0

هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

گلستان کتابی است نوشتهٔ شاعر و نویسندهٔ معروف ایرانی سعدی شیرازی که در یک دیباچه و هشت باب به نثر مُسَّجَع (آهنگین) نوشته شده است. غالب نوشته‌های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان‌ها و نصایح اخلاقی است.

  • دیباچه
  • باب اول - در سیرت پادشاهان
  • باب دوّم - در اخلاق درویشان
  • باب سوّم - در فضیلت قناعت
  • باب چهارم - در فواید خاموشی
  • باب پنجم - در عشق و جوانی
  • باب ششم - در ضعف و پیری
  • باب هفتم - در تأثیر تربیت
  • باب هشتم - در آداب صحبت

دراین قسمت هر روز یک حکایت از گلستان سعدی قرار داده می شود.

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

شنبه 4 تیر 1390  10:22 PM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت



پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد بیچاره درآن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط[1] گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.


وقت ضرورت چو نماند گریز               دست بگیرد سر شمشیر تیز


اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ               کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ[2]



ملک پرسید چه می‌گوید یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند همی‌گوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت[3] پادشاهان جز به راستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفته‌اند دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز


هر که شاه آن کند که او گوید               حیف[4] باشد که جز نکو گوید



بر طاق ایوان فریدون نبشته بود


جهان ای برادر نماند به کس               دل اندر جهان آفرین بند و بس


مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت               که بسیار کس چون تو پرورد و کشت


چو آهنگ رفتن کند جان پاک               چه بر تخت مردن چه بر روی خاک



وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

شنبه 4 تیر 1390  10:25 PM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید نظر می‌کرد سایر حکما از تأویل[5] این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند               کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل               خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر               گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر               زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

 
حکایت

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد پسر به فراست استبصار[6] به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر

الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.[7]
اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ               لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا[8]
آن شنیدی که لاغری دانا               گفت باری به ابلهی[9] فربه
اسب تازی[10] و گر ضعیف بود               همچنان از طویله خر به

پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند وبرادران به جان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد               عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه[11] گمان مبر نهالی               باشد که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من               آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند               روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت
ای که شخص منت حقیر نمود               تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان به کار آید               روز میدان نه گاو پرواری

آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را بگفتن او تهور[12] زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه[13] بدید دریچه بر هم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند
کس نیاید به زیر سایه بوم[14]               ور همای[15] از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب[16] بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی گر خورد مرد خدا               بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه               همچنان در بند اقلیمی دگر

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

یک شنبه 5 تیر 1390  11:04 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد پسر به فراست استبصار[6] به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر

الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.[7]
اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ               لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا[8]
آن شنیدی که لاغری دانا               گفت باری به ابلهی[9] فربه
اسب تازی[10] و گر ضعیف بود               همچنان از طویله خر به

پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند وبرادران به جان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد               عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه[11] گمان مبر نهالی               باشد که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من               آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند               روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت
ای که شخص منت حقیر نمود               تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان به کار آید               روز میدان نه گاو پرواری

آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را بگفتن او تهور[12] زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه[13] بدید دریچه بر هم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند
کس نیاید به زیر سایه بوم[14]               ور همای[15] از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب[16] بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی گر خورد مرد خدا               بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه               همچنان در بند اقلیمی دگر

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

دوشنبه 6 تیر 1390  7:21 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت
 

طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ[17] کاروان بسته و رعیت بلدان[18] از مکاید[19] ایشان مرعوب[20] و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی منیع[21] از قلّه کوهی گرفته بودند و ملجأ[22]و مأوای[23]خود ساخته مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی‌کردند که اگر این طایفه هم برین نسق[24] روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.
درختی که اکنون گرفتست پای               به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی[25]               به گردونش[26] از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل[27]               چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می‌داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقع دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب[28] جبل پنهان شدند شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود چندان که پاسی[29] از شب در گذشت
قرص خورشید در سیاهی شد               یونس اندر دهان ماهی شد

مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن میان جوانی بد میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش[30] نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از زیعان[31]جوانی تمتع نیافته توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت
پر تو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست               تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست

نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار[32] ایشان بر آوردن که آتش نشاندن و اخگر[33] گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست
ابر اگر آب زندگی بارد               هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر               کز نی بوریا[34] شکر نخوری

وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرهاً[35] بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی امّا بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی[36] و عناد[37] در نهاد او متمکن نشده و در خبرست کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه[38]
با بدان یار گشت همسر لوط               خاندان نبوّتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند               پی نیکان گرفت و مردم شد

این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم
دانی که چه گفت زال با رستم گرد[39]               دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد               چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

فی الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد باری وزیر از شمایل[40] او در حضرت ملک شمّه ای[41] می‌گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت[42] او به در برده ملک را تبسم آمد و گفت.
عاقبت گرگ زاده گرگ شود               گرچه با آدمی بزرگ شود

سالی دو برین بر آمد طایقه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. ملک دست تحسّر[43] به دندان گزیدن گرفت و گفت
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی               ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست               در باغ لاله روید و در شوره بوم خس

 
زمین شوره سنبل بر نیارد               درو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است               که بد کردن به جای نیک مردان

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

سه شنبه 7 تیر 1390  5:58 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک ازو منغص[52] بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد

بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان[53] کشتی آویخت چون بر آمد بگوشه‌ای بنشست و قرار یافت. ملك را عجب آمد. پرسید: درین چه حكمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید               معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف[54]               از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست

 
فرقست میان آن که یارش در بر               تا آن که دو چشم انتظارش بر در

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

چهارشنبه 8 تیر 1390  8:38 AM
تشکرات از این پست
mehdigerdali
mehdigerdali
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1390 
تعداد پست ها : 5587
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

بابا سعدی

 

راستی سعدی نیستی ولی کم کمش برادرش که هستی

چهارشنبه 8 تیر 1390  7:56 PM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 حکایت

هرمز[55] را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت[56] من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم               وگر با چنو صد بر آیی به جنگ
از آن مار بر پای راعی زند               که ترسد سرش را بکوید به سنگ
نبینی که چون گربه عاجزشود               بر آرد به چنگال چشم پلنگ

 

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

پنج شنبه 9 تیر 1390  8:53 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
به دین امید به سر شد دریغ عمر عزیز               که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک               امید نیست که عمر گذشته باز آید

 
کوس رحلت به کوفت دست اجل               ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو               همه تودیع[57] یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام[58]               آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی               من نکردم شما حذر بکنید

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

جمعه 10 تیر 1390  8:33 PM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

بر بالین تربت یحیی پیغامبر(ع) معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
درویش و غنی بنده این خاک درند               و آنان که غنی ترند محتاج ترند

آن گه مرا گفت از آن جا که همت[59] درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست               خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید               که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت               دماغ بیهده پخت[60] و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده               وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست

 
بنی آدم اعضای یک دیگرند               که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار               دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی               نشاید که نامت نهند آدمی

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

شنبه 11 تیر 1390  12:51 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت
درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج[61] یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را
ای زبردست زیر دست آزار             گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری             مردنت به که مردم آزاری


وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

یک شنبه 12 تیر 1390  1:12 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 حکایت

یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیم روز               گفتم این فتنه است خوابش برده به
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است               آن چنان بد زندگانی مرده به

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

دوشنبه 13 تیر 1390  6:29 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

 حکایت

یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی‌گفت
ما را به جهان خوش تر از این یک دم نیست               کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست

درویشی به سرما برون خفته بود و گفت
ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست               گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست

ملک را خوش آمد صرّه ای[62] هزار دینار از روزن[63] برونداشت که دامن بدار ای درویش گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم ملک را بر حال ضعیف او رقّت زیادت شد و خلعتی[64] بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد.

درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد
قرار بر کف آزادگان نگیرد مال               نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند به هم بر آمد و روی از و در هم کشید و زینجا گفته‌اند اصحاب فطنت[65] و خُبرت[66] که از حِدّت و سَورت[67] پادشاهان بر حذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام[68] عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه               که هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نبینی ز پیش               به بیهوده گفتن مبر قدر خویش

گفت این گدای شوخ[69] مبذّر[70] را که چندان نعمت به چندین مدّت برانداخت برانید که خزانه بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین[71]
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد               زود بینی کش به شب روغن نباشد در چراغ

یکی از وزرای ناصح گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف[72] به تفاریق[73] مجری دارند تا در نفقه اسراف[74] نکنند امّا آنچه فرمودی از زجر[75] و منع مناسب حال ارباب همت نیست یکی را به لطف اومیدوار گردانیدن و باز بنومیدی خسته کردن
بروی خود در طماع باز نتوان کرد               چو باز شد به درشتی فراز نتوان کرد

 
کس نبیند که تشنگان حجاز[76]               به سر آب شور گرد آیند
هر کجا چشمه ای بود شیرین               مردم و مرغ و مور گرد آیند

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

سه شنبه 14 تیر 1390  7:08 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر به سختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نهاد همه پشت بدادند
چو دارند گنج از سپاهی دریغ               دریغ آیدش دست بردن به تیغ

یکی را از آنان که غدر[77] کردند با من دَمِ دوستی بود ملامت کردم و گفتم دونست و بی سپاس و سفله[78] و ناحق شناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم بر گردد و حقوق نعمت سال‌ها در نوردد گفت ار به کرم معذور داری شاید که اسبم درین واقعه بی جو بود و نمد زین به گرو و سلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند با او به جان جوان مردی نتوان کرد.
زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد               و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم
اذا شبعَ الکمیُّ یَصولُ بَطشاً               وَ خاوی البطنِ یَبْطِشُ بِالفَرارِ[79]

 

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

چهارشنبه 15 تیر 1390  2:43 AM
تشکرات از این پست
alizare1
alizare1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 6234
محل سکونت : یزد

پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی

حکایت

یکی از وزرا معزول شد و به حلقه درویشان درآمد اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد ملک بار دیگر برو دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی
آنان که به کنج عافیت بنشستند               دندان سگ و دهان مردم بستند
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند               وز دست زبان حرف گیران رستند

ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را بشاید گفت ای ملک نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن ندهد.
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد               که استخوان خورد و جانور نیازارد

سیه گوش[80] را گفتند ترا ملازمت صحبت شیر به چه وجه اختیار افتاد گفت تا فضله[81] صیدش می‌خورم وز شر دشمنان در پناه صولت[82] او زندگانی می‌کنم گفتندش اکنون که به ظلّ حمایتش در آمدی و به شکر نعمتش اعتراف کردی چرا نزدیک تر نیایی تا به حلقه خاصانت در آرد و از بندگان مخلصت شمارد گفت همچنان از بطش[83] او ایمن نیستم.
اگر صد سال گبر آتش فروزد               اگر یک دم درو افتد بسوزد

افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حکما گفته‌اند از تلوّن[84] طبع پادشاهان بر حذر باید بودن که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آورده‌اند که ظرافت[85] بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار               بازی و ظرافت به ندیمان بگذار

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است .

******

پنج شنبه 16 تیر 1390  1:54 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها