افسوس که توعزم کردی به جوی بازگردانی آب رفته را، و خلق را، اعتقاد منسوخ فراخواندی و بنای بر دشمنی و خشونت بگذاشتی، آنچنان که از خراسان تا اسپهان و از مازندران تا آذرآبادگان، بذر کین گسترده است کنون، و آبادی هاست ویران. آری، آن کس که بذر کین کارد، البته جز ویرانی ندرود! حال خود قیاس کن که تو فرزند راستین این سرزمینی، یا من که به قیمت خواری خویش، سرزمینی را زنده و پایدار خواهم؟!)).
بابک را، چهره چون خورشید درخشید، و از چشمان، خشم شعله کشید: ((هان! چه می پنداری ای کوچکمرد؟! ایرانی، هرگز ننگ به هر قیمتی زیستن را نخواسته است، که اگر چنین بود، از کشته اش، پشته نمی شد، تاریخ درازی را، که به پاسداشت این سرزمین، سپری گشته است. بگذار دریای پارس را، خون به جای آب، موج به موج بکوبد، و کوههای سر به فلک کشیده را، استخوان فرزندان این خاک، رفیع تر گرداند و جز درخت خشم نروید، جنگلهای انبوه شیرگاه مازندران را، و خورشید بسوزاند کویر تشنه خراسان بزرگ، شعله گاه و کشتزار ِ عشق را، اما نیالاید به ننگ اسارت و باقی به بقای وطن فروشانی که، البته میهن نیز، برای ایشان، جز تکه استخوانی از قدرت، همچون سگان نیست!
((ما را زمین سوخته، به ز آبروی رفته، بیدار شو ای به جادوی ِ افیون عرب، خفته! ترکان خونخوار، به دروازهی میهن در انتظارند، تا تکه تکه گردانند به نفرت و خشم، زادگاه ترا، وزان سوی، تازیان، به ذلت برند و کنیزی، زنان و دختران ترا، ... اینگاه، که ما راست عزم دفاع از خانه و کاشانه، ترا این چه حقارت است، که دست بسته خواهی، دلیر مردان ِ این سرای ِ باستان را؟)).
افشین، افسار اسب را رها ساخت. دست بر کمر نهاد و چشم، در چشم بابک دوخت. کاروان از حرکت باز ایستاد. نگاهها بر دو سردار جنگجو، دوخته شده بود. نفسها در سینه حبس بود. کس نمی دانست، بین آندو، چه گذشته است؟ جز پیشکار افشین که شاهد و ناظر بود، دیگران را، ازین نبرد ِ کلامی، کلامی آگاه نبود...
لبهای افشین، از خشم می لرزید. پس عرق از پیشانی زدود و در حالی که انگشت بسوی بابک نشانه داشت، سخن بر آمد که: (( هیچ ات گناه نیست! بگوی، بگوی که خورشیدت، در غروب آشیانه دارد، و صد البته از یأس است که می غری! اما می خواهم بدانم، آنگاه که بر دار می شوی نیز، اینگونه آواز دلاوری خواهی خواند یا ... .
بابک سخن او را قطع کرد و گفت: (( یا چه؟ یا چون زنان ِ شوی ز کف داده، به شیون خواهم نشست؟ هرگز! هرگز! افشین! تو و اربابانت، هرگز زانو زدن یک سرباز سرزمین پارس را، به چشم نخواهید دید! ... و اما تو... و اما تو ای وطن فروش! مطمئن باش که هیچ اربابی، نوکر خائن را گرامی نخواهد داشت، دیر یا زود، تو نیز چوب ساده لوحی خویش را، خواهی خورد...)). ...
به فاصلهی نچندان درازی پس از مرگ بابک، افشین نیز بفرمان خلیفه، بر دار شد، تا عبرت آید وطن فروشان را، شاید!!!
گرفته از روشنگری
منبع:
فرهاد عرفانی - مزدک
پایگاه اطلاعرسانی فرهنگ توسعه
|
وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .
******
دوشنبه 6 تیر 1390 7:30 AM
تشکرات از این پست