0

تفنگ پدر بر بام های تهران

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

تفنگ پدر بر بام های تهران

روايت «تفنگ پدر بر بام‌هاي تهران» روايت «حكيم» و دوستانش است از روزگار پر التهاب انقلاب؛ حكيم و دوستانش داريوش، نواز، بهمن، صابر و ... به شيوه‌اي كه مي‌شناختند و احساس تعهد مي‌كردند در آن زمان ايستادند و داستان هم با همين ايستادن‌ها آغاز مي‌شود. اين اضطراب‌ها و شعارنويسي‌ها و تعقيب و گريزها؛ «فرياد بود و شليك بود و اضطراب و رپ‌رپ چكمه‌ها و اشباحي كه مي‌دويدند دنبالمان و سايه‌هايي كه مي‌دويدند ته كوچه و سايه‌‌اي كه از بينمان كم مي‌‌شد و مي‌افتاد. مشت‌هاي گره خورده بود و اسپري‌هاي كه مي‌رقصيدند و شعارها كه مي‌روييدند بر ديوارها و سايه‌ها كه مي‌دويدند و سايه‌اي كه كم مي‌شد از بين‌مان و مي‌افتاد و به خود مي‌پيچيد ...»


«زمان انقلاب» تا اوراق پاياني فصل 13 و پاياني اين رمان را به خود اختصاص داده است تا اينكه در جايي به يكباره افق انتظارهاي مخاطب شكسته شده و مي‌فهميم حالا سال‌هاست كه از روزگار انقلاب گذشته و دوستاني كه آنروزها در كنار هم بودن يا شهيد شده‌اند و يا سال‌ها اسير يودند و حكيم هم به ده رفته تا سر زمين‌ پدرش باشد. يعني اين جوان‌ها جنگ هم رفته‌اند و پس از پيروزي انقلاب دوباره به دانشگاه برنگشته‌اند بلكه احساس‌شان اين بوده كه بايد بروند تا از كشورشان به شكل ديگري و در پيكار ديگري دفاع كنند.
در همين فصل پاياني مي‌فهميم «حكيم» به برخي اتفاقات نقد دارد و حرف‌هايش كه از سر صداقت‌اند تنها به گوش آن عده مي‌رسد كه سراغ او را در ده گرفته‌اند؛ او در جايي از داستان كه از نقاط بسيار تاثيرگذار هم هست درباره خودش و دوستانش مي‌گويد: «داريوش ناصري خانه‌اش را كوبيد و حسينيه كرد و جاي آلونك باغ نارمك؛ خانه‌اي ساخت و ماند همانجا؛ نواز شهبازي رفت بروجرد و دختر عمه‌اش را گرفت و پاسدار شد. من هم درس و دانشگاه را ول كردم و آمدم اينجا روي مزرعه پدرم. قبلاً دو سه ماهي يكبار با لندكروز سپاه مي‌آمدند و سر مي‌زدند؛ بعد هم جنگ شد. حالا هم كه شما تشريف آورديد. قدمتان روي چشم. ديگر تهران نرفتم تا يكي دو سال پيش؛ رفتم براي پرونده شيميايي‌ام. خيلي‌ها زود خبردار شدند و درصد گرفتند، كسي اطلاعم نداد. نواز زنگ زده بود مخابرات دِه. خواستم نروم اصرار كرد. نمي‌خواستم از آن فضا بيرون بيايم. دوست نداشتم خاطره‌هايم خدشه دار شوند. آمده بودم اينجا كه كمتر بشنوم. كمتر حرف بزنم؛ نه! نبايد مي‌رفتم. تقصير نواز بود، پيله كه مي‌كرد، بايد تسليم مي‌شدي. رفتم اما انگار نه به تهران. همه چيز عوض شده بود؛ خانه‌ها؛ خيابان‌ها؛ آدم‌ها. آدم دلش مي‌گرفت. بيمارستان بقيه‌الله غلغله بود. همه پوشه به دست آمده بودند براي درصد جانبازي؛ دچار تناقض مي‌شدي، بعضي‌ها حق داشتند، بعضي به ناحق دنبال حق بودند. دختر اخمو توي اتاقك شيشه‌اي نشسته بود. نگاهش را از كامپيوتر بر نمي‌داشت كه نگاهم كند. خم مي‌شديم توي پنجره‌ي كوچكي و سلام مي‌كرديم و هيچ نمي‌گفت. كاغذ را از دستش گرفتم. رويش نوشته بود: «حكيم بهرامي 57» ياد داريوش و بهمن و نواز و صابر ته ذهنم رژه رفت. كاغذ را دوباره خواندم. پنجاه و شش نفر جلويم بود.»

در واقع از اينجاست كه روزگار بسياري از دوران انقلاب گذشته و «حكيم» حالا ديگر پسر جوان آن روزگار نيست. مخاطب در مي‌يابد كه او زخم‌هاي كهنه‌اي دارد كه مي‌خواهد آن‌ها را روايت كند، زخم‌هاي كهنه‌اي از كارهايي كه برخي از مواقع ما با آدم‌هاي جنگ داشتيم، آن‌هايي كه گمنام بودند و گمنام ماندند، او گلايه دارد از اينكه آمدنش از ده براي كيسه دوختن نبوده است؛ در واقع شايد رمان ديگري پس از سطر آخر اين رمان دوباره متولد مي‌‌شود. رماني كه باز حرف‌هاي «حكيم» است اما اينبار از جبهه و جنگ. او درباره بازگشتنش از بيمارستان و برگشتن به ده مي‌گويد: «پاشدم و از آن پنج‌شنبه‌ي لعنتي بيرون زدم و يك راست آمدم دِه. هفته بعد خبر دادند درصد نگرفته‌ام؛ سيگاري چاق كردم و بي خيال درصد و دكتر و دارو، عميق كام گرفتم و دودش را فوت كردم هوا و به دانه‌هاي درشت باران زل زدم و هيچ نگفتم. داريوش رفت و كريم رفت و ارجاسب رفت و خيلي‌ها رفتند و من ماندم و اين ريه‌ي درب و داغان و اين سرفه‌هاي لعنتي كه دست از سرم بر نمي‌دارند؛ اگر عمري بود و تشريف آورديد دفعه‌ي بعد از جنگ براي‌تان مي‌گويم؛ از كريم، از ارجاسب، از اسفنديار، از قاسم و از داريوش كه خمپاره كاسه‌ي سرش را كند از نواز كه هشت سال اسير بود؛ از خودم ...»

انتشاران سوره مهر
http://ketab-nama.blogfa.com/90033.aspx

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
پنج شنبه 2 تیر 1390  5:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها