«کوچهی نقاشها» روایت جماعت بامرامی است که درس غیرت و مردانگی را در کوچه پس کوچههای جنوب شهر و هیئتها و گود زورخانهها مشق کردهاند. همانقدر که با مرام هستند باصفایند و همان قدر که با صفا هستند عاشق. خودم چندتایشان را از نزدیک تجربه کردهام و با برخیشان از کودکی مأنوسم. سراسر زندگی اینها خواندنی است. از کودکی و نوجوانی پر از شیطنتشان بگیر تا جوانی پر از حادثهشان.
:: قصهی جوانی من، قصهی باباشملبازی و بزرگتری بود. فضا مرا میبرد و در خودش غرق میکرد. دوراهی حیرت بود و من گمکردهای داشتم. یا میبایست لات میبودم و گلیم خودم را از آب برون میکشیدم و زور نمیشنفتم؛ آنهم با قلدری؛ یا میبایست نوچه میبودم و گندهلاتها یک کتی میآمدند تو سینهام. لاتی هم برای خودش رسم و رسومی داشت.
کتاب «کوچهی نقاشها» سیر تحول آدمهایی است که در متن کثافت و در لجنزار دنیامردگی، دعوت زندگیبخش آسمان را اجابت کردهاند و خود را به ضیافت حیات طیبه رساندهاند. (٢)
:: قاسم آمده بود انقلاب کند! به محلهای آمده بود که بیشتر جوانهایش اهل قمار و میکده بودند؛ اما هیچ وقت دستش را توی جیب کسی نکرد ببیند طرف قاپ و تاس و ورق توی جیبش دارد یا نه. وقتی درس اخلاق بهمان میداد، تو روی ما نگفت که من آمدهام با قمار جنگ کنم. همه میگفتند این کارها را نکنید؛ بد است. قاسم آمده بود بگوید چه کار کنیم، خوب است. تا آن موقع چنین اتفاقی در محل ما نیفتاده بود.
متن خاطرات «داش ابوالفضل» گردان میثمیها، دستت را میگیرد و به روزهای مبارزه میبرد تا دریابی چگونه عاشوراییان آخرالزمانی یکدیگر را پیدا میکردهاند و چگونه قافلهشان کامل میشده است.
:: سال ١٣۵٣ با پسر حاج ماشاءالله، عضو باشگاه ابومسلم شدیم و هفتهای یکی دو بار میرفتیم تمرین کشتی میکردیم. آقای گودرزی فنون کشتی را یادمان میداد. در آن باشگاه دوستان جدیدی پیدا کردم که یل کشتی بودند؛ جعفر جنگروی، ابراهیم هادی و اصغر رنجبران... آنها یکی دو سال از من بزرگتر بودند و خبرهتر؛ اما کمکم با هم چفت شدیم و دوستیهایمان ریشهدار شد. بعد از مدتی یک جوان خوشقواره آمد که هیکلی ورزیده داشت؛ سبزهرو بود و چشم و ابرو مشکی؛ خیلی باابهت و مردانه. خیلی زود اسمش سر زبانها افتاد؛ احمد متوسلیان.
و همینطور میروی تا متن بزرگترین حادثهی تاریخ انقلاب. دفاع مقدس و آدمهایش. دفاع مقدس و جبهههایش. دفاع مقدس و تلخیها و شیرینیهایش.
«کوچهی نقاشها» بیش از آنکه خواندنی باشد خوردنی است. بیش از این توضیح نمیخواهد. این کتاب را باید چشید.
:: فرصت را خوب دیدم و نیرو را برپا دادم. فضا عوض شد. وقتی عشق آمد وسط، اگر کسی هم خوف داشت، رو نمیکرد. دلها قرص شد با ذکر خدا. بعد گروهان فدک و بقیع را فرستادم سمت چپ «نعل اسبی» و گروهان نینوا را سمت راست. رفته بودیم تکلیفمان را با عراق یکسره کنیم، از سه طرف خوردیم با پاتک. دریای آتش و خون شد. خودم هم خلبازیام گل کرده بود. بلندگو را گرفتم و راه افتادم وسط بچهها تا رجز بخوانم و روحیه بدهم. نمیدانم برای خدا بود یا برای خودم. خوفم را پنهان کردم و راست ایستادم...
"وبلاگ رستاخیز جان"