0

نغمه زرتشت از نيچه (چنين گفت زرتشت)

 
hoosianp2011
hoosianp2011
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 1682
محل سکونت : خراسان رضوی

نغمه زرتشت از نيچه (چنين گفت زرتشت)

نغمه زرتشت از نيچه (چنين گفت زرتشت)

به انتظار نشسته بودم- نه در انتظار چيزي.

فارغ از خير و شر، از روشني و تاريكي لذت مب بردم؛

فقط روز بود و درياچه بود و ظهر بود و زمان بي انتها

دوست عزيزم، همينجا بود كه ناگهان يكي دو شد،

و زرتشت از كنار من گذشت.

او نتوانست عزلت كافي به دست آورد: «زندگي با مردم دشوار است، براي آنكه سكوت مشكل است.» از ايتاليا به ارتفاعات آلپ رفت و در انگادين عليا در زيلس ماريا سكونت گزيد. ديگر زن يا مردي را دوست نداشت و در آرزوي آن بود كه انسان قدمي فراتر نهد. در سكوت و عزلت اين ارتفاعات بود كه بزرگترين كتابش به وي الهام شد.

پس آنگاه «روح او طغيان كرد و لبريز شد.» او آموزگار جديد پيدا كرده بود – يعني زرتشت؛ يك مرد برتر نوين، و يك دين نو- يعني دور ابدي. اكنون مي‌بايست بخواند، حرارت ذوق و الهام او فلسفه را تا حد شعر بالا برده بود. «من مي‌توانم نغمه‌اي بخوانم و «مي‌خواهم» آن را بخوانم؛ گرچه در خانه خالي تنها هستم بايد آن را براي شنيدن خود بخوانم.» (چقدر در اين جمله تنهايي و بيكسي مندرج است!) «اي ستاره بزرگ اگر كساني كه تو براي آنها مي‌تابي وجود نداشته باشند، پس خوشبختي تو چه خواهد بود؟ ببينيد! من از عقل و حكمت خويش خسته شده‌ام، مانند زنبوري كه عسل بسيار زياد جمع كرده باشد، من به دستهايي نيازمندم كه براي گرفتن آن دراز شده باشند.» بدين‌سان «چنين گفت زرتشت» (1883) نوشته شد و «در ساعت مقدسي كه ريشارد واگنر در ونيز جان داد.» آن را تمام كرد. اين كتاب پاسخي عالي به «پارزيفال» بود ولي مصنف «پارزيفال» مرده بود.

اين كتاب شاهكار اوست و خود نيز از آن باخبر بود. بعدها درباره آن نوشت، «اين كتاب يگانه است.» «بگذار تا از شاعران به يك لحن ياد نكنيم. شايد تاكنون چيزي به اين توانايي بي‌مانند به وجود نيامده است.... اگر جوهر و نيكي تمام ارواح بزرگ با هم جمع شوند، نخواهي توانست نغمه‌اي از گفتارهاي زرتشت را به وجود آورند.» كمي مبالغه‌آميز است، ولي مسلماً اين كتاب از كتب بزرگ قرن نوزدهم است. با اين همه نيچه در طبع آن رنج فراوان ديد؛ جزء نخستين به تأخير افتاد زيرا 500000 نسخه «سرود ملي» براي چاپ سفارش داده شده بود و پس از آن سيلي از هجونامه‌هاي ضد سامي براي چاپ سفارش شد؛ و ناشر از طبع جزء دوم سرباز زد زيرا كتاب ارزش آن نداشت كه مخارج طبع را وصول كند و مؤلف مجبور شد كه خود مخارج آن را بپردازد. از كتاب فقط چهل نسخه فروخته شد و هفت نسخه به اين و ‌آن اهدا گرديد كه فقط يكي وصول آن را اعلام كرد؛ كسي از آن تمجيد ننمود. هيچ گاه كسي اين قدر تنها نبوده است.

زرتشت در سي سالگي از كوهي كه محل تفكر او بود پائين مي‌آيد، تا مانند زرتشت اصيل ايراني، مردم را هدايت نمايد؛ ولي مردم مشغول تماشاي بندبازي هستند و به او توجه نمي‌كنند. در اين هنگام بندباز مي‌افتد و مي‌ميرد. زرتشت او را بردوش مي‌گيرد و مي‌برد و مي‌گويد: «چون تو پيشه خود را در خطر برگزيدي، من بايد تو را با دست خود در خاك كنم.» بعد اندرز مي‌دهد و مي‌گويد: «همواره در خطر بزي.» «شهرهاتان را در كنار وزوو ]آتشفشان معروف نزديك پمپئي[ بنا كنيد؛ كشتيهاتان را به درياهاي ناشناس بفرستيد، هميشه در حال جنگ باشيد، به خاطر داشته باش كه بايد بي‌ايمان باشي؛ زرتشت در حاليكه از كوه سرازير مي‌شد، زاهد پيري را ديد كه سخن از خدا مي‌گفت. ولي همين كه زرتشت تنها شد با خود گفت: «آيا چنين چيزي ممكن است؟ مگر اين پيرمرد پارساي جنگل‌نشين نشنيده است كه خدا مرده است!» ولي مسلماً خدا مرده است و تمام خدايان مرده‌اند.

خدايان كهن مدتي پيش مرده‌اند و در حقيقت اين يك مرگ خوب و لذتبخش براي خدايان بود!

مرگ آنها چنان بود كه تا صبحدم جان بكنند، چنين سخني دروغ است! برعكس آن‌ها يك دفعه سر به خنده دادند و چندان خنديدند كه مردند!

اين هنگامي بود كه يكي از خدايان سخني كفرآميز گفت: ‍«فقط يك خدا بيش نيست! تو نبايد در برابر من خداي ديگري داشته باشي.»

بدين‌سان يك صورت تقلييد خدا، يك خداي حسود، خود را فراموش كرد.

و تمام خدايان شروع به خنده كردند و كرسيهاي خود را تكان دادن و فرياد زدند: «پس معني خدايي اين نيست كه خداياني وجود دارند، بلكه اين است كه خدايي وجود ندارد؟»

هر كه گوش دارد بشنود.

چنين گفت زرتشت.

چه بي‌ديني خنده‌آوري! «معني خدايي اين نيست كه خداياني وجود ندارند؟» «اگر خداياني وجود داشتند، چه چيزي ممكن بود خلق شود؟... اگر خداياني وجود داشتند چگونه مي‌توانستم بر خود هموار كنم كه من خود يكي از خدايان نباشم؟ پس خداياني وجود ندارند.» «چه كسي بي‌ايمان‌تر از من است كه از تعليمات او بهره‌مند هستم؟»

«برادران من! شما را قسم مي‌دهم كه ايمان خود را به زمين حفظ كنيد و سخنان كساني را كه به شما از اميدها و آمال فوق‌زميني سخن مي‌گويند باور نكنيد! آن‌ها مسموم هستند. خواه خود بدانند يا ندانند.» (بسياري از كساني كه قبلاً بي‌ايمان بوده‌اند، با كمال ميل به اين مسموميت شيرين برمي‌گردند، زيرا براي زندگي مخدر خوبي است.) مردان والامقام در غار زرتشت گرد آمدند تا خود را براي تبليغ آيين او آماده سازند؛ او مدتي از آن‌ها دور شد و چون برگشت ديد الاغي را تقديس و پرستش مي‌كنند؛ «زيرا اين الاغ جهاني بر وفق تصور خود آفريده بود يعني جهاني كه به قدر امكان بيهوده و بي‌معني بود.» اين با تقوا و فضيلت سازگار نيست؛ ولي كتاب بعداً چنين مي‌گويد:

كسي كه مي‌خواهد نيك و بد را بيافريند، بايد در حقيقت يك مخرب باشد و تمام ارزشها را از ميان ببرد.

بدين‌سان بالاترين بديها جزء بالاترين نيكي‌هاست، ولي اين نيكي خلاق است.

از مردم خردمند، بگذاريد تا در آن باره سخن بگوييم، گرچه بد و ناپسند باشد.

سكوت بدتر است؛ حقيقتي كه ناگفته بماند سم مي‌گردد.

هر چه در نتيجه حقايق ما مي‌شكند بگذار بشكند! خانه‌هاي زيادي براي ساختن آماده است.

چنين گفت زرتشت.

آيا اين بي‌احترامي‌نيست؟ ولي زرتشت مي‌گويد كه «هيچكش نمي‌داند چگونه احترام كند،» و خود را «بالاترين كساني مي‌داند كه به خدا معتقد نيستند». او شوق به ايمان دارد و به تمام كساني كه «مانند من از اين انتظار رنج مي‌برند و به تمام كساني كه خداي كهن براي آن‌ها مرده و خداي نوي هنوز نزاييده است» دلسوزي مي‌كند. بعد نام خداي نو را بر زبان مي‌آورد:

تمام خدايان مرده‌اند؛ و اكنون در انتظاريم كه مرد برتر بيايد...

من مرد برتر را به شما مي‌گويم. مرد آن است كه از خود پا فراتر خواهد نهاد. شما كي از آن پا فراتر خواهيد گذاشت؟...

آنچه بزرگي مرد است اين است كه پلي است نه هدف. آنچه مرد را محبوب مي‌سازد اين است كه او «انتقال» و «تخريب» است.

من آن كساني را كه زنگي را در مهالك مي‌دانند دوست مي‌دارم؛ زيرا آن‌ها هستند كه مي‌خواهند به آن سوي بروند.

من تحقيركنندگان بزرگ را دوست مي‌دارم، زيرا آن‌ها ستايندگان بزرگ هستند، آن‌ها تيري هستند كه به آن سوي ساحل پرتاب مي‌شوند.

من آن‌هايي را دوست مي‌دارم كه در آن سوي ستارگان دليلي براي فداي خويشتن نمي‌بينند؛ بلكه خود را فداي زمين مي‌كنند زيرا زمين روزي جاي مرد برتر خواهد بود...

هنگام آن رسيده ست كه مرد هدف خود را ببيند. هنگام آن رسيده است كه مرد نهال عاليترين اميد خود را بنشاند...

برادران من! بگوييد بينيم اگر انسانيت هدف نداشته باشد بيهوده نيست؟...

عشق به دورترين مرد از عشق به همسايه بهتر است.

به نظر مي‌رسد كه نيچه پيش‌بيني مي‌كرد كه خواننده خيال خواهد كرد او خود را مرد برتر مي‌داند؛ و با اعتراف به اينكه مرد برتر هنوز از مادر نزاده است اين فكر را باطل مي‌سازد. ما مي‌توانيم فقط بشارت‌‌دهنده و خاك او باشيم. «چيزي بيشتر از استعداد خود مي‌خواهند. ... بالاتر از توانايي خويش بافضيلت مي‌باشيد و آنچه را كه خلاف امكان و احتمال است طلب مي‌كنيد.» سعادتي كه مرد برتر خواهد شناخت بهرما نيست؛ بهترين هدف و غرض ما كار كردن است. «مدتي است كه ديگر باري سعادت خود مبارزه نمي‌كنم؛ فقط براي كار خود نبرد مي‌نمايم.»

نيچه راضي نيست كه خدا را برطبق تصور خود بيافريند؛ او بايد باقي و جاويدان باشد. پس از مرد برتر، دور ابدي فرا مي‌رسد. تمام اشياء با تمام تفاصيل در زمانهاي لايتناهي برمي‌گردند، حتي نيچه نيز برمي‌گردد و اين آلمان پنده‌پوش خون‌آلوده آهنين خاكسترنشين نيز برمي‌گردد، خلاصه تمام كارهاي انساني از جهل گرفته تا «زرتشت» همه رجعت مي‌كنند. اين عقيده وحشتناكي است و آخرين و گستاخانه‌ترين شكل رضا و تسليم مي‌باشد؛

و چگونه مي‌تواند نباشد؟ واقعيت يكي است و صور تركيبي ممكن آن محدود است ولي زمان لايتناهي است؛ روزي، ناگزير، ماده و زندگي به همان شكلي مي‌افتند كه نخست بودند و از همين جا تكرار شوم تاريخ جريان خود را از سر مي‌گيرد. جبر علي ما را به چنين بن‌بستي مي‌رساند. تعجبي نيست كه زرتشت از گفتن اين بازپسين درس خود وحشت دارد؛ مي‌ترسد و مي‌لرزد و عقب مي‌رود تا آنكه صدايي او را مخاطب قرار مي‌دهد: «زرتشت، تو چه اهميتي داري؟ سخن آخر را بگو و نابود شو!»

ماخذ:‌ تاريخ فلسفه – ويل دورانت- نشر علمي فرهنگي
 

مدیر تالار مهدویت

 مدیر تالار فلسفه و کلام

id l4i: hoosianp_rasekhoon

mail yahoo:  hoosianp@yahoo.com

ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الی بامتطاء الیل 
رسیدن به لقاء پروردگار میسور نیست مگر با درک نشاهه شب

  

 

شنبه 21 خرداد 1390  6:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها