0

کوچه‌‏ی نقاش‌‏ها

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

کوچه‌‏ی نقاش‌‏ها

 

 

کوچه نقاش ها












«کوچه‏‌ی نقاش‌‏ها» روایت جماعت بامرامی است که درس غیرت و مردانگی را در کوچه‏ پس ‏کوچه‌‏های جنوب شهر و هیئت‌‏ها و گود زورخانه‌‏ها مشق کرده‌‏اند. همان‏‌قدر که با مرام هستند باصفایند و همان قدر که با صفا هستند عاشق. خودم چندتای‌شان را از نزدیک تجربه کرده‌‏ام و با برخی‌‏شان از کودکی مأنوسم. سراسر زندگی این‏‌ها خواندنی است. از کودکی و نوجوانی پر از شیطنت‌‏شان بگیر تا جوانی پر از حادثه‏‌شان.

 

:: قصه‏‌ی جوانی من، قصه‏‌ی باباشمل‏‌بازی و بزرگ‏‌تری بود. فضا مرا می‏‌برد و در خودش غرق می‏‌کرد. دوراه‏ی حیرت بود و من گم‏‌کرده‌‏ای داشتم. یا می‏‌بایست لات می‏‌بودم و گلیم خودم را از آب برون می‌‏کشیدم و زور نمی‌‏شنفتم؛ آن‏‌هم با قلدری؛ یا می‏‌بایست نوچه می‏‌بودم و گنده‏‌لات‏‌ها یک کتی می‌‏آمدند تو سینه‌‏ام. لاتی هم برای خودش رسم و رسومی داشت.
کتاب «کوچه‏‌ی نقاش‌‏ها» سیر تحول آدم‏‌هایی است که در متن کثافت و در لجن‌‏زار دنیامردگی، دعوت زندگی‏‌بخش آسمان را اجابت کرده‏‌اند و خود را به ضیافت حیات طیبه رسانده‌‏اند. (٢)

 

:: قاسم آمده بود انقلاب کند! به محله‌‏ای آمده بود که بیشتر جوان‏‌هایش اهل قمار و میکده بودند؛ اما هیچ وقت دستش را توی جیب کسی نکرد ببیند طرف قاپ و تاس و ورق توی جیبش دارد یا نه. وقتی درس اخلاق به‌مان می‌‏داد، تو روی ما نگفت که من آمده‏‌ام با قمار جنگ کنم. همه می‏‌گفتند این کارها را نکنید؛ بد است. قاسم آمده بود بگوید چه کار کنیم، خوب است. تا آن موقع چنین اتفاقی در محل ما نیفتاده بود.
متن خاطرات «داش ابوالفضل» گردان میثمی‌‏ها، دستت را می‏گیرد و به روزهای مبارزه می‏‌برد تا دریابی چگونه عاشوراییان آخرالزمانی یک‌دیگر را پیدا می‏‌کرده‏‌اند و چگونه قافله‏‌شان کامل می‏‌شده است.

 

:: سال ١٣۵٣ با پسر حاج ماشاءالله، عضو باشگاه ابومسلم شدیم و هفته‌‏ای یکی دو بار می‏‌رفتیم تمرین کشتی می‌‏کردیم. آقای گودرزی فنون کشتی را یادمان می‌‏داد. در آن باشگاه دوستان جدیدی پیدا کردم که یل کشتی بودند؛ جعفر جنگ‌‏روی، ابراهیم هادی و اصغر رنجبران... آن‏‌ها یکی دو سال از من بزرگ‏‌تر بودند و خبره‌‏تر؛ اما کم‏کم با هم چفت شدیم و دوستی‏‌های‏‌مان ریشه‏‌دار شد. بعد از مدتی یک جوان خوش‌‏قواره آمد که هیکلی ورزیده داشت؛ سبزه‏‌رو بود و چشم و ابرو مشکی؛ خیلی باابهت و مردانه. خیلی زود اسمش سر زبان‌‏ها افتاد؛ احمد متوسلیان.
و همین‏‌طور می‏‌روی تا متن بزرگ‌ترین حادثه‌‏ی تاریخ انقلاب‏. دفاع مقدس و آدم‌‏هایش. دفاع مقدس و جبهه‏‌هایش. دفاع مقدس و تلخی‌‏ها و شیرینی‏‌هایش.
«کوچه‏‌ی نقاش‌‏ها» بیش از آن‏‌که خواندنی باشد خوردنی است. بیش از این توضیح نمی‏‌خواهد. این کتاب را باید چشید.

 

:: فرصت را خوب دیدم و نیرو را برپا دادم. فضا عوض شد. وقتی عشق آمد وسط، اگر کسی هم خوف داشت، رو نمی‏‌کرد. دل‏‌ها قرص شد با ذکر خدا. بعد گروهان فدک و بقیع را فرستادم سمت چپ «نعل اسبی» و گروهان نینوا را سمت راست. رفته بودیم تکلیف‌‏مان را با عراق یک‏‌سره کنیم، از سه طرف خوردیم با پاتک. دریای آتش و خون شد. خودم هم خل‏‌بازی‏‌ام گل کرده بود. بلندگو را گرفتم و راه افتادم وسط بچه‌‏ها تا رجز بخوانم و روحیه بدهم. نمی‌‏دانم برای خدا بود یا برای خودم. خوفم را پنهان کردم و راست ایستادم...

"وبلاگ رستاخیز جان"

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
پنج شنبه 2 تیر 1390  5:21 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها