وسوسه قرائت فروید در زمینه آرای مارکس یا قرائت مارکس در زمینه آرای فروید، امری است که طیف متنوعی از متفکران و نظریه پردازان دو سنت مارکسیسم و روانکاوی به آن پرداخته اند؛ امری که همواره محل مناقشه بوده چرا که به اعتبار ادعای آن دسته از منتقدانی که از بنیان مخالف چنین قرائت هایی بوده اند، نمی توان بدبینی فروید در تمدن و ناخشنودی هایش به «تغییرات اجتماعی بدون سرکوب» و «امید به یک دگرگونی بنیادین اجتماعی» در سنت مارکسیستی را به هم گره زد.
درست به همین دلیل بوده که وقتی ویلهلم رایش تحقیقات خود را در جهت پرداختن به این وسوسه آغاز کرد چندان روی خوشی ندید و در نهایت هم از حزب کمونیست و هم از انجمن روانکاوی اخراج شد. بارقه های این وسوسه از همان سال های آغازین دهه ۲۰ قرن بیستم قابل رویت بود. چه بسا باید از علاقه مندی تروتسکی به روانکاوی در مقام نمودی از این بارقه ها یاد کرد، هرچند در هیاهوی مارکسیسم ارتدوکس آن دوره چنین وسوسه ای مجالی برای بروز خود نیافت. فارغ از تلاش های پراکنده صورت گرفته در این راستا می توان ویلهلم رایش را در زمره نخستین کسانی به شمار آورد که در اواخر دهه ۲۰ و اوایل دهه ۳۰ پروژه نظری خود را به گره زدن آرای مارکس و فروید در یک پیکربندی واحد معطوف ساخت. نتیجه ای که به بار آمد تاکید بر حفظ و تداوم قسمی خوشگذرانی فردی بود که عملاً تلاش های رایش در جهت تحقق بخشیدن به پروژه اش را با شکست روبه رو ساخت.
در کنار رایش می توان به آزبورن اشاره کرد. تلاش نظری آزبورن که محصول دوره جبهه خلق ملی استالینیستی بود، تلاشی که در جهت جلب نظر خرده بورژواها صورت می گرفت، دقیقاً همان سرنوشت رایش را نصیب برد و خیلی زود هم از سوی خرده بورژوازی غربی و هم از سوی رژیم بلشویکی فراموش شد. با این حال این وسوسه نزد آن دسته از متفکرانی که ذیل نام مکتب فرانکفورت می شناسیم شان با جدیت و دقت بیشتری پیگیری شد. از میان اصحاب این مکتب که بیشتر از سایرین در کار بسط و پیشبرد پروژه نظری گره زدن آرای مارکس و فروید بودند می توان به اریش فروم و هربرت مارکوزه اشاره داشت.
سیر نظری کار فروم با اوج و فرودهایی همراه بوده، آن طور که از او هم در مقام یک تجدیدنظرطلب در آرای فروید یاد می شود و هم تا به آنجا که وی را بیگانه با مفاهیم اساسی روانکاوی فرویدی، مثل لیبیدو، عقده اُدیپ و غرایز مرگ و زندگی، به شمار می آورند. نکته بارز در کار فروم تاکید وی بر قسمی انسان شناسی فلسفی است که از گذر آن فروم قسمی سرشت ماهوی برای انسان قائل می شود؛ به این معنا که ماهیت انسان مجموع تعاملات، پیوندها و رابطه هایی است که او با دیگران حاصل کرده است.
در نسبت با همین برداشت است که وی به نقد آرای ویلهلم رایش و دیدگاهی که روانشناسی را به فرد فرومی کاهد دست می زند. فروم در طرح نظری خود که با نام روانشناسی اجتماعی از آن یاد می کند سنت مارکسیسم را به این خطای بنیادین متهم می کند که تصور این سنت از روانشناسی، معطوف به آن قسم روانشناسی ساده گرایانه ای بوده که بنیانش آزمندی نوع بشر است و در تقابل یا این نگره اذعان دارد روانکاوی می تواند برداشت ماتریالیستی از سرشت ماهوی انسان را غنا بخشد. به طور کلی روانشناسی اجتماعی فروم با تاکید بر این امر که «هر جامعه ای دارای ساختار لیبیدینال خود، یعنی ترکیبی از رانه های انسانی اساسی و عوامل اجتماعی است، لازم می دارد که روانشناس اجتماعی باید وارسی کند که چگونه این ساختار لیبیدینال به عنوان پیونددهنده جامعه عمل می کند و چگونه بر اقتدار سیاسی تاثیر می گذارد.» (جی، مارتین، ) فروم میان این ساختار لیبیدینال و تغییرات اجتماعی اقتصادی وجود یک رابطه مستقیم را فرض می گرفت و کار روانشناسی اجتماعی را بازشناسی این رابطه می دانست. اوج و فرودهای اشاره شده در کار فروم تا به آن حد بوده که وی تحت تاثیر انسان شناس سوئیسی قرن نوزدهم، یوهان یاکوب باخوفن، و نظریه مادرسالاری او، از فرویدیسم ارتدوکس به طور کامل رویگردان می شود و حتی ادله می آورد که فروید در نظام ارزش های بورژوایی و پدرسالارانه خود محبوس بوده است.
فروم بر این باور است که برای فروید هدف روانکاوی توانایی کار کردن، تولید مثل و لذت بردن است و اینکه وی تاکید را بر دو امر اولیه می گذارد و از این روی قائل به قسمی آشتی ناپذیری و تضاد تمدن و ارضای میل می شود. فروم خاطرنشان می سازد که فروید به خاطر چنین توصیفی از هدف روانکاوی نشان می دهد که اساساً با جنبش های سیاسی و اجتماعی ای که درصدد برساختن جامعه ای با قابلیت ارضای بیشتر هستند مخالف است و تمامی تلاش های این جنبش ها و افراد درگیر در آنها را به مثابه پرخاش های اُدیپی به پدران شان فرض می گیرد. فروم با این موضع مخالفت می کند و دقیقاً در همین نقطه است که از اهمیت عمده مارکس و امید به دگرگونی اجتماعی نزد وی در نسبت با بدبینی فروید به این امر سخن می راند. در واقع فروم با پشت کردن به نظریه غرایز فروید و کمرنگ کردن «تقدیر» بیولوژیکی در تبیین رفتارهای انسان توانست تنش میان طبیعت (میل) و فرهنگ (تمدن) را به طور کاملاً غیردیالکتیکی از بین ببرد و از طرح یک تمدن ناسرکوبگر دفاع کند.
هربرت مارکوزه در موضع عکس با فروم و دیگر تجدیدنظرطلبان معتقد است از بین رفتن تنش میان فرهنگ و تمدن همان نقطه ای است که کل دیسکورس روانکاوی اثرگذاری انتقادی خود را از دست می دهد و بدل به شیوه درمانی صرف می شود که در کار سازگاری به اصطلاح «بیماران روانی و اجتماعی» با ساختار سرکوبگر جامعه است. از این روی مارکوزه در تلاش است با حفظ این رابطه آن را در بستری دیالکتیکی پیش ببرد تا در نهایت بتواند سویه انتقادی عقل را با وجوه بیولوژیکی گره بزند.
مارکوزه با تاکید بر غرایز فرویدی مرگ و زندگی و اینکه هر دو آنها به رغم تفاوت شان در مسیر خلاصی نوع بشر از رنج و درد حرکت می کنند، رویای جامعه دموکراتیکی را در سر می پروراند که در آن دیگر رسیدن به وضعیت آرامش به قیمت از دست رفتن وجود مستقل فرد نباشد. کاری که مارکوزه در نسبت با دیالکتیک تمدن فروید انجام می دهد این است که با فرض گرفتن عقلانیت غریزی، چیزی که فروید با آن مخالفت می کرد، گذر از تمدن سرکوبگر به تمدن ناسرکوبگر را ممکن می داند، منتها بر این امر اصرار دارد که این گذر درون ماندگار و دیالکتیکی خواهد بود. در وضعیت حال پرداختن به وسوسه ای که در آغاز به آن اشاره شد صورت بندی دیگری به خود گرفته است. در گفتارهای نظری موجود تلاش هایی برای پیوند زدن روانکاوی فرویدی لاکانی با نظریه رهایی بخشی مارکس در کار است که با تلاش های پیشینیان تفاوت های عمده دارد.
در مقام مثال، از منظر روانکاوان و فیلسوفان مکتب لیوبلیانا (ژیژک، زوپانچیچ، دالر)، امروزه فرماسیون سرمایه داری و به یک اعتبار فرماسیون تمدن به گونه ای است که ما دیگر با آن نوع رابطه میان اضلاع (نهاد، ایگو، سوپرایگو) تقسیم بندی کلاسیک فروید روبه رو نیستیم. در واقع در وضعیت حال نه تنها سرمایه داری، در مقام سوپرایگو، ماهیت تهدیدکننده و سرکوبگر در نسبت با نهاد ندارد بلکه برعکس، رابطه این دو دیگر نه خصمانه و سرکوبگر که در پیوند «وقیح» آنها نمایان شده است. سرمایه داری با در اختیار گرفتن عنان نهاد حتی محتوای امیال را تعین می بخشد و در اینجاست که دیگر نیازی به نیروی تعدیل کننده ای همچون ایگو ندارد. در واقع سوپرایگو امروزه بدون میانجی ایگو با نهاد رودررو می شود و چه بسا بهتر است بگوییم ایگو، همکار سابق سوپرایگو در صورت بندی کلاسیک فروید، به مزاحم واقعی بر سر راه حرکت سبعانه و هار سوپرایگو (سرمایه داری) بدل شده است.
مدیر تالار مهدویت
مدیر تالار فلسفه و کلام
id l4i: hoosianp_rasekhoon
mail yahoo: hoosianp@yahoo.com
ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الی بامتطاء الیل
رسیدن به لقاء پروردگار میسور نیست مگر با درک نشاهه شب