0

هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 حکایت

یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست               بس جان به لب آمد که برو کس نگریست

باز از شماتت[86] اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند و گویند
مبین آن بی حمیّت را که هرگز               نخواهد دید روی نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را               زن و فرزند بگذارد به سختی

و در علم محاسبت چنان که معلومست چیزی دانم و گر به جاه[87] شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد امید و بیم یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن
کس نیاید به خانه درویش               که خراج زمین و باغ بده
یا به تشویش و غصه راضی باش               یا جگر بند پیش زاغ بنه

گفت این مناسب حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد
راستی موجب رضای خداست               کس ندیدم که گم شد از ره راست

و حکما گویند چار کس از چار کس به جان برنجند حرامی[88] از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز[89] و روسپی[90] از محتسب[91] و آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است.
مکن فراخ[92] روی در عمل اگر خواهی               که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک               زنند جامه ناپاک گازران[93] بر سنگ

گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنیده‌ام که شتر را به سخره[94] می‌گیرند. گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا به دو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شترست و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق[95] از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود ترا همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت امّا متعنتان[96] در کمین اند و مدّعیان گوشه نشین اگر آن چه حسن سیرت تُست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی
به دریا در منافع بی شمار است               و گر خواهی سلامت بر کنار است

رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخن‌های رنجش آمیز گفتن گرفت یکی چه عقل و کفایت است و فهم و درایت قول حکما درست آمد که گفته‌اند دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.
دوست مشمار آن که در نعمت زند               لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست               در پریشان حالی و درماندگی

دیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود به نزدیک صاحب دیوان رفتم به سابقه معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند چندی برین بر آمد لطف طبعش را بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن در گذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت[97] برسید و مقرّب حضرت و مشارٌ الیه[98] و معتمدٌ علیه[99] گشت بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار               که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
الا لا یجأرَنَّ اخو البلیّة               فللرّحمنِ الطافٌ خَفیّه[100]
منشین ترش از گردش ایام که صبر               تلخ است و لیکن بر شیرین دارد

در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق سفر افتاد چون از زیارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان گفتم چه حالت است گفت آن چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام مُلکُه در کشف حقیقت آن استقصا[101] نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم[102] از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.
نبینی که پیش خداوند جاه               نیایش[103] کنان دست بر برنهند
اگر روزگارش در آرد ز پای               همه عالمش پای بر سر نهند

فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.
یا زر بهر دو دست کند خواجه در کنار               یا موج روزی افکندش مرده بر کنار

مصلحت ندیدم از این بیش ریش[104] درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن به دین کلمه اختصار کردیم.
ندانستی که بینی بند بر پای               چو در گوشت نیامد پند مردم
دگر ره چون نداری طاقت نیش               مکن انگشت در سوراخ گژدم

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

جمعه 17 تیر 1390  2:00 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

تنی چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ایشان به صلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنّی[105] بلیغ[106] و ادراری[107]معین کرده تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان ظنّ آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد[108] خواستم تا به طریقی کفاف یاران مستخلص کنم آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان گفته‌اند
در میر و وزیر و سلطان را               بی وسیلت مگرد پیرامن
سگ و دربان چو یافتند غریب               این گریبانش گیرد آن دامن

چندان که مقرّبان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یافتند و به اکرام در آوردند و برتر مقامی معین کردند اما به تواضع فروتر نشستم گفتم
بگذار که بنده کمینم               تا در صف بندگان نشینم

گفت الله الله چه جای این سخن است
گر بر سر و چشم ما نشینی               بارت بکشم که نازنینی

فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زلّت[109] یاران در میان آمد و گفتم
چه جرم دید خداوند سابق الانعام[110]               که بنده در نظر خویش خوار می‌دارد
خدای راست مسلم بزرگواری و حکم               که جرم بیند و نان برقرار می‌دارد

حاکم این سخن را عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ماضی مهیا دارند و مَؤُنت[111] ایام تعطیل وفا کنند شکر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم
چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید               روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ
ترا تحمل امثال ما بباید کرد               که هیچ کس نزند بر درخت بی بر، سنگ

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

شنبه 18 تیر 1390  1:35 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ بر سپاه و رعیت بریخت
نیاساید مشام[112] از طبله[113] عود               بر آتش نه که چون عنبر ببوید
بزرگی بایدت بخشندگی کن               که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش               رسد هر کدخدایی را به رنجی
چرا نستانی از هر یک جوی سیم               که گرد آید ترا هر وقت گنجی

ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت               نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

 

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

یک شنبه 19 تیر 1390  3:15 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی       بر آورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد       زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ


وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

دوشنبه 20 تیر 1390  6:03 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد
آتش سوزان نکند با سپند               آنچه کند دود دل دردمند

سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ[114] جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در
مسکین خر اگر جه بی تمیزست               جون بار همی‌برد عزیزست
گاوان و خران بار بردار               به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت
حاصل نشود رضای سلطان               تا خاطر بندگان نجویی
خواهی که خدای بر تو بخشد               با خلق خدای کن نکویی

آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت
نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد               به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت               ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف

 
نماند ستمکار بد روزگار               بماند برو لعنت پایدار

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

سه شنبه 21 تیر 1390  9:22 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم
ناسزایی[115] را که بینی بخت یار[116]               عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز               با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو[117] پنجه کرد               ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش[118] تا دستش ببندد روزگار               پس به کام دوستان مغزش بر آر

---------------------------

  1. ^  نا اهل
  2. ^  صاحب بخت و اقبال
  3. ^  قوی دست و زورمند
  4. ^  صبر کن
وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

چهارشنبه 22 تیر 1390  1:47 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 حکایت

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام[1] دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی[2] داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم
پیش که بر آورم ز دستت فریاد               هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت               پیل بانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حال مور               همچو حال تست زیر پای پیل

 

============

  1. ^  مال دنیاـ ریزه گیاه و هر چیز دیگر.
  2. ^  حکم کردن
وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

پنج شنبه 23 تیر 1390  1:43 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

یکی از بندگان عمرولیث[1] گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت
هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست               بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ[2] دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند
چو کردی با کلوخ انداز پیکار               سر خود را به نادانی شکستی
چو تیر انداختی بر روی دشمن               چنین دان کاندر آماجش نشستی

=================

  1. ^  دومین پادشاه سلسله صفاری و برادر یعقوب لیث بود.
  2. ^  بیحیا
وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

جمعه 24 تیر 1390  10:25 PM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 حکایت

ملک زوزن[1] را خواجه ای[2] بود کریم[3] النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره[4] فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن[5] در مدت توکیل[6] او رفق و ملاطفت کردندی و زجر[7] و معاقبت[8] روا نداشتندی
صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که ترا               در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن
سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را               سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی بدر آمد و ببقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه[9] به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند[10] و جواب این حرف را منتظر.

خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که

حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند
آن را که به جای[11] تست هر دم کرمی               عذرش بنه ار کند به عمری ستمی

ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم ترا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت[12] و حکما گفته‌اند
گر گزندت رسد ز خلق مرنج               که نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست               کین دل هر دو در تصرف اوست
گر چه تیر از کمان همی‌گذرد               از کمان دار بیند اهل خرد

 

==============

1.    ^  نام ولایتی ما بین هرات و نیشابور.


2.    ^  وزیر


3.    ^  بخشنده


4.    ^  جریمه دادن


5.    ^  در گرو


6.    ^  در مدّتی که سرهنگان بر او موکّل بودند.


7.    ^  راندن و طرد کردن


8.    ^  عقاب و شکنجه


9.    ^  خداوند خلاص او را نیکو بگرداند.


10.    ^  محتاج


11.    ^  در حقّ


12.    ^  نعمت‌ها و دست‌ها




وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

شنبه 25 تیر 1390  6:07 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون. صاحب دلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد، پرسیدندش چه دیدی ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد

دو بامداد گر آید كسی به خدمت شاه
      سیم هر آینه در وی كند به لطف نگاه
مهتری در قبول فرمان است       ترک فرمان دلیل حرمان است
هر كه سیمای راستان دارد       سر خدمت بر آستان دارد

 

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

یک شنبه 26 تیر 1390  9:35 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف[1] و توانگران را دادی به طرح[2]، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت
ماری تو كه هر كرا ببینی بزنی
              یا بوم كه هر كجا نشینی بكنی

 
زورت ار پیش می‌رود با ما               با خداوند غیب دان نرود
زورمندی مكن بر اهل زمین
              تا دعائی بر آسمان نرود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد گفت از دل درویشان.
حذر كن ز درد درونهای ریش           كه ریش درون عاقبت سر كند
به هم بر مکن تا توانی دلی               که آهی جهانی به هم بر کند

بر تاج كیخسرو نبشته بود
چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز               که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنانكه دست بدست آمده‌است ملك بما           بدستهای دگر همچنین بخواهد رفت

==================

1.     جور و ستم


2.     انداختن و افکندن




وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

دوشنبه 27 تیر 1390  1:30 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 حکایت

یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی[1] و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت[2] کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی[3] که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو[4] از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین بزور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده[5] خویش جفا دید؟
یا وفا خود نبود در عالم           یا مگر كس در این زمانه نكرد
کس نیاموخت علم تیر از من               که مرا عاقبت نشانه نکرد

 =======================

1.    ^  سستی و تعلّل کردی.


2.    ^  با یکدیگر کشتی گرفتند.


3.    ^  خود را به کسی زدن و آسیب رساندن.


4.    ^  شور و فریاد


5.    ^  شاگرد و تربیت شده.





وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

سه شنبه 28 تیر 1390  2:57 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سطوت[1] سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.

.
پادشه پاسبان درویش است
              گرچه رامش[2] به فرّ[3] دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست
              بلكه چوپان برای خدمت اوست

 

یکی امروز کامران بینی
              دیگری را دل از مجاهده[4] ریش
روزكی چند باش تا بخورد           خاك مغز سر خیال اندیش
فرق شاهی و بندگی برخاست               چون قضای نبشته آمد پیش
گر كسی خاك مرده باز كند           ننماید توانگر و درویش

ملک را گفت درویش استوار آمد گفت از من تمنا بکن. گفت آن همی‌خواهم که دگر باره زحمت من ندهی گفت مرا پندی بده گفت
دریاب كنون كه نعمتت هست به دست               كین دولت و ملك مى رود دست به دست

 ================

1.    ^  بزرگی
2.    ^  آسودگی و آرامی
3.    ^  بزگی و شأن و شوکت
4.    ^  رنج بردن

 

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

چهارشنبه 29 تیر 1390  8:35 PM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

یکی از وزرا پیش ذوالنون[1] مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان[2] بودمی
گر نه اومید و بیم و راحت و رنج           پای درویش بر فلك بودی
ور وزیر ازخدا بترسیدی               همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی

==============

1.    ^  لقب یکی از عرفاست.


2.    ^  بسیار راستگو





وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

جمعه 31 تیر 1390  12:53 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 حکایت

پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد گفت ای ملک به موجب خشمی که ترا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه[1] آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت   تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد       در گردن او بماند و بر ما بگذشت

===============

1- ^  گناه

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

پنج شنبه 6 مرداد 1390  2:51 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها