0

مجله ادبیات

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

 

فرخى سيستانى

شاعر شيرين سخن و بلندآوازه و باريک‌انديش و ساده‌گوى اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم است .

فرخى که در ۴۲۹ هجرى درگذشته است بايد پس از سال ۳۷۰ پاى به جهان هستى نهاده باشد. مؤيد اين نظر آنکه پيوستن او به دربار چغانيان پس از دقيقى شاعر مدّاح آن خانواده بوده است و دقيقى در فاصله ٔ ۳۶۷ تا ۳۶۹ هجرى کشته شده است و امير چغانى که فرخى مدح او گفته، يعنى امير ابوالمظفر احمدبن محمدبن محتاج چغانى پس از غلبه بر پسر عم خود ابو يحيى طاهربن فضل چغاني، در سال ۳۸۱ هجرى به امارت چغانيان رسيده و شاعر پس از ازدواج در زادگاه خود سيستان به چغانيان رفته است و سن ازدواج را طبق معمول زمان بايد حدود بيست‌ سالگى فرض کنيم و باز شاعرى که چنان قصايد بلند در آغاز پيوستن خود به آن دربار بتواند بسرايد ناچار بايد سنينى از نوجوانى را صرف ممارست در شاعرى کرده باشد و آغاز اين دوران لااقل همين حدود بيست سالگى بايد باشد نه کمتر، پس وى در حدود سال ۳۹۰ هجرى يا يکى دو سال بيشتر از آن است که رهسپار دبار چغانيان شده است. اما پيوستن او از دربار چغانيان به بارگاه محمود غزنوى به دبار سلطانى که در ۳۸۹ رسماً به سلطنت نشسته است يا پس از جنگ با ايللک خان نصر و يوسف قدرخان و امراء ترکستان يعنى جنگ کَتَر (در ۳۹۶) و تسلط کامل اين شاه بر خراسان بزرگ بايد باشد و يا به احتمال قوى‌تر پس از سال چهارصد هجرى، زيرا که مدح احمدبن حسن ميمندى را در دوره ٔ اول وزارت ( ۴۰۱ تا ۴۱۵ هجرى) در ديوان او مى‌بينيم امّا از وزير فضل‌دوست و ادب پرورى چون فضل ‌بن احمد اسفراينى حامى فردوسى که پيش از او وزارت داشته است مديحه‌اى در ضمن اشعار او نمى‌يابيم .

شاعر جز امير چغانى، و کدخداى او امير اسعد و سلطان محمود غزنوى و دو پسر او امير محمد و امير مسعود و برادر او يوسف بن ناصرالدين، احمد بن منصور و حسنک وزير و ابوبکر حصيرى نديم و ابوسهل دبير و طاهر دبير و بوسهل عراقى و بوسهل حمدوى و ابوبکر قهستانى عارض سپاه و اياز ايماق غلام محبوب محمود غزنوى و چند تن ديگر از بزرگان دربار غزنوى را مدح گفته است .

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
چهارشنبه 30 تیر 1389  12:51 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

  فردوسى
 

هنگامى که رودکى ، پدر شعر فارسى ، آدم‌الشعراء زبان درى در روستاى بَنُجِ رودکِ سمرقند ، ديده از جهان فرو مى‌بست؛ در روستاى ديگر از سرزمين شعر فارسى ، در قريه ٔ باژ از ناحيه ٔ طابران طوس ، فردوسى ، بزرگترين شاعر ملى ايران و يکى از بزرگترين حماسه‌سرايان جهان ، ديده به جهان مى‌گشود. در اين هنگام ، سال هجرى قمرى ، ۳۲۹ بود. تاريخ زاده‌شدن فردوسى را چه کسى ثبت کرده بود؟ هيچ‌کس. اما از برخى از شعرهاى او مى‌توان اين نکته را دريافت. مثلاً در جائى از شاهنامه ، پس از آنکه از شعرهاى او مى‌توان اين نکته را دريافت. مثلاً در جائى از شاهنامه ، پس از آنکه سرودن جنگ يازده‌ رخ فراغت پيدا مى‌کند ، به ستايش محمود غزنوى مى‌پردازد. در اينجا از سخن فردوسى چنين برمى‌آيد که در اين هنگام محمود تازه به پادشاهى نشسته بوده. همچنين فردوسى از پنجاه‌وهشت ‌سالگى خود سخن به ميان مى‌آورد .

از آنجا که مى‌دانيم محمود در سال ۳۸۷ به پادشاهى نشسته بود ، پس فردوسى در سال ( ۳۲۹ = ۵۸-۳۸۷ ) زاده شده بوده است. شعرهاى فردوسى اينها است :

بدانگه که بُد سال پنجاه‌وهشت

جوان بودم و چون جوانى گذشت،

خروشى شنيدم ز گيتى بلند

که انديشه شد پير و من بى‌گزند

که اى نامداران و گردنکشان

که جُست از فريدون فرخ‌نشان؟

فريدون بيداردل زنده شد

زمين و زمان پيش او بنده شد

به داد و به بخشش گرفت اين جهان

سرش برتر آمد ز شاهنشهان ...

فردوسى در جاى ديگر از هفتادويک‌ سالگى خود سخن مى‌گويد :

چو سال اندر آمد به هفتادويک

همى زير شعر اندر آمد فلک

و اين در هنگامى است که شاهنامه پذيرفته بوده است. و چون خود وى تاريخ پايان يافتن شاهنامه را سال ۴۰۰ گفته است .

ز هجرت شده پنج هشتاد بار

که گفتم من اين نامه ٔ شهريار

پس، از اين مورد نيز سال ۳۲۹ (۳۲۹=۷۱-۴۰۰) تأييد مى‌شود .

حال مى‌توان اين پرسش را مطرح کرد که کودکى را، که در سال ۳۲۹ زاده شد و بعدها به‌نام فردوسى شهرت يافت و جهان از نام او پرآوازه شد، چه نام نهادند. پاسخ به‌درستى دانسته نيست. شايد 'حسن' يا 'منصور' ؟ نام پدر او را نيز به‌درستى نمى‌دانيم. آنان که نام او را 'حسن' نوشته‌اند، نام پدر او را ' اسحاق' يا 'على' گفته‌اند و آنکه نام او را 'منصور' گفته نام پدر او را ' حسن' نوشته است. اما کنيه ٔ او را همه‌جا 'ابوالقاسم' نوشته‌اند .( ۱ )

( ۱ ). در ترجمه ٔ بندارى (شاهنامه ٔ عربى)، منصوربن‌حسن و در تاريخ گزيده حسن‌بن‌على و در تذکرة‌الشعراى دولتشاه و آتشکده ٔ آذر 'حسن‌بن‌اسحاق' نوشته‌اند. نک‌صفا، ذبيح‌الله: تاريخ ادبيات در ايران، ج ۱ ، ص ۴۶۰ .

تاريخ درگذشت فردوسى را ۴۱۱ نوشته‌اند. در اين هنگام فردوسى ۸۲ سال داشته. آخرين اشار‌ه‌اى که به سن خود مى‌کند، آنجا است که از ۸۰ سالگى خود سخن به ميان آورده :

کنون عمر نزديک هشتاد شد

اميدم به يکباره بر باد شد

برخى تاريخ درگذشت او را ۴۱۶ نوشته‌اند، اگر اين تاريخ درست باشد ( ۲ ) ، فردوسى به هنگام مرگ ۸۷ سال داشته است .

( ۲ ). حمدالله مستوفى ۴۱۶ و دولتشاه سمرقندى ۴۱۱ نوشته‌اند، به نقل صفا. نک‌صفا، همان مأخذ، ص ۴۸۵ و حبيب يغمائى، فردوسى و شاهنامه ٔ او، ۲۴۲ .

 

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
چهارشنبه 30 تیر 1389  12:55 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

 

فروغى بسطامى

يکى از شعراى عاليقدر و غزلسرايان برجسته ٔ دو قرن اخير، مرحوم ميرزا عباس فروغى بسطامى است، فروغي، به قول مؤلف مجمع‌الفصحاءِ به سال ۱۲۱۳ قمرى در عتبات عاليات متولد شده و بعد از فوت پدر به ايران آمد و به نزد عموى خود دوستعلى‌خان به مازندران رفت .

فروغى از اوان جوانى به شاعرى پرداخت و در ابتداى امر، مسکين تخلص مى‌کرد ولى پس از آنکه در دستگاه شاهزاده حسنعلى ميرزاى شجاع‌السلطنه حکمران خراسان و کرمان راه يافت به مناسبت نام يکى از فرزندان او، تخلص خود را از کلمه ٔ (مسکين) به ( فروغي) تبديل کرد .

در خدمت آن شاهزاده ٔ ادب دوست و هنرپرور، با قاآنى شيرازى آشنا شد و رابطه ٔ دوستى و مودت آنها تا پايان عمر امتداد يافت .

بعد از فوت محمدشاه قاجار و جلوس ناصرالدين شاه، فروغى و قاآنى به تهران آمدند و در سلک شعراى دربار ناصرى منسلک گرديدند. چون پادشاه قاجار خود نيز از قريحه ٔ شاعرى بهره‌مند بود، قدر سخن را نيکو مى‌شناخت و نسبت به شاعران و هنرمندان عنايت و توجه خاصى داشت، بدين جهت شعراى بزرگى به دربار او روى آوردند که مشهورترين آنها: سروش اصفهاني، قاآنى شيرازي، محمودخان ملک‌الشعرا؛ وصال شيرازى و فروغى بسطامى مى‌باشند .

در ميان شعرائى که بعد از دوره ٔ صفويه، غزل را به اقتفاى سعدى و حافظ سروده‌اند فروغى بسطامى و متعمدالدوله نشاط اصفهاني، بر همه برترى دارند و آثار بديع و گرانبهائى از خود به يادگار گذاشته‌اند .

فروغى، برادرزاده ٔ دوستعلى‌خان معيرالممالک وزير خزانه ٔ محمدشاه و با پدر نگارنده پسر عم بوده است. اين مطلب در مقدمه ٔ ديوان فروغى و در جلد دوم مجمع‌الفصحاء به تفصيل مذکور است .

جامع ديوان فروغى، که معاصر او بوده و ساليان دراز از مصاحبتش کسب فيض نموده است در مورد نکته‌سنجى و لطيفه‌گوئى فروغى در حضور ناصرالدين‌شاه، مى‌نويسد :

( بعد از آنکه آوازه ٔ غزلسرائى او چون نور آفتاب به آباد و خراب رسيد، مرد و زن شنيد و خاص و عام پسنديد، همانا وقتى به زبان يکى از محرمان خلوت و مقربان حضرت در موقف سلطنت از دعوى خدائى و خودستائى او سخنى معروض افتاد، شاه به احضارش فرمان داد و فرمود: که گويند فرعون‌آسا دعوى خدائى مى‌کني؟

در حال زمين بوسه داد و معروض داشت که اين سخن افتراى محض است. من کجا و دعوى خدائى کجا؟، زيرا هفتاد سال دويدم تا حال به سايه ٔ خدا رسيدم !

به لطف اين بديهه و حسن اين مطايبه مورد تحسين و سزاوار صله و آفرين گرديد ).

از غزل‌هاى مشهور فروغى، غزلى است که سه بيت آن را ناصرالدين‌شاه سروده و فروغى به اتمام آن همت گماشته است و در مقدمه غزل مى‌فرمايد :

زيب غزل کردم اين سه بيت ملک را

تا غزلم صدر هر مراسله باشد

( ده دله از بهر چيست عاشق معشوق

عاشق معشوق به که يکدله باشد )

( با گله خوش نيست روى خوب تو ديدن

ديدن رويت خوش است بى‌گله باشد )

( طاقت و صبرم نمانده است دگر هيچ

در شب هجرم چقدر حوصله باشد )

دوست نشايد ز دوست، در گله باشد

مرد نبايد، که تنگ‌حوصله باشد

دوش به هيچم خريد خواجه و ترسم

باز پشيمان از اين معامله باشد

تند مران اى دليل ره، که مبادا

خسته دلى در قفاى قافله باشد

موى تو زد حلقه بر ميانت و نگذاشت

يکسر مو در ميانه، فاصله باشد

آنکه مسلسل نمود، طره ٔ ليلى

خواست که مجنون اسير سلسله باشد

با غزل شاه نکته‌سنج، (فروغى )

من چه سرايم که قابل صله باشد

بعضى‌ها اشتباهاً تمام اين غزل را به‌نام ناصرالدين‌شاه مى‌خوانند ولى همان‌طور که اشارت رفت اصل غزل معروف از فروغى بسطامى است و فقط سه بيت مقدم غزل که اشعار متوسطى است از ناصرالدين‌شاه مى‌باشد .

فروغى بسطامى و قاآنى شيرازى ساليان دراز با يکديگر معاشر و مصاحب بوده و الفت خاص و محبت فراوانى به هم داشته‌اند که تا پايان عمر برقرار بوده است .

از يادداشت‌هاى آقاى دوستعلى‌خان (معيرالممالک کنوني) که در مجله ٔ يغما منتشر شده و روابط دوستانه و ميزان صميميت آن دو شاعر نامى به‌ خوبى استنباط مى‌شود :

( خاتون جان خانم عيال ميرزا عباس فروغى بسطامى حکايت مى‌کرد که فروغى و قاآنى دوستى کاملى داشتند و همه شب يا اين به خانه ٔ او بود، يا آن به خانه ٔ اين. ولى قاآنى بيشتر به منزل ما مى‌آمد، به اندازه‌اى دوستى‌شان محکم بود که فروغى به من سپرده بود از قا‌آنى روى مپوشان. اگر وقتى قاآنى به منزل آمد و نبودم البته او را به خانه بياور و پذيرائى کامل نما، تا من برسم .

غذاى شب اين دو نفر، دو قسم کباب بود که من برايشان آماده مى‌کردم و با يک محبت خاصى به سفره مى‌نشستيم و غذا با نان و شراب صرف مى‌شد .

شبى با شوهرم نشسته بودم دق‌الباب شد، در را گشودم قاآنى بود به صحبت نشستند پس از ساعتى فروغى پرسيد :

قاآنى، فردا عيد است، چه قصيده‌اى سروده‌اي؟ برايم بخوان ـ گفت چيزى نگفته‌ام خوب شد خبرم کردي، زيرا که هيچ به خاطر نداشتم فردا عيد است .

حال يکى دو پياله به من بپيما و متکائى بگو برايم بياورند و در کنار ديوار بگذارند .

به من اشاره کرد، فورى متکا را آوردم، قاآنى برخاسته جبه را درآورد و کلاه را برداشت، دست‌ها را زير سر نهاد و گفت: قلم و کاغذ بردار و بنويس ...

تقريباً يک ساعت طول کشيد که قصيده خاتمه يافت و قريب شصت، هفتاد بيت بود .

( خاتون جان خانم) مى‌گفت با اينکه سن کمى داشتم معذالک از اين طبع روان در حيرت بودم . فروغى نيز غزلى در مدح شاه سروده و صبح جبه‌ها را پوشيده، ورقه‌هاى مدح در دست رفتند. ناهار را هم در دربار خورده و طرف عصر مراجعت نمودند هر دو خيلى خوشحال بودند، جبه‌ها را کندند و هر کدام مشتى پول زرد روى تشک ريختند و اظهار داشتند که صله ٔ ما را شاه به‌دست خود مرحمت فرمودند .)

شاهزاده ٔ اسدالله ميرزاى قاجار، در مقدمه ٔ ديوان فروغى سال وفات آن مرحوم را ۱۲۷۴ قمرى ذکر نموده است ولى رضا قليخان هدايت مؤلف مجمع‌الفصحاءِ، سال فوت فروغى را ۱۲۳۴ نوشته، که مسلماً اشتباه محض است زيرا ناصرالدين‌شاه در سال ۱۲۶۴ هجرى به تخت سلطنت جلوس کرد و سال‌ها بعد از اين تاريخ، نيز فروغى در قيد حيات بوده و از شاعران دربار ناصرى به‌شمار مى‌رفته است، و در اکثر غزل‌هاى خود ناصرالدين‌شاه را مدح گفته يا اشعار او را تضمين نموده است .

پس قطعاً رضا قليخان هدايت، در تاريخ فوت فروغى بسطامى دچار اشتباه شده و ظاهراً تاريخ فوت آن مرحوم، همان سال ۱۲۷۴ هجرى قمرى بوده است .

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
چهارشنبه 30 تیر 1389  3:06 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

 

محتشم کاشانى

   ◊ 

   ◊ 

شمس‌الشعرا کمال‌الدين محتشم کاشانى پسر خواجه ميراحمد از خاندانى متمکن در کاشان به‌وجود آمد که اصلش از نراق بود. محتشم مانند معاصر خود خواجه ثنائى بازرگان‌زاده‌اى بود که در آغاز جوانى کار پدر را دنبال مى‌کرد و سپس از کار دست باز داشت و شاعرى را شغل شاغل خود ساخت و در اين فن شاگردى مولانا صدقى استرآبادى اختيار کرد، و با شاعران عهد خويش مانند حيرتى تونى، حالى گيلانى، مجاهدالدين خوانسارى، امير شمس‌الدين محمد کرمانى، ميرزا سلمان جابرى اصفهانى (از بزرگان دولت صفوى)، ضميرى اصفهانى و وحشى بافقى و ديگران رابطه داشته و با آنان مشاعره و مکاتبه مى‌نموده است، و اگرچه زندگانى را با بازرگانى آغاز کرده بود ليکن به زودى با استفاده از مهارت خود در شعر ثروتى اندوخت و زندگى پرجلالى ترتيب داد .

محتشم در اصل و بنياد شاعرى خود قصيده‌سرائى مداح بود و پادشاهان و بزرگانى را مانند شاه‌تهماسب صفوى، غياث‌الدين مير ميران حاکم يزد، پسران شاه تهماسب و نيز در همان حال پادشاهان جزء دکن و جلال‌الدين اکبر و امثال آنان را مدح مى‌گفت و قصيده‌هائى در ستايش آنان مى‌فرستاد .

اما شهرت عمده ٔ محتشم در ساختن شعر مذهبى او است، خاصه در رثاء اهل‌بيت. در علت اشتغال محتشم بدين‌گونه شعر نوشته‌اند که روزى قصيده‌اى در مدح تهماسب صفوى و شاهزاده پريخان خانم فرستاد ولى شاه پس از شنيدن آن 'فرمودند که من راضى نيستم که شعرا زبان به‌مدح و ثناى من آلايند، قصايد در شأن شاه ولايت پناه و ائمه ٔ معصومين عليهم‌السلام بگويند، صله اول از ارواح مقدسه ٔ حضرات و بعد از آن از ما توقع نمايند ...'

محتشم در عهد خود از شاعران نام‌آور و محل احترام و توجه بود و چندتن از شاعران معروف زمان شاگرد او بوده‌اند مثل ميرتقى‌الدين کاشانى صاحب تذکره ٔ مشهور خلاصةالافکار و نوعى خبوشانى و مظفرالدين حسرتى و ظهورى ترشيزى . ميرتقى‌الدين مجموعه ٔ اثرهاى استادش محتشم را در پنج کتاب شعر و دو کتاب آميخته از پيوسته و پراکنده فراهم آورد بدين‌گونه: ۱. صبائيه گردآمده از شعرهاى دوران نورسى گوينده، ۲. شبابيه از عهد جوانى، ۳. شيبيه از زمان پيرى، ۴. جلاليه آميخته‌اى از پيوسته و پراکنده، ۵. نقل عشاق آميخته‌اى از پيوسته و پراکنده، ۶. ضروريات در بردارنده ٔ ماده تاريخ‌ها، ۷. معميات . جلاليه و نقل عشاق را محتشم به‌هنگام آشفتگى و شيدائى در عشق دو تن از معشوقان خود نوشت و هر دو با نثرى شاعرانه و پر از تعبيرات اديبانه و همراه با غزل‌هاى عاشقانه است .

مرگ محتشم به‌سال ۹۹۶ روى داد و مقبره‌اش در کاشان برپا است .

   سبک و روش محتشم

محتشم در شعر و نثر پيرو استادان پيشين است و چنان است که مى‌خواهد شيوه ٔ شاعران پيش از سده ٔ هشتم را در قصيده‌هاى خود تجديد کند و اگرچه در بعضى از بيت‌ها چنانکه بايد از عهده ٔ اين پيروى برنيامده ولى در بسيارى ديگر گام‌هاى خود را به قدم‌هاى استوار آنان نزديک ساخته است. وى قصيده‌هاى خود را بيشتر در جواب استادان گذشته، حتى انورى سروده و گاه پاى دعوى را فراتر از حد خود نهاده و استاد ابيورد را ريزه‌خوار خوان معنى خويش پنداشته است؛ و به‌علت همين اقتفاء استادان قديم درباره ٔ محتشم نوشته‌اند که 'صنايع و بدايع شعرى که در اشعار وى مندرج است در کلام هيچ‌يک از اقران وى يافته نمى‌شود. به اتفاق کلامش پرطمطراق واقع شده اگرچه پاره‌اى غزل‌هايش به‌واسطه ٔ بعضى چيزها عذوبت ندارد اما قصايدش همگى در کمال متانت و جودت است و صاحب عياران دارالملک سخنورى او را خاقانى ثانى گفته‌اند' و پيدا است که اين مبالغه درباره ٔ محتشم نه از باب استحقاق او است بلکه به نسبت با اهل زمان مرتبه ٔ وى را چندين بالا برده‌اند و او حتى در قصيده‌سرائى هم نتوانست همتراز وى شاعران قصيده‌گوى نيمه ٔ دوم سده ٔ هشتم و اول‌هاى سده ٔ نهم باشد . و اما اينکه غزل‌هايش را نپسنديده‌اند گويا به‌سبب توجهى باشد که او در آنها به الفاظ و آرايش‌هاى ظاهرى آنها کرده است .

محتشم در ساختن ماده تاريخ و مرثيه و منقبت در عهد خود و بعد از آن مشهور بود. دوازده بند او در مرثيه ٔ حسين‌بن على (ع) و واقعه ٔ کربلا از منظومه‌هاى معروفى است که تا زمان ما در مجلس‌هاى عزاى آن امام زبانزد مرثيه‌خوانان و روضه‌خوانان و به‌قول آذر 'در اکثر بلاد اسلام بين‌الخاص و العام مشهور است ' .

 

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
شنبه 2 مرداد 1389  4:32 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

 

مسعود سعد

اوج اقتدار دودمان غزنوى در روزگار سلطان‌محمود و سال‌هائى از دوران پادشاهى سلطان‌مسعود بود. در زمان سلطان‌مسعود، سلجوقيان به‌تدريج نيرو گرفتند، تا سرانجام در سال ۴۳۱ ، در دندانقانِ مرو، لشکريان مسعود را شکست قطعى دادند و مسعود به تقريب يک‌سال بعد در حال شکست و عزيمت، در راه هندوستان به‌دست اطرافيان خود کشته شد؛ و افول ستاره ٔ بخت غزنويان از همين جا آغاز گرديد . از اين تاريخ، به مدت بيست‌سال، شش تن از شاهزادگان هر يک مدت کوتاهى سلطنت کردند تا سرانجام درسال ۴۵۱ ( ۱ ) ، آخرين فرزند سلطان‌مسعود، به‌نام سلطان‌ابراهيم به پادشاهى نشست. چون بيشترين قسمت زندگانى مسعود سعد و دوره ٔ اول زندان او در زمان همين پادشاه بوده است، بحثى درباره ٔ پادشاهى او در اينجا ضرورى به‌نظر نمى‌رسد .

( ۱ ). تاريخ درگذشت فرخ‌زاد و جلوس ابراهيم، در کتاب‌ها - به استناد طبقات ناصرى - ۴۵۰ ذکر شده، اما ابوالفضل بيهقى که خود شاهد و ناظر واقعه بوده است، به صراحت آن را روز دوشنبه نوزدهم صفر ۴۵۱ ثبت کرده است (تاريخ بيهقى، دکتر فياض ).

ابراهيم خود پيش از رسيدن به پادشاهى، در زمان فرمانروائى برادران خود، عبدالرشيد و فرخ‌زاد، شش‌سال در قلعه ٔ بزغند و هفت‌سال در قلعه ٔ ناى - جمعاً سيزده‌سال - زندانى بود و هنگامى که فرخ‌زاد از دنيا رفت، رجال دربار غزنين او را از زندان ناى بيرون آوردند و به تخت پادشاهى نشاندند .

در هنگام جلوس او، چغرى‌بيگ داود سلجوقى فرمانرواى خراسان و نواحى شرقى قلمرو سلجوقيان بود. سلطان ابراهيم از همان آغاز با چغرى‌بيگ و پس از او با پسر خود الپ‌ارسلان و پس از او با ملکشاه پيمان صلح بست و خاطر خود را از حمله ٔ آنان آسوده ساخت و توانست با سياست و استبداد رأى، چهل‌ويک‌ سال فرمانروائى کند و متصرفات خود را در سرزمين هند گسترش دهد .

درباره ٔ لجاج و استبداد سلطان‌ابراهيم، در منابع قديم مانند سياست‌نامه و جوامع‌الحکايات و جز آن، حکايت‌ها آمده است، از جمله مؤلف تاريخ فرشته مى‌نويسد: 'روزى در راه به‌کارگرى رسيد که سنگى گران بر سر نهاده، براى بناى او مى‌برد و سخت ناتوان شده بود. سلطان را دل به رحم آمد و فرمود بينداز. کارگر آن را بينداخت و همچنان مدت‌ها آن سنگ در ميدان مى‌بود و اسبان را در حرکت صدمه مى‌رسانيد. از سلطان اجازه خواستند که آن را به کنارى نقل کنند. گفت: چون گفته‌ايم بگذاريد، اگر گوئيم برداريد، حمل بر بى‌ثباتى قول ما کنند و آن سنگ تا پايان عهد بهرام‌ساه در ميدان افتاده بود و محض احترام قول سلطان برنمى‌داشتند (به نقل از مقدمه مرحوم رشيد ياسمى بر ديوان مسعود سعد: ص يي ).

سلطان‌ابراهيم، چنان‌که گفتيم، نيروى خود را صرف لشکرکشى به هندوستان و گسترش قلمرو فرمانروائى خود و به‌دست آوردن غنائم از آن سرزمين - مانند اسلاف خود - مى‌کرد، و فرماندهى سپاه را به فرزند خود به‌نام سيف‌الله محمود سپرده بود. چنان‌که از ديوان ابوالفرح رونى استنباط مى‌شود، لشکرکشى‌هاى سيف‌الدّوله به هندوستان، بايد از حدود سال ۴۶۰ آغاز شده باشد. مسعود سعد نيز قاعدتاً در همين سال‌ها در لاهور به سيف‌الدوله پيوسته است، چنان‌که در يکى از قصايد خود در مدح سيف‌الدوله که فرا رسيدن نوروز را به او تهنيت مى‌گويد، نوروز را مصادف ماه رجب ذکر مى‌کند (خجسته بادت نورزو و اين چنين نوروز ....... هزار جفت با مه رجب درياب) طبق محاسبه ٔ علامه ٔ قزويني، در آن روزگار که سيف‌الدوله در هند به کشورگشائى مى‌پرداخت، در سال‌هاى ۴۶۵ و ۴۶۶ و ۴۶۷ نوروز با ماه رجب مقارن بوده است. پس از پيروزى‌ها و رشادت‌هاى سيف‌الدوله، در سال ۴۶۹ چنانکه به صراحب در شعر مسعود سعد آمده است سلطان ابراهيم رسماً فرمانروائى هندوستان را با فرستادن خلعت و منشور، به او سپرد و مسعودسعد نيز که در جنگ‌ها در کنار او شرکت داشت و فتح‌نامه‌ها و قصيده‌ها در ستايش او مى‌سرود نديم و جليس و شاعر دربار او گرديد .

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
شنبه 2 مرداد 1389  4:35 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

 

منوچهرى

ابوالنجم احمدبن قوص بن احمد منوچهرى دامغانى از جمله ٔ شاعران طراز اول ايران در نيمه ٔ اول قرن پنجم هجرى است. ولادت وى در اواخر قرن چهارم يا نخستين سال‌هاى قرن پنجم و وفات وى در جوانى به سال ۴۳۲ هجرى اتفاق افتاد. علت اشتهارش به ' منوچهرى' انتساب وى است به منوچهر بن شمس‌المعالى قابوس زيارى ( ۴۰۳-۴۲۳ هـ) امير گرگان و طبرستان که شاعر اوايل دوران سخنورى را در خدمت او گذرانيد، و گويا بعد از منوچهر يا در اواخر ايام حيات او از گرگان برى که به تازگى در تصرف دولت غزنوى درآمده بود، شتافت و نخستين کسى از وابستگان دولت غزنوى را که در اين شهر مدح گفت 'خواجه طاهر دبير' حاکم رى از جانب سلطان مسعود بود که در سال ۴۲۴ هـ از اين خدمت برکنار شد و جاى او را به 'ابوسهل حمدوى' سپردند .

اقامت منوچهرى از تاريخ مذکور در رى ادامه داشت تا در سال ۴۲۶ سلطان مسعود به قصد گرگان و طبرستان از نيشابور به آنجا لشکر کشيد و منوچهرى را به خدمت خود خواند و از رى به سارى رفت و در آنجا به اردوى سلطان غزنوى پيوست و به زودى دستگاه و مرتبتى يافت چنانکه محسود اقران شد و اين معنى از بعض قصائد او به صراحت برمى‌آيد. باقى عمر کوتاه شاعر در دربار غزنه سپرى شد تا به سال ۴۳۲ هـ درگذشت و او در اين مدت غير از سلطان مسعود چند تن از رجال معروف دربار وى خاصه عنصري، على‌بن عبيدالله معروف به 'على دايه' سپهسالار سلطان مسعود، خواجه احمد بن عبدالصمد وزير سلطان و عده‌ئى ديگر را در قصائد و مسمطات خود مدح گفت .

از اشعار منوچهرى اطلاعات وافر وى از ادب عربى، خاصه از شعراء عرب و آثار آنها، به‌خوبى آشکار است، و او نخستين کسى است که محفوظات ادبى را در اشعار خود راه داده و علاوه بر استقبال از قصائد مشهور تازى، اشارات مکرر به اسامى شاعرانى مشهور و آثار معروف آنها و تضمين ابياتى از آنان نموده است . اطلاعات او از ادب فارسى و شاعران معروف پارسى‌گوى پيش ازو هم قابل‌توجه است .

علت عمده ٔ ايراد اسامى شاعران تازه‌گوى يا ذکر قصائد مشهور آنان و اشاره به اطلاعات ادبى در اشعار خود آن است که منوچهرى به اظهار علم در شعر اصرار داشت و گويا مى‌خواست ازين طريق جوانى خود را در برابر شاعران سالخورده ٔ دربار غزنه جبران کند. اين عادت شاعر به اظهار علم باعث استعمال لغات و اصطلاحات مهجور عربى در شعر او شده و گاه آن را به خشونت و درشتى مقرون ساخته است ليکن بايد اذعان داشت که حتى آن اشعار که با چنين ترکيباتى به وجود آمده نيز جذابيت و شکوه خاصى دارد تا چه رسد به ساير اشعار او که غالباً عذب و استوار است .

در شعر اين شاعر استاد نوعى موسيقى و آهنگى خاص وجود دارد چنانکه هنگام خواندن اشعار او گوئى خواننده با آهنگى از موسيقى سرگرم است. اين موسيقى خوشايند و روانى و سادگى فکر و صراحت منوچهرى در سخن و جوانى و شادابى روح شاعر شعر او را بى‌اندازه طربناک و دل‌انگيز ساخته است. وى در ايران تشبيهات و ترکيبات تشبيهى و استعارى مهارتى عجيب دارد، در استعمال بعضى از ترکيبات ابداعى بى‌پروا است و براى قبول افکار و مضامين شاعران عرب مانند عبور از بوادي، وصف شتر، ندبه بر اطلال و دمن، ذکر عرائس شعر عربى و امثال اينها حدى نمى‌شناسد. مهارت وى در وصف شايسته ٔ تحسين است و او مناظر مختلف طبيعت را از بيابان و کوه و جنگل و گلزار و مرغزار و آسمان و ابر و باران تا موجودات گوناگون ديگر براى توصيف در قصائد خود برگزيده و از عهده ٔ توصيف و تجسيم آنها به بهترين وجه برآمده است .

منوچهرى با ايجاد توسعه‌اى در صنعت تسميط نوع تازه‌اى از شعر به‌نام مسمط ساخته و در اين نوع شعر هم همواره به‌عنوان استاد شاخص شناخته شده است. بهترين موضوعى که در مسمطات او ملاحظه مى‌شود وصف انگور و شراب است که منوچهرى خواسته است تا در آنها قصائد خمريه ٔ شاعران تازه‌گوى را جواب گفته باشد. وصف طبيعت و مناظر مختلف آن نيز از موضوعات دلچسب اين مسمط‌ها است .

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
شنبه 2 مرداد 1389  5:15 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات


مولوى

مولانا جلال‌الدين محمدبن سلطان العلما بهاءالدين محمدبن حسين‌بن احمد خطيبى بکرى بلخى ، که در کتاب‌ها از او به‌نام‌هاى 'مولاناى روم' و 'مولوى' و 'ملاى روم' ياد کرده‌اند ، يکى از بزرگترين و تواناترين گويندگان متصوفه و از عارفان نام‌آور و ستارهٔ درخشنده و آفتاب فروزندهٔ آسمان ادب فارسى ، شاعر حساس صاحب انديشه و از متفکران بلامنازع عالم اسلام است.
پدرش سلطان العلما بهاءالدين محمد معروف به 'بهاء ولد' (۵۴۳-۶۲۸ هـ) از عالمان و خطيبان بزرگ و متنفذ و از بزرگان مشايخ صوفيه در آخرهاى قرن ششم و اول‌هاى قرن هفتم هجرى و تربيت‌يافتهٔ نجم‌الدين کبرى بود و درنتيجهٔ نقارى که ميان او و سلطان محمد خوارزمشاه پيدا شده بود در حدود سال ۶۱۰ هجرى با خاندان و گروهى از ياران خود از مشرق ايران به جانب مغرب مهاجرت کرد و از راه نيشابور و بغداد و مکه به شام و از آنجا به ارزنجان و سپس به ملاطيه و لارنده رفت و سرانجام به دعوت علاءالدين کيقباد سلجوقى (۶۱۶-۶۳۴) در قونيه اقامت گزيد و در همان شهر درگذشت.
در آغاز اين سفر طولانى پنج و شش ساله بود و گفته شده است که هنگام عبور از نيشابور همراه پدر (به صحبت شيخ فريدالدين عطار رسيده بود و شيخ کتاب اسرارنامه به‌وى داده) (نفحات‌الانس، چاپ تهران، ۱۳۳۶، ص ۴۶۰.)، و نيز گفته‌اند که عطار دربارهٔ مولوى با پدر او چنين گفت: 'اين فرزند را گرامى‌دار، زود باشد که از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند' (طرائق‌الحقائق، ج ۲، ص ۱۴۰). و بعيد نيست که معتقدان و مريدان مولوى بعد از مشاهدهٔ مقامات او در دوران سالمندى چنين پيشگوئى را از زبان عطار درباره عهد خردسالى وى ساخته باشند.
بعد از وفات سلطان‌العلماء به سال ۶۲۸ يا ۶۳۱، فرزندش جلال‌الدين محمد به خواهش مريدان به‌جاى پدر بر مسند وعظ و تذکير و فتوى و تدريس نشست بى‌آنکه قدم در طريقت نهد، ليکن اندکى بعد از فوت پدر مريد و شاگردش سيد برهان‌الدين محقق ترمذى در طلب استاد به قونيه رسيد و چون بهاء ولد درگذشته بود به تربيت و ارشاد فرزندش جلا‌ل‌الدين، که در آن وقت در علوم 'قال' به کمال بود، همت گماشت و براى آنکه در علوم شرعى و ادبى کامل شود او را به مسافرت و تحصيل در حلب و دمشق برانگيخت و او در حلب و دمشق به تحصيل در فقه حنفى پرداخت و گويا به فيض صحبت محيى‌الدين ابن‌العربى نائل گشت و پس از اين سفر که هفت سال به‌طول انجاميد به قونيه بازگشت و به‌دستور سيدبرهان‌الدين مدتى به رياضت ادامه داد و پس از گذشتن از بوتهٔ امتحان او، دستور تعليم و ارشاد يافت. بدين ترتيب مولوى تحصيل ظاهر و تربيت باطن را، خلاف بسيارى از مشايخ عهد، به‌ کمال در خود جمع کرد و نسبت تعليمش به‌وسيله سيد برهان‌الدين محقق به سلطان‌العلما و از او به مشايخ کبراويه مى‌رسد. سيد برهان‌الدين به سال ۶۳۸ در قيصريه وفات يافت و مولوى تا سال ۶۴۲ که سال ملاقات او با شمس تبريزى است به تدريس علوم شرعى در قونيه و وعظ و تذکير اشتغال داشت.
شمس‌الدين محمدبن‌على بن ملک داد تبريزى که ديدارش مولوى را بى‌کبار دگرگونه کرد از مشايخ آن روزگار و از تربيت‌يافتگان شيخ رکن‌الدين سجاسى و بابا کمال جندى و ابوبکر سَلَّه‌باف تبريزى بود. دربارهٔ اين ملاقات و کيفيت آن شرحى مستوفى در کتاب‌هاى ترجمه آمده است که گاه افسانه‌آميز به‌نظر مى‌رسد. مولوى با يافتن شمس پشت به مقامات دنيوى کرد و دست ارادت از دامان ارشاد شمس برنداشت و در ملازمت و صحبت او بود تا آنکه شمس در سال ۶۴۵ هـ . به‌دست عده‌اى از شاگردان متعصب مولانا، که گويا فرزندش علاء‌الدين نيز در ميان آنان بود، کشته شد. در اين هنگام مولوى که چهل و يک ساله بود چندگاهى با تشويش و اضطراب در انتظار شمس به‌سر برد و عاقبت به تصور آنکه او را در شام خواهد يافت به دمشق سفر کرد و مدتى در آنجا به جستجو گذرانيد و بعد از نوميدى تمام به قونيه بازگشت، در حالى‌که اين واقعه اثرى فراموش‌ناشدنى در او و آثارش باقى نهاد. پس از شمس تا ده سال ديگر صلاح‌الدين فريدون قونوى معروف به 'زرکوب' ارادت مولانا را به‌خود جلب کرد و چون شيخ صلاح‌الدين در محرم سال ۶۵۷ درگذشت عنايت مولانا نصيب حسام‌الدين حسن‌بن محمدمعروف به چلبى حسام‌الدين (م ۶۸۳) گرديد. وى بعد از مولوى به جانشينى و خلافت او نايل گشت و همو است که مولوى را به نظم مثنوى تحريض کرد و تا آخر در اين راه با او همقدمى نمود.
زندگانى واقعى مولانا به‌عنوان يک شاعر شيفته بعد از سال ۶۴۲ و انقلاب حال او آغاز شد و از آن پس از برکت انفاس شمس‌الدين عارفى وارسته و اصلى کامل شد و زندگى خود را وقف ارشاد و تربيت عده‌اى از سالکان در خانقاه خود کرد و دستهٔ جديدى از متصوفه را که به 'مولويه' مشهور هستند به‌وجود آورد. اين سلسله بعد از مولوى تا چند قرن در آسياى صغير و ايران و سرزمين‌هاى ديگر پراکنده بودند (رش: طرائق‌الحقائق، ج ۲، ص ۱۴۰-۱۴۱). در طول اقامت و زندگانى مولانا در قونيه گروهى از پادشاهان و اميران و عالمان و وزيران با او معاصر يا معاشر بودند و نسبت به 'خداوندگار' با حرمت بسيار رفتار مى‌کردند. مهمتر از همه معين‌الدين پروانه (مقتول به‌سال ۶۷۵ هـ) بود که غالباً براى استماع مجلس‌هاى مولانا به 'مدرسه' او مى‌رفت و به‌همين سبب هم قسمتى از 'فيه‌مافيه' خطاب به‌همين معين‌الدين است. از ميان عارفان و شاعران و نويسندگان مشهور که در قونيه با مولانا همزمان بودند صدرالدين قونوى و عراقى و نجم‌الدين دايه و قانعى طوسى و علامه قطب‌الدين محمودبن مسعود شيرازى و قاضى سراج‌الدين اُرْموى را مى‌توان نام برد.
   ولادت و مرگ مولوى
جلا‌ل‌الدين محمد فرزند بهاءالدين ولد که در ششم ربيع‌الاول سال ۶۰۴ هجرى در بلخ ولادت يافته بود.
وفات مولانا جلال‌الدين در پنجم جمادى‌الآخر سال ۶۷۲ اتفاق افتاد. مرگ وى در قونيه به‌صورت واقعه‌اى سخت تلقى شد، چندانکه تا چهل روز مردم سوگ داشتند. جنازهٔ او را در قونيه نزديک تربت پدرش بهاءالدين ولد به‌خاک سپردند و اکنون به 'قبةالخضراء' معروف است. با آنکه مولوى بر مذهب اهل سنت بود، در عين اعتقاد و ديندارى کامل مردى آزادمنش بود و به اهل ديگر دين‌ها و مذهب‌ها به ديدهٔ احترام و بى‌طرفي، چنانکه شايستهٔ مردان کاملى چون او است، مى‌نگريست.
   آثار مولوى
مهمترين اثر منظوم مولوى مثنوى شريف است در شش دفتر به بحر رمل مسدس مقصور يا محذوف که در حدود ۲۶۰۰۰ بيت دارد. در اين منظومهٔ طولانى که آن را به‌حق بايد يکى از بهترين زادگان انديشهٔ بشرى دانست، مولوى مسائل مهم عرفانى و دينى و اخلاقى را مطرح کرده و هنگام توضيح به ايراد آيه‌ها و حديث‌ها و يا تعريض بدان‌ها مبادرت جسته است. از مثنوى تاکنون اختصارهاى متعدد فراهم آمده و بر آن شرح‌هاى گوناگون نوشته شده است. از جمله ترجمه‌هاى مهم، ترجمه‌اى است از رينولد نيکلسون، به انگليسي، همراه با شرحى از آن که به انضمام طبع نفيسى از متن مثنوى انتشار يافت (۱۹۲۵-۱۹۴۰ ميلادى).
دومين اثر بزرگ مولوى 'ديوان کبير' مشهور به ديوان غزليات شمس تبريزى است، زيرا مولوى به‌جاى نام يا تخلص خود در پايان غالب غزل‌هاى خود نام مرادش شمس‌الدين تبريزى را آورده است. چاپ منقح و مستند اين ديوان به تصحيح فاضلانهٔ مرحوم مغفور استاد بديع‌الزمان فروزانفر از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۵ شمسى انجام گرفت و شمارهٔ بيت‌هاى آن غير از رباعيات به ۳۶۳۶۰ رسيده است. غزل‌هاى مولوى مملو است از حقيقت‌هاى عالى عرفانى و درياهاى جوشانى است از عواطف حاد و انديشه‌هاى بلند شاعر.
سومين اثر منظوم مولوى رباعيات او است که در چاپ مرحوم استاد فروزانفر عدد آنها به ۱۹۸۳ رباعى (۳۹۶۶ بيت) رسيده است. از مولوى اثرهائى به نثر باقى‌مانده که در خور اهميت بسيار است و آن شامل مجموعهٔ 'مکاتيب' و 'مجالس' او و کتاب 'فيه‌مافيه' است.
   شيوه و کلام مولوى
کلام مولوى ساده و دور از هرگونه آرايش و پيرايش است. اين کلام سادهٔ فصيح منسجم گاه در نهايت علو و استحکام و جزالت و همه جا مقرون به صراحت و روشنى و دور از ابهام است. مولوى در استفاده از تمثيل‌ها و قصه‌هاى متداول مهارت خاص دارد. وسعت اطلاع او نه تنها در دانش‌هاى گوناگون شرعي، بلکه در همهٔ مسائل ادبى و مشکل‌هاى عرفانى و فرهنگ عمومى اسلامى حيرت‌انگيز است. کلام گيرندهٔ وى که دنبالهٔ سخنان شاعران خراسان و در اساس تحت تأثير آنان است، شيرينى و زيبائى و جلائى خاص دارد و در درجه‌اى از دلچسبى و دل‌انگيز است که عارف و عامى و پير و جوان را با هر عقيدت و نظرى که باشند به‌خود مشغول مى‌سازد.
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
یک شنبه 3 مرداد 1389  2:48 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات



ناصرخسرو

   ◊ دیوان اشعار
حکيم ابومعين ناصربن خسروبن حارث قباديانى بلخى ملقب به 'حجت' از شاعران و نويسندگان بسيار توانا و بزرگ ايران و از گويندگان درجهٔ اول زبان فارسى است. وى در ماه ذى‌قعدهٔ سال ۳۹۴ هجرى در قباديان از نواحى بلخ متولد شد و در سال ۴۸۱ در يمکان بدخشان درگذشت. نام او و پدر وى به‌نحوى که ذکر کرده‌ايم، در اشعار او چند بار آمده و لقب خود را هم به‌صورت 'حجت' يا 'حجت زمين خراسان' که فى‌الواقع عنوان و درجهٔ مذهبى او در ميان اسمعيليان بوده و از جانب خليفهٔ فاطمى بوى تفويض شده بود، در ابيات متعدد ذکر کرده است. وى در آغاز سفرنامه خود را قباديانى مروزى خوانده است و انتساب وى به قباديان بلخ که مولد او بود از اشعار آن نيز ثابت مى‌شود، مثلاً در اين بيت:
پيوسته شدم نسب به يمکان کز نسل قباديان گسستم
و به‌همين سبب نيز در اشعار خويش همه جا از بلخ به‌عنوان وطن و شهر و خانهٔ خود سخن مى‌راند و او را در آنجا ضياع و عقار و طايفه و برادر بود و از آن در بعضى از ابيات خود با تحسر ياد مى‌کرد.
با توجه به اين دلايل بطلان سخن بعضى از تذکره‌نويسان، مثل دولتشاه صاحب تذکرةالشعراء، که او را اصفهانى دانسته‌اند مسلم مى‌شود. اما نسبت مروزى که شاعر در سفرنامهٔ خود بدان اشاره کرده است به سبب اقامت وى در مرو بوده است که گويا مدتى در آنجا شغل ديوانى و خانه و مسکن داشته است.
ناصرخسرو را در تذکره‌ها گاه با شهرت علوى مذکور داشته‌آند و اين شهر مأخذ درستى ندارد و گويا ناشى از سرگذشت مجعولى است که براى او نوشته و به او نسبت داده شده است و در آن سرگذشت نسب ناصرخسرو به پنج واسطه به امام على‌بن موسى‌الرضا مى‌رسد، شايد به سبب علاقهٔ او به آل على و اظهار اين علاقهٔ شديد در آثار خود چنين نسبتى براى او پيدا و مشهور شده باشد. به‌هرحال حتى دولتشاه هم در تذکرةالشعراء نسبت سيادت را به ناصرخسرو به‌عنوان شهرت ضعيف ذکر مى‌کند.
ولادت ناصرخسرو به سال ۳۹۴ اتفاق افتاده است و شاعر خود در اشعار خويش به اين امر اشاره کرده و گفته است:
بگذشت ز هجرت پس سيصد نود و چار بگذاشت مرا مادر بر مرکز اغبر
و با اين وصف سنينى از قبيل سال ۳۵۹ که در دبستان‌المذاهب آمده و ۳۵۸ که در تاريخ گزيده ديده مى‌شود، خالى از اعتبار است.
ناصرخسرو که بنابر اشارات خود از خاندان محتشمى بوده و ثروت و ضياع و عقارى در بلخ داشته، از کودکى به کسب علوم و آداب اشتغال ورزيده و در جوانى در دربار سلاطين و امراء راه يافته و به مراتب عالى رسيده و حتى چنانکه در سفرنامه آورده است بارگاه ملوک عجم و سلاطين را چون سلطان محمود غزنوى و پسر وى مسعود ديده و بدين ترتيب از اوان جوانى يعنى پيش از بيست و هفت سالگى خود در دستگاه‌هاى دولتى راه جسته بود، و تا چهل و سه سالگى که هنگام سفر او به کعبه است، به‌مراتب عالى از قبيل دبيرى رسيده و در اعمال و اموال سلطانى تصرف داشته و به کارهاى ديوانى مشغول بوده و مدتى در آن شغل مباشرت نموده و در ميان اقران شهرت يافته بود و عنوان 'اديب' و 'دبير فاضل' گرفته و شاه وى را 'خواجهٔ خطير' خطاب مى‌کرده است. گويا ناصرخسرو در آغاز امر در بلخ که در واقع پايتخت زمستانى غزنويان بود، در دستگاه دولتى قدرت و نفوذى يافته و بعد از آنکه آن شهر به دست سلاجقه افتاد، بر نفوذ و اعتبار وى افزوده شد(۱) و برادر وى ابوالفتح عبدالجليل نيز در شمار عمال درآمده عنوان 'خواجه' يافته بود. ناصرخسرو بعد از تصرف بلخ به‌دست سلاجقه به سال ۴۳۲ به مرو که مقر حکومت ابوسليمان جغرى‌بيک داودبن ميکائيل بود، رفت و در آنجا مقامات ديوانى را حفظ کرد تا چنانکه خواهيم ديد تغيير حال يافت و راه کعبه پيش گرفت.
(۱). آنچه دربارهٔ مقامات او در دورهٔ جوانى و پيش از تغيير حال گفته‌ايم مستند است بر اين ابيات از ديوان شاعر:
همان ناصرم من که خالى نبود زمن مجلس مير و صدر وزير
بنامم نخواندى کس از بس شرف اديبم لقب بود و فاضل دبير
ادب را به‌من بود بازو قوى بمن بود چشم کتابت فرير
بتحرير الفاظ من فخر کرد همى کاغذ از دست من بر حرير
دبيرى يکى خرد فرزند بود نشد جز بالفاظ من سير شير ...
کنون مير پيشم ندارد خطر گر آنگه خطر داشتم پيش مير
دستم رسيده بر مه ازيرا که هيچ‌وقت بى‌من قدح بدست نگيرد همى امير
پيش وزير با خطر و حشمتم بدانک ميرم همى خطاب کند خواجهٔ خطير
ناصرخسرو بعد از آنکه مدتى از عمر خود را، در عين کسب انواع فضائل، در خدمت امراء و در لهو و لعب و کسب مال و جاه گذراند، اندک اندک دچار تغير حال شد و در انديشهٔ درک حقائق افتاد و با علماء زمان خود که غالباً اهل ظاهر بوده‌اند، به بحث پرداخت ليکن خاطر وقاد او زير بار تعبد و تقليد نمى‌رفت و جواب سؤالات خود را از مدعيان علم و حقيقت نمى‌يافت و از اين روى همواره خاطرى مضطرب و انديشه‌ئى نابسامان داشت و شايد در دنبال همين تفحصات باشد که مدتى در سفر ترکستان و سند و هند گذرانيد و با ارباب اديان مختلف معاشرت و مباحثت نمود.
خلاصهٔ سخن آنکه ناصرخسرو بعد از طى مقامات ظاهرى در انديشهٔ تحرّى حقيقت افتاد و در اين انديشهٔ دراز بسيارى شهرها را بگشت و با اقوام و علماء مختلف مجالست کرد و على‌الخصوص چندى با علماء دين چون و چرا داشت ليکن آنان مى‌گفتند که موضوع شريعت عقلى نيست بلکه به تعبد و تقليد بازبسته است و اين همان سخن اشاعره و اهل حديث است که در اين روزگار در بسيارى از بلاد غلبه با آنان بود.
اين سرگردانى و نابسامانى شاعر را خوابى که او در ماه جمادى‌الآخرهٔ سال ۴۳۷ ديده بود خاتمه داد. در آن رؤيا کسى به‌ سوى قبله اشاره کرده و حقيقت را در آن سوى نشان داده بود، و همين رؤيا استاد را به مسافرت هفت سالهٔ خود که تا ۴۴۴ به‌طول انجاميد، برانگيخت و او در اين سفر چهار بار حج کرد و سه سال در مصر به‌سر برد و به خدمت خليفهٔ فاطمى المستنصربالله (۴۲۷-۴۸۷ هـ) رسيد و از طرف امام فاطميان به مقام حجت جزيرهٔ خراسان، که يکى از جزاير دوازده‌گانهٔ دعوت اسمعيليه بود، انتخاب و مأمور نشر مذهب اسمعيلى و رياست باطنيهٔ آن سامان گرديد.
هنگامى که ناصرخسرو از سفر مصر و حجاز به خراسان باز مى‌گشت، پنجاه ساله بود. وى بعد از بازگشت، به موطن خود بلخ رفت و در آنجا شروع به نشر دعوت باطنيان کرد و داعيان به اطراف فرستاد و به مباحثات با علماء اهل سنت پرداخت و اندک‌اندک دشمنان و مخالفان او از ميان متعصبان فزونى گرفتند و کار را بر او دشوار کردند و حتى گويا فتواى قتل او داده شد، و او که ضمناً گرفتار مخالفت بسيار شديد سلاجقه با شيعه بود، ناگزير به تهمت بددين و قرمطى و ملحد و رافضى‌بودن ترک وطن گفت تا از شر ناصبيان رهائى يابد.
اختلاف سختى که ميان ناصرخسرو و نواصب رخ داد و تا پايان حيات در آثار او اثر کرد، از همه جاى ديوان او آشکار است، و شکايتى که او از آن مردمان و از امراء سلجوقى و علماء سنى خراسان و اشاراتى که راجع به دشمنى‌هاى مردم بر اثر اعتقاد خود به حق و جست و جوى حقيقت دارد، از بيشتر موارد ديوان وى مشهود است، و غالب قصايد او به‌منزلهٔ مبارزات سختى است با همين مردم متعصب سبک‌مغز. بعد از مهاجرت از بلخ ناصربن خسرو به نيشابور و مازندران پناه برد و آخر يمکان از اعمال بدخشان را که شهرى و قلعه‌ئى مستحکم در ميان کوه‌ها بود، براى محل اقامت دائم خود برگزيد، زيرا هم به بلخ نزديکتر و هم در جزيرهٔ محل مأموريت مذهبى او واقع بود. يمکان دورهٔ ممتدى است که از سمت جنوبى قصبهٔ جرم به‌طرف جنوب ممتد مى‌شود. قصبهٔ جرم در جنوب فيض‌آباد حاکم‌نشين کنونى ولايت بدخشان به مسافت شش تا هفت فرسنگ واقع استو غالب اهالى يمکان و اطراف جرم هنوز هم بر مذهب اسمعيلى هستند.
ناصرخسرو تا پايان حيات در يمکان بزيست و در همانجا به درود حيات گفت و همانجا به‌ خاک سپرده شد و قبر او مدت‌ها بعد از وى مزار اسمعيليان و معروف و مشهور بود. دولتشاه گفته است که 'قبر شريف حکيم ناصر در درهٔ يمکان است که آن موضع از اعمال بدخشان است' و سياحان بعد از اين تاريخ هم قبر شاعر را در درهٔ يمکان ديده‌اند و اکنون نيز موجود و دربارهٔ آن رواياتى ميان اهل محل رائج است.
توقف متمادى ناصرخسرو در يمکان مايهٔ تقويت و تأييد و نشر مذهب اسمعيلى در ناحيهٔ وسيعى از بدخشان و نواحى مجاور آن تا حدود خوقند و بخارا گرديد و هنوز هم در آن نواحى که گفته‌ايم طرفداران اين مذهب ديده مى‌شوند.
وفات ناصرخسرو، همچنانکه در آغاز گفتيم، به‌سال ۴۸۱ اتفاق افتاد و او در آن هنگام هشتاد و هفت ساله بود.
پايهٔ تحصيلات و اطلاعات ناصرخسرو از آثار منظوم و منثور او به‌خوبى آشکار است. وى از ابتداى جوانى در تحصيل علوم و فنون رنج برده بود. قرآن را از حفظ داشت و در تمام دانش‌هاى متداول زمان خود از علوم معقول و منقول خاصه کلام و علوم اوايل و حکمت يونان تسلط داشت و همين اطلاعات وسيع وسيلهٔ ايجاد آثار متعدد آن استاد به زبان فارسى شد که غالباً در دست است.
آثار منثور ناصرخسرو عبارتند از: سفرنامه - خوان اخوان - گشايش و رهايش - جامع‌الحکمتين - زادالمسافرين - وجه دين. سفرنامه در شرح مسافرت هفت‌سالهٔ استاد و به نثرى ساده و حاوى اطلاعات دقيق جغرافيائى و تاريخى و بيان عادات و آداب مردمى است که ناصرخسرو در سفرهاى طولانى و ممالکت مختلف ديد، و ديگر کتاب‌هاى وى همگى در کلام و توضيح مطالب مختلف مذهب اسمعيلى يا در جواب پرسش‌هائى است دربارهٔ مباحث اعتقادى همين مذهب، و از ميان آنها زادالمسافرين مهمتر از همه و از جملهٔ کتب بسيار مشهور در کلام اسمعيليه است. تأليف اين کتاب در سال ۴۵۳ هـ. انجام شد. اين کتاب در بيست و هفت 'قول' نوشته شده و مؤلف در اين اقوال از اقسام علم و بحث در حواس و اجسام و متعلقات آن و نفس و هيولى و مکان و زمان و ترکيب و حدوث عالم و اثبات صانع و خلقت عالم و کيفيت اتصال نفس به جسم و معاد و رد مذهب تناسخ و اثبات ثواب و عقاب اخروى بحث کرده است. کتاب وجه دين يکى ديگر از آثار مهم ناصرخسرو است که در آن به اختصار راجعه به مسائل کلامى اسمعيليه و تأويلات و باطن عبادات و احکام شريعت به طريقهٔ اسمعيليان سخن رفته است. همهٔ کتاب‌هاى ناصرخسرو به نثرى ساده و روان و با زبانى کهن و استوار نوشته شده و يکى از منابع بسيار خوب براى يافتن اصطلاحات فلسفى و کلامى است که در زبان فارسى به‌کار آيد و چون کتب کلامى او همه با لحن فلسفى و اثباتى نگاشته شده فهم آنها محتاج اطلاع از مقدمات فلسفى است. همهٔ کتاب‌هاى ناصر که برشمرده‌ايم به طبع رسيده.
اما آثار منظوم او نخست ديوان او است که چندبار به طبع رسيد و دو منظومهٔ مثنوى يکى به‌نام روشنائى‌نامه در وعظ و حکمت، و ديگر سعادتنامه بر همان سياق منظومهٔ نخستين است و از اين هر دو منظومه نيز چاپ‌هائى ترتيب يافته.
ناصرخسرو بى‌ترديد يکى از شاعران بسيار توانا و سخن‌آور پارسى است. وى طبعى نيرومند و سخنى استوار و قوى و اسلوبى نادر و خاص خود و بيانى فصيح دارد. زبان اين شاعر قريب به زبان شعراء آخر دورهٔ سامانى است و حتى اسلوب کلام او کهنگى بيشترى از کلام شعراء دورهٔ اول غزنوى را نشان مى‌دهد. در ديوان او بسيارى از کلمات و ترکيبات به‌نحوى که در اواخر قرن چهارم متداول بوده و استعمال مى‌شده است، به‌کار رفته و مثل آن است که عامل زمان در اين شاعر توانا و چيره‌دست اصلاً اثرى برجاى ننهاد. با اين حال ناصرخسرو هرجا که لازم شد از ترکيبات عربى جديد و کلمات وافر تازي، بيشتر از آنچه در آخر عهد سامانى در اشعار وارد شده بود، استفاده کرده و آنها را در اشعار آبدار خود به‌کار برده است.
خاصيت عمدهٔ شعر ناصرخسرو اشتمال آن بر مواعظ و حکم بسيار است. ناصربن خسرو در اين امر قطعاً از کسائى مروزى شاعر مقدم بر خود پيروى کرده است. اواخر عمر کسائى مصادف بود با اوائل عمر ناصرخسرو، و هنگامى که ناصرخسرو در مر به‌عمل ديوانى اشتغال داشت هنوز نام کسائى زبانزد اهل ادب و اطلاع بوده و اشعار وى شهرت و رواج داشته است و به‌ەمين سبب ناصرخسرو چه از حيت افکار حکيمانه و زاهدانه و چه از حيث سبک و روش بيان تحت تأثير آنها قرار گرفته و بسيارى از قصايد او را جواب گفته و گاه قصايد خود را بر اشعار آن شاعر چيره‌دست برترى داده است.
بعد از آنکه ناصرخسرو تغيير حال يافت و به مذهب اسمعيلى درآمد و عهده‌دار تبليغ آن در خراسان شد، براى اشعار خود مايهٔ جديدى که عبارت از افکار مذهبى باشد، به‌دست آورد. جنبهٔ دعوت شاعر باعث شده است که او در بيان افکار مذهبى مانند يکى از دعات تبليغ را نيز از نظر دور ندارد و به اين سبب بعضى از قصايد او با مقدماتى که شاعر در آنها تمهيد کرده و نتايجى که گرفته است، بيشتر به سخنانى مى‌ماند که مبلّغى در مجلس دعوت بيان کرده باشد.
در بيان مسائل حکمى ناصرخسرو از ذکر اصطلاحات مختلف خوددارى ننموده است. موضوعات علمى در اشعار او ايجاد مضمون نکرده بلکه وسيلهٔ تفهيم مقصود قرار گرفته است يعنى او مسائل مهم فلسفى را که معمولاً مورد بحث و مناقشه بود در اشعار خود مطرح کرده و در زبان دشوار شعر با نهايت مهارت و در کمال آسانى از بحث خود نتيجه گرفته است.
ذهن علمى شاعر باعث شده است که او به‌شدت تحت تأثير روش منطقيان در بيان مقاصد خود قرار گيرد. سخنان او با قياسات و ادلهٔ منطقيه همراه و پر است از استنتاج‌هاى عقلى و به‌همين نسبت از هيجانات شاعرانه و خيالات باريک و دقيق شعراء خالى است.
اصولاً ناصرخسرو به آنچه ديگر شاعران را مجذوب مى‌کند يعنى به‌ مظاهر زيبائى و جمال و به جنبه‌هاى دلفريب محيط و اشخاص توجهى ندارد و نظر او بيشتر به حقايق عقلى و مبانى و معتقدات دينى است. به‌همين سبب حتى توصيفات طبيعى را هم در حکم تشبيبى براى ورود در مباحث عقلى و مذهبى به‌کار مى‌برد.
ناصرخسرو شاعرى دربارى نيست و يا اگر وقتى چنين بوده اثرى از اشعار آن دورهٔ او به‌دست ما نرسيده است. او جزو قديمى‌ترين کسانى است که مثنوى‌هاى کامل در بيان حکم و مواعظ ساخته‌اند، و قصائد او هم هيچگاه از اين افکار دور نيست. وى به‌قول خود(۲) دُرّ قيمتى لفظ درى را در پاى خوکان نمى‌ريخت و چون از دنيا و اهل آن منقطع شده و چنگ در دامان ولاى على و آل او زده بود، به دنيا وى نظرى نداشت.
(۲). من آنم که در پای خوکان نریزم مر این قیمتی در لفظ دری را
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
یک شنبه 3 مرداد 1389  2:56 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات


نظامى گنجوى

حکيم جمال‌الدين ابومحمد الياس بن يوسف نظامى گنجه‌اى (گنجوى) از استادان بزرگ سخن و از ارکان شعر فارسى است. مولد او را همهٔ تذکره‌نويسان گنجه دانسته‌اند و او که خود نيز در اشعار نسبت خود را به گنجه تصريح کرده است ، همهٔ عمر را در آن گذرانيد و تنها يک بار سفر کوتاهى به دعوت قزل ارسلان به يکى از بلاد نزديک گنجه کرد و در مجلس آن پادشاه با نهايت اعزاز و اکرام پذيرفته شد.
تاريخ ولادت او معلوم نيست ليکن با دقت در بعضى از اشعار او مى‌توان آن را نزديک به سال ۵۳۰ هجرى دانست ، زيرا هنگام نظم منظومهٔ مخزن‌الاسرار که در سال ۵۷۰ سروده شده جوان بود و هنوز به چهل سالگى نرسيده: و چنين مى‌گفته:
طبع که با عقل بدلالگيست منتظر نقد چهل سالگيست
و چون انتظار نقد چهل سالگى داشته و نزديک به آن بوده، بدين دليل نزديک به‌سال ۵۳۰ هـ. ولادت يافته است.
تاريخ وفات او هم به‌درستى معلوم نيست و اقوال مختلف در اين باره داريم که همهٔ آنها دور از صحت به‌نظر مى‌رسد و بنابر بعضى قرائن وى تا چند سال اول قرن هفتم در قيد حيات بود.
معاصران نظامى از سلاطين همان کسان هستند که ضمن بحث از آثار او که هريک را به پادشاهى و گاه پادشاهانى تقديم داشته است، ذکر خواهيم کرد. اما از شاعران معاصر خود نظامى تنها با خاقانى ارتباط داشته است و بعد از فوت آن استاد در سال ۵۹۵ هـ در مرثيت او گفت:
همى گفتم که خاقانى دريغاگوى من باشد دريغا من شدم آخر دريغاگوى خاقانى
مدفن نظمى در گنجه تا اواسط عهد قاجارى باقى بود، بعد از آن رو به ويرانى نهاد تا باز به‌وسيلهٔ دولت محلى آذربايجان شوروى مرمت شد.
نظامى غير از ديوانى که عدد ابيات آن را دولتشاه بيست هزار بيت نوشته و اکنون فقط مقدارى از آن در دست است، پنج مثنوى مشهور به‌نام 'پنج‌گنج' دارد که آنها را عادةً 'خمسهٔ نظامي' مى‌گويند.
مثنوى اول از پنج گنج مخزن‌الاسرار است در بحر سريع که به‌نام فخرالدين بهرامشاه بن داود پادشاه ارزنگان در حدود سال ۵۷۰ هجرى ساخته شده و اين معنى از بيت ذيل که خطاب به حضرت ختمى مرتبت است مستفاد مى‌شود:
پانصد و هفتاد بس ايام خواب روز بلند است بمجلس شتاب
اين مثنوى که نخستين منظومهٔ شاعر است، اندکى پيش از چهل‌ سالگى شاعر ساخته شده، از امهات مثنوى‌هاى فارسى و مشتمل است بر مواعظ و حکم در بيست مقاله.
مثنوى دوم منظومهٔ خسرو و شيرين است ببحر هزج مسدس که نظامى آن را به‌سال ۵۷۶ به پايان برده و گفته است:
گذشته پانصد و هفتاد و شش سال نزد بر خط خوبان کس چنين فال
اين منظومه در عشقبازى خسروپرويز با شيرين ساخته و به اتابک شمس‌الدين محمد جهان‌پهلوان بن ايلدگز (۵۶۸-۵۸۱) تقديم شد.
داستان عشقبازى‌هاى خسرو و شيرين از جملهٔ داستان‌هاى اواخر عهد ساسانى است که در کتاب‌هائى از قبيل المحاسن و الاضداد جاحظ بصري، و غرر اخبار ملوک‌الفرس ثعالبى و شاهنامهٔ فردوسى آمده است. درين داستان‌ها عشقبازى خسرو با شيرين (سيرا) کنيزک ارمنى (يا آرامي) از عهد هرمز آغاز شده و همين کنيزک است که بعدها از زنان مشهور حرمسراى خسرو گرديد ليکن در خسرو و شيرين نظامى شيرين شاهزادهٔ ارمنى است. گويا اين داستان بعد از قرن چهارم تا دورهٔ نظامى توسعه و تغييراتى يافته و با صورتى که در خسرو و شيرين مى‌بينيم به نظامى رسيده باشد.
مثنوى سوم منظومهٔ ليلى و مجنون است که نظامى آن را در سال ۵۸۴(۱) هجرى به‌نام شروانشاه ابوالمظفر اخستان بن‌منوچهر ساخته و بعدها نيز در آن تجديد نظرهائى کرده و اين کار را در حدود سال ۵۸۸ به‌پايان برده است(۲). داستان عشق غم‌انگيز مجنون و ليلى از داستان‌هاى قديم تازيان بوده است و در کتب قديم ادبى به‌ زبان عربى چند بار به آن اشاره شده است. بنابر اين نظامى در ابداع اصل اين داستان هم مبتکر نبوده ولى خود هنگام نظم در آن تصرفات بسيار کرده است.
.(۱) آراسته شد به بهترين حال در سلخ رجب به ثى و فى دال
تاريخ عيان که داشت با خود هشتاد و چهار بعد پانصد
.(۲) در روز دوشنبه آمد آخر از لطف خداى فرد قاهر
پانصد هشتاد و هشت بر سر بگذشته ز هجرت پيمبر
مثنوى ديگر بهرامنامه يا هفت‌پيکر يا هفت گنبد است که شاعر به سال ۵۹۳(۳) به‌نام علاءالدين کرپ ارسلان پادشاه مراغه ساخته و به وى تقديم داشته است. اين منظومه راجع است به داستان بهرام گور (بهرام پنجم ساسانى ۴۲۰-۴۳۸ ميلادى) که از قصص معروف دورهٔ ساسانى بوده است. درين منظومه نخست نظامى شرحى از سرگذشت بهرام را در کودکى و جوانى تا وصول به سلطنت و کارهاى بنام او آورده و آن‌گاه به داستان او با هفت دختر از پادشاهان هفت اقليم اشاره کرده است که براى هر يک گنبدى به رنگى خاص ساخته بود و هر روز از هفته مهمان يکى از آنان بوده و قصه‌اى از هريک شنيده است. اين هفت داستان که نظامى از زبان هفت عروس حصارى آورده حکايات غريبهٔ دلچسبى است که هريک منظومهٔ خاصى شمرده مى‌شود. بعد از اين داستان‌ها نظامى شرح پريشانى کار ملک را بر اثر غفلت بهرام‌گور، و حملهٔ ملک چين بايران، و داستان ظلم‌هاى وزير و انتباه بهرام و سرگذشت او را تا آنجا مى‌آورد که در دنبال گور به غارى رفت و ديگر بازنگشت.
.(۳) از پس پانصد و نود سه بر آن گفتم اين نام را چو ناموران
روز بر چارده ز ماه صيام چار ساعت ز روز رفته تمام
پنجمين مثنوى از پنج گنج اسکندرنامه است. اين کتاب شامل دو قسمت است که نظامى قسمت نخستين را 'شرفنامه' و دومين را 'اقبالنامه' ناميده است. از اشارات تاريخى مختلف که در اين کتاب آمده معلوم مى‌شود که شاعر آن را به چند تن از امراء محلى آذربايجان و اطراف آن تقديم نموده و آخرين تجديدنظر آن بايد بعد از سال ۶۰۷ انجام گرفته باشد.
نظامى در کتاب شرفنامه آنچه از داستان اسکندر پسر فيلفوس را که فردوسى ناگفته گذاشته بود، به رشتهٔ نظم درآورد. شرفنامه حاوى داستان اسکندر از ولادت تا فتح ممالک و بازگشت به روم است، و در اقبال‌نامه سخن از علم و حکمت و پيغامبرى اسکندر و مجالس او با حکماى بزرگ و انجام زندگانى وى و انجام روزگار حکمائى است که با او مجالست داشته‌اند. شاعر در ترتيب اين دو منظومه از مآخذى در باب داستان اسکندر خاصه از اسکندرنامه‌ها با نقل اشتباهات تاريخى آنها استفاده کرد و در همهٔ آنها به اقتضاء نظم مطالب تصرفاتى نمود. نظامى بنابر ابياتى که در اسکندرنامه مى‌بينيم در نظم اين داستان قصد پيروى از فردوسى داشت و در حقيقت کار خود را دنبالهٔ کار آن استاد در داستان اسکندر از شاهنامه قرار داد و با آنکه در بعضى از موارد خواست به مقابلهٔ استاد طوس رود اما با همهٔ استادى و توانائى خويش نتوانست در آن موارد با آن شاعر چيره‌دست زبان‌آور همسرى کند و عجب در آن است که گاه عيناً فکر يا لفظ راهنماى خود را نقل کرده است(۴).
(۴). مثلاً در داستان رسيدن اسکندر بر سر نعش دارا فردوسى اين ابيات را دارد:
برفتند هر دو بپيش اندرون دل و جان رومى پر از خشم و خون
سکندر ز اسب اندر آمد چو باد سر مرد خسته بران بر نهاد
ز سر برگرفت افسر خسرويش گشاد از برش جوشن پهلويش
و نظامى اين ابيات را آورده:
دو بيداد پيشه بپيش اندرون ببيداد خود شاه را رهنمون
ببالينگه خسته آمد فراز ز درع کيانى گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد شب تيره بر روز رخشان نهاد
نظامى از شاعرانى است که بى‌شک بايد او را در شمار ارکان شعر فارسى و از استادان مسلم اين زبان دانست. وى از آن سخنگويانى است که مانند فردوسى و سعدى توانست به ايجاد يا تکميل سبک و روش خاصى توفيق يابد. اگرچه داستان‌سرائى در زبان فارسى به‌وسيلهٔ نظامى شروع نشده و از آغاز ادب فارسى سابقه داشته است، ليکن تنها شاعرى که تا پايان قرن ششم توانست اين نوع از شعر، يعنى شعر تمثيلى را، در زبان فارسى به حد اعلاء تکامل برساند، نظامى است. وى در انتخاب الفاظ و کلمات مناسب و ايجاد ترکيبات خاص تازه و ابداع و اختراع معانى و مضامين نو و دلپسند در هر مورد، و تصوير جزئيات، و نيروى تخيل و دقت در وصف و ايجاد مناظر رائع و ريزه‌کارى در توصيف طبيعت و اشخاص و احوال، و به‌کار بردن تشبيهات و استعارات مطبوع و نو، در شمار کسانى است که بعد از خود نظيرى نيافته است. عيبى که بر سخن او مى‌گيرند آن است که به‌خاطر يافتن معانى و مضامين جديد گاه چنان در اوهام و خيالات غرق شده، و يا براى ابداع ترکيبات جديد گاه چندان با کلمات بازى کرده است که خوانندهٔ آثار او بايد به‌زحمت و با اشکال بعضى از ابيات وى را که اتفاقاً عدهٔ آنها کم نيست، درک کند. ضمناً اين شاعر بنابر عادت اهل زمان از آوردن اصطلاحات علمى و لغات و ترکيبات عربى وافر و بسيارى از افکار فلاسفه و اصول و مبانى فلسفه و علوم به‌هيچ روى کوتاهى نکرده و به‌همين سبب آثار او حکم دائرةالمعارفى از علوم و اطلاعات مختلف وى گرفته و در بعضى موارد چنان دشوار و پيچيده شده است که جز با شرح و توضيح قابل فهم نيست.
ليکن حق در آن است که بگوئيم اين شاعر سليم‌الفطرهٔ دقيق‌النظر در عين مبالغه در استفاده از اطلاعات ادبى و علمى خود و يا افراط در تخيل و مبالغه در ايجاد ترکيبات نو ملاحتى در سخن و لطافتى در بيان و علوّى در معانى دارد که اين نقص و نقائصى از آن قبيل را به‌کلى از نظر خواننده پنهان مى‌سازد.
مهارتى که نظامى در تنظيم و ترتيب منظومه‌هاى خود به‌کار برده است باعث شد که به‌زودى آثار او مورد تقليد شاعران قرار گيرد و اين تقليد از قرن هفتم به بعد آغاز شد و در تمام دوره‌هاى ادبى زبان فارسى ادامه يافت. شمارهٔ کسانى که آثار او را تقليد کرده‌اند بسيار است. نخستين و بزرگترين شاعرى که به تقليد از نظامى در نظم پنج‌گنج همت گماشت اميرخسرو دهلوى است و بعد ازو از ميان مقلدان بزرگ وى مى‌توان خواجو و جامى و هاتفى و قاسمى و وحشى و عرفى و مکتبى و فيضى فياضى و اشرف مراغى و آذر بيگدلى را نام برد که هريک همه يا بعضى از مثنوى‌هاى او را تقليد کرده‌اند.
نظامى، غير از پنج‌گنج ديوان قصايد و غزلياتى هم داشت. عوفى که معاصر شاعر بوده، گفته است که جز مثنويات شعر ازو کم روايت کرده‌اند و فقط از يک راوى در نيشابور غزل‌ها و مرثيه‌ئى ازو دربارهٔ پسر خود شنيده بود که آنها را در لباب‌الالباب نقل کرده است. ليکن مسلماً نظامى را قصائد متعدد بود که به پيروى از سنائى در وعظ و حکمت سروده است، و هم‌چنين غزل‌هاى بسيار ازو روايت کرده‌اند. مجموع اين قصائد و غزل‌ها ديوانى را پديد آورده بود که بر اثر الحاقات بعدى شمارهٔ ابيات آن فزونى يافت چنانکه به قول دولتشاه به بيست هزار بيت مى‌رسيد. ليکن بعدها پراکنده شد و اکنون قسمتى از آنها در مجموعه‌ها در دست است.
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
دوشنبه 4 مرداد 1389  11:39 AM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

 

وحشى‌بافقى

مولانا شمس‌الدين (يا کمال‌الدين) محمد وحشى‌بافقى يکى از شاعران زبردست ايران در سده ٔ دهم است. دوران حياتش مصادف بود با پادشاهى تهماسب صفوى و شاه اسمعيل ثانى و شاه محمد خدابنده.وى از خاندانى متوسط در بافق برخاسته بود. برادر سالمندترش مرادى بافقى نيز از شاعران روزگار خود بود و در تربيت وحشى و آشنا کردنش با محفل‌هاى ادبى اثر بسيار داشت ولى پيش از آنکه وحشى در شاعرى به شهرت رسد بدرود حيات گفت و وحشى از او در اشعار خود چندبار ياد کرده است .

ولادتش ظاهراً در نيمه ٔ اول سده ٔ دهم در بافق (بر سر راه يزد و کرمان) اتفاق افتاد، به‌همين سبب، وحشى را گاه يزدى و گاه کرمانى گفته و نوشته‌اند. آغاز حياتش در زادگاه او سپرى شد و در آنجا به‌غير از برادرش در خدمت شرف‌الدين على بافقى به کسب دانش و ادب پرداخت. وحشى پس از آموختن مقدمات ادب از بافق به يزد و از آنجا به کاشان رفت و چندى در آن شهر سرگرم مکتب‌دارى بود و پس از روزگارى به يزد بازگشت و همانجا ماند و به شاعرى و ستايش فرمانروايان آن شهر سرگرم بود تا به‌سال ۹۹۱ هـ بدرود حيات گفت .

درباره ٔ علت وفاتش سخنانى هست که اگر راست باشد مى‌تواند مايه ٔ شگفتى خواننده گردد . مثلاً بعضى نوشته‌اند که از افراط در ميخوارگى مرد، و برخى ديگر مدعى شده‌اند که وى بر دست 'معشوق بى‌مروت خود (!) کشته شد' و يکى گفته است که مرگش بر اثر حمّى محرقه اتفاق افتاد. به‌هرحال وحشى در يزد درگذشت و همانجا در کوى 'سر برج' به‌خاک سپرده شد .

گور وحشى در کشاکش زمان محو و سنگ گورش از جائى به جائى برده شد تا آنکه خان‌زاده ٔ دانشمند بختيارى اميرحسين ‌خان که در سال ۱۳۲۸ شمسى حکمران يزد بود آن را از گلخن 'حمام صدر' بيرون کشيد و در صحن ساختمان تلگرافخانه ٔ آن شهر بناى يادبودى بساخت و آن سنگ را بر آن نصب کرد. ليکن در مهرماه سال ۱۳۵۷ هنگامى که آخرين بار در شوراى انجمن آثار ملى ايران حضور داشتم گزارشى را شنيدم که آن ساختمان بر اثر احداث خيابان ويران شد و سنگ مزار وحشى را بر گوشه ٔ خيابان نهادند. تصميم گرفتيم که جائى را در مجاورت همان محل بخرند و سنگ را در آنجا بر بناى يادبود تازه‌اى نصب کنند. بعد از آن تاريخ نمى‌دانم که داستان آن سنگ گور و بناى يادبود به کجا کشيد .

وحشى مردى پاکباز، وارسته، حساس، خرسند، بلندهمت و گوشه‌گير بود. او برخلاف سنت شاعران عهد خود از ايران پاى بيرون ننهاد و حتى از بافق تنها چند گاهى به کاشان و باقى عمر را به يزد رفت و همانجا بماند. مقصود او از شاعرى در حقيق اشتغال به هنر و ادب و بيان انديشه‌ها و احساس‌هاى خود از آن راه بود نه کسب مال و اندوختن سيم و زر. دوران کمال شاعرى را در يزد گذراند و براى کسب معاش تنها به ستايش رجال يزد و کرمان پرداخت. در ديوان او قصيده‌اى در ستايش شاه تهماسب و ماده تاريخى درباره ٔ وفاتش ديده مى‌شود ولى ممدوح و حامى واقعى او ميرميران از نوادگان دخترى شاه نعمةالله ولى و حاکم يزد بوده است .

در دستگاه حکومتى يزد عده‌اى شاعران محلى مى‌زيستند که وحشى با آنان آشنائى و گاه معارضه داشت. از ميان آنان مهمتر از همه مولانا موحدالدين فهمى و محتشم کاشانى بودند که آنان و وحشى با يکديگر مهاجرت داشتند .

   آثار وحشى

کليات وحشى متجاوز از نه هزار بيت و شامل قصيده، ترکيب و ترجيع، غزل، قطعه، رباعى و مثنوى است .

قصيده‌هاى او در ستايش و ترکيب‌ها و ترجيع‌هايش، خاصه مربع و مسدس آنها همه از نظم‌هاى بسيار دلپذير عهد صفوى است. ساقى‌نامه ٔ طولانى او که به‌صورت ترجيع‌بند سروده در نوع خود کم‌نظير است و همين ارزش را مسدس ترکيب‌ها و مربع ترکيب‌هاى وحشى در شعر غنائى فارسى دارد. اين مسدس ترکيب‌ها و مربع ترکيب‌ها را ضمناً مى‌توان از بهترين نمونه‌هاى طرز وقوع در شعر پارسى دانست زيرا نهايت قدرت شاعر در بيان دلباختگى و حالات دلدادگى خود و نيز توضيح ماجرائى که ميان او و معشوق در جريان بوده به‌کار رفته است و همين طرز زيباى وقوع را هم شاعر در غزل‌هاى خود با چيره‌دستى تمام به‌کار داشته است. با اين همه بايد غزل‌هاى او را سرآمد شعرهاى او در اين راه دانست چندانکه بيشتر آنها در صف اول از اثرهاى غنائى پارسى است .

وحشى دو مثنوى به استقبال از خسرو و شيرين نظامى دارد يکى به‌نام 'ناظر و منظور' و ديگرى به‌نام فرهاد و شيرين. مثنوى نخستين به‌سال ۹۶۶ به پايان رسيد و ۱۵۶۹ بيت است و اما مثنوى دوم که از شاهکارهاى ادب دراماتيک پارسى است، هم از عهد شاعر شهرت بسيار يافت ليکن وحشى بيش از ۱۰۷۰ بيت از آن را نساخت و باقى آن را وصال شيرازى شاعر مشهور سده ٔ سيزدهم هجرى (م ۱۲۶۲) سروده و با افزودن ۱۲۵۱ بيت آن را به پايان رسانيده است. شاعرى ديگر به‌نام صابر بعد از وصال ۳۰۴ بيت بر اين منظومه افزود. مثنوى معروف ديگرى که وحشى به پيروى از نظامى سروده 'خلد برين' است بر وزن مخزن‌الاسرار، و مرتب بهشت روضه . مثنوى‌هاى کوتاهى از وحشى در مدح و هجو و نظاير آنها بازمانده که اهميت منظومه‌هاى يادشده را ندارد .

   سبک و شيوه وحشى

ارزش وحشى در آن است که مضمون‌ها و نکته‌هاى شاعرانه ٔ دقيق و هم‌چنين احساس‌ها و عاطفه‌هاى رقيق و نازک خيالى‌ها و نازک‌دلى‌هاى خود را که بدان‌ها شهرت يافته، با زبانى بسيار ساده، نزديک به زبان تخاطب بيان مى‌کند و گاه چنان است که گوئى سخن روزانه ٔ خود را مى‌گويد. وى سعى دارد انديشه‌هاى لطيف خود را همراه با عواطف گرم با زبان ساده و پر از صدق بازگويد تا بتواند به‌واقع بيان‌کننده ٔ سوزها و سازها و حال‌ها و رازهاى خود باشد؛ و به‌همين سبب است که مثنوى‌ها و غزل‌هاى او پر از نکته‌هاى دلپذير و مضمون‌ها و فکرهاى تازه گرديد و مخصوصاً غزل‌هايش چنان با احساس‌هاى حاد و سوزنده همراه شده که گاه به اخگرهائى سوزان شباهت يافته است. توجه به صنعت‌ها و آرايش‌هاى لفظى نيز در آئين سخنورى وحشى ستوده نمى‌بود مگر آنکه نسج کلام اقتضا کرده باشد .

 

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
دوشنبه 4 مرداد 1389  11:45 AM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

هاتف

سيداحمد هاتف نسباً از سادات حسينى است. اصل خاندان او چنان که از تذکره نگارستان دارا و تذکره محمدشاهى برمى‌آيد از اهل اردوباد آذربايجان بوده که در زمان پادشاهان صفوى از آن ديار به اصفهان هجرت کرده و در اين شهر متوطن گرديده‌اند .

تولد هاتف در نيمه اول قرن دوازدهم به شهر اصفهان اتفاق افتاده و در آن شهر به تحصيل رياضى و حکمت و طب پرداخته و گويا در اين فنون از محضر ميرزا محمدنصير اصفهانى استفاده کرد و در شعر نيز مشتاق را راهنما و استاد خود اختيار نموده و در حلقه ٔ درس ميرزا محمدنصير و مشتاق با صباحى و آذر و صهبا دوستى و رفاقت تمام پيدا کرده و رشته اين صفا و وداد نيز بين شاگردان مزبور و استادان ايشان از طرفى و بين صباحى و آذر و صهبا و هاتف از طرفى ديگر جز به مقراض اجل انقطاع نپذيرفت چنان که هاتف تا آخر عمر با ميرزا محمدنصير که در عهد کريم‌خان زند مقيم شيراز بود مکاتبه و مشاعره مى‌کرد و پس از مرگ مشتاق به همراهى آذر و صهبا ديوان استاد خود را جمع آورد و در اواسط عمر به مصاحبت آذر و صباحى که در کار ملاکين و صاحب ضياع و عقار بود به وطن دوست شقيق خود صباحى رفت و اين سه يار جانى به موافقت يکديگر در آن شهر معزز مى‌زيستند. از ماده تاريخ هـ در ديوان هاتف ديده مى‌شود چنين برمى‌آيد که اين شاعر قسمت آخر عمر خود را در اصفهان و کاشان و قم به‌سر مى‌برده و غالباً بين اين سه شهر در رفت‌وآمد و سفر بود. چنانکه در ۱۱۸۴ در قم سر مى‌کرده در ۱۱۸۷ در اصفهان و در ۱۱۹۵ و ۱۱۹۶ کاشان بوده و مرثيه دوست قديم خود آذر را که به تاريخ ۱۱۹۵ فوت کرده در کاشان گفته و آخر عمر را به قم آمده و در اواخر سال ۱۱۹۸ در آن شهر مرحوم خاک سپرده شده است .

سيد احمد هاتف به قولى در ابتداى عمر در اصفهان به علافى سر مى‌کرده سيدى کريم و خليق بوده و مشرب عرفانى داشته است. بيش از اين از او اطلاعى به‌دست نيست .

سيد محمد سحاب، پسر هاتف از شعراى عهد فتحعليشاه و از شاعران مخصوص آن پادشاه است، تذکره‌اى به اسم رشحات سحاب به‌نام فتحعليشاه شروع کرد ولى به اتمام نرسيد، ديوان او قريب ۵۰۰۰ بيت و سال فوت او ۱۲۲۳ هجرى است .

   اشعار هاتف

از سيداحمد هاتف که به گفته معاصرين خود و ساير ارباب تذکره فارسى هر دو شعر مى‌گفته ديوان کوچکى در دست است قريب به دو هزار ترجيع‌بند و غزل و قصيده و مقطعات و رباعيات همه به فارسي. از اشعار نگارنده تاکنون هيچ نديده‌ام و اگرچه صاحب آتشکده او را در نظم تازى ثالث اعشى و جرير مى‌داند ولى يقين است که هاتف بيش از قليل مقدارى عربى سروده بوده که آن هم شايد به‌علت عدم اعتناى مردم زياد معمول نشده است .*

* پيوسته در جستجوى اشعار و قصايد عربى هاتف بودم تا در اين اواخر خبر يافتم که در تذکره نگارستان دارا تأليف خان دنبلى ضبط و نسخه تذکره هم در کتابخانه استاد فاضل آقاى سعيد نفيسى موجود است. پس با شوق تمام کتاب دريافت و آن قصايد و قطعات عربى بى‌نظير را (که مى‌توان گفت از زمان هاتف تاکنون کمتر کسى به اين پايه و مايه است) استنساخ کردم. 'وحيد دستگردى ' .

قصايد هاتف که به تقليد اساتيد قصيده‌سراى قديم سروده شده روان و محکم است و خالى از مضامين لطيف نيست و از آنها يکى در مدح 'هدايت خان' حکمران معروف گيلان است که معلوم مى‌شود هاتف با او ارتباطى داشته و اين هدايت خان پسر 'حاجى جمال' است که در سال ۱۱۶۳ يعنى در دوره فترت بعد از نادرشاه در گيلان اقتدارى به‌هم رسانيد و به معيت 'حاجى شفيع' اين ولايت را تحت استيلاى خود آورد و در رشت مقيم شد .

در سال ۱۱۶۵ موقعى‌که محمد حسن‌خان قاجار از مازندران به گيلان آمد آقا جمال را به حکومت گيلان باقى گذاشت و خواهر او را به زوجيت گرفت و در سال ۱۱۶۶ آقا جمال به مکه رفت و در غياب او بين محمد حسن‌خان و کريم‌خان و آزادخان افغان بر سر تصرف گيلان کشمکش‌ها شد و آزادخان بالاخره در ۱۱۶۸ بر گيلان استيلاء يافت. در اثناى اين مخاصمات حاجى جمال از مکه به گيلان برگشت ولى در ۱۱۶۸ به قتل رسيد. چهار ماه بعد از قتل حاجى جمال محمد حسن‌خان قاجار به گيلان آمده قاتلين حاجى جمال را که از خوانين محلى بودند کشت و هدايت‌خان پسر خردسال او را به حکومت گيلان منصوب نمود. هدايت‌خان اگر چه مدتى مطيع اوامر نظر على‌خان زند دست‌نشانده ٔ کريم‌خان بود ولى از ۱۱۷۵ به بعد مستقل شده و تا سال ۱۲۰۰ در گيلان استقلال داشت. در اين سال لشکريان آقا محمدخان قاجار در جزيره ٔ انزلى او را به قتل رساندند و گيلان را مسخر خود ساختند .

   غزليات هاتف

غزليات هاتف بيشتر تقليد شيخ و خواجه است و غالب آنها لطيف و حاوى مضامين عاشقانه دلکش است و حق اين است که بعضى از ابيات هاتف را به آسانى نمى‌توان از ابيات شيخ و خواجه مشخص کرد .

شاهکار جاويد هاتف پنج بند ترجيع او است که او را در ميان شعراى فارسى‌زبان بلکه در تمام جهان صاحب اسم و رسم و اعتبار شايانى کرده و اين ترجيع‌بند عارفانه هم از جهت اسلوب کلام و صحت ترکيب الفاظ و هم از لحاظ معانى لطيف نظر عموم ارباب ذوق را جلب کرده و هاتف را از عموم شعراى هم عصرش مشهورتر نموده است .

ديوان هاتف در ايران اول بار به سال ۱۳۱۷ هجرى قمرى با چاپ سوم قطع کوچک در طهران به طبع رسيده (در ۱۲۱ صفحه) و بار دوم در ۱۳۰۷ هجرى شمسى چاپى سربى از آن در ۸۸ صفحه منتشر شده که نسبت اول بسيار مغلوط است با مقدمه‌اى به قلم آقاى رشيد ياسمي .

بعضى از غزليات هاتف را ژوانن مستشرق فرانسوى و بعضى ديگر را به فرانسه ترجمه کرده و در مجله انجمن آسيائى پاريس به سال ۱۸۲۷ و ۱۸۵۶ منتشر ساخته‌اند و يکى از مستشرقين انگليسى نيز در کتابى که به‌نام 'يک فارسي' در سال ۱۸۵۱ ميلادى انتشار داده بعضى از غزليات هاتف را به انگليسى برگردانده است .

ترجيع‌بند معروف هاتف را مستشرق معروف فرانسوى نيکلاقنسول در ازمير به سال ۱۸۹۷ به فرانسه ترجمه کرده و در طى رساله‌اى که به‌عنوان شراب در اصطلاح شعراى فارسى زبان انتشار داده گنجانده است .

سلمان عسکراوف از ادباى باکو نيز به سال ۱۲۳۱ هجرى قمرى رساله‌اى به ترکى در ۲۳ صفحه در شرح حال هاتف و ترجيع‌بند او نوشته با شرحى از لغات مشکله ٔ آن به ترکى .

 

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
دوشنبه 4 مرداد 1389  2:07 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

مرصاد العباد

    نجم‌الدين رازي           مرصاد العباد

آفرينش آدم

حقّ- تعالي- چون اصنافِ‌ موجودات مي‌آفريد، ‌از دنيا و آخرت و بهشت و دوزخ، وساط گوناگون در هر مقام بر كار كرد. چون كار به خلقتِ‌ آدم رسيد گفت: ‍‍«اني خالق بشراً من طين. » خانة آب و گل آدم من مي‌سازم. جمعي را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساخته‌اي؟ گفت: اينجا اختصاصي ديگر هست كه اگر آنها به اشارت «كُن» آفريدم كه: «اِنَّما قولنا لشيء اذا اردناهُ‌ ان نقول له كن فيكون »،‌ اين را به خودي خود مي‌سازم بي‌واسطه كه در و گنج معرفت تعبيه خواهم كرد.
پس جبرئيل را بفرمود كه برو از روي زمين يك مشت خاك بردار و بياور. جبرئيل- عليه‌السلام برفت،‌ خواست كه يك مشت خاك بردارد.
خاك گفت:‌ اي جبرئيل، چه مي‌كني؟
گفت: تو را به حضرت مي‌برم كه از تو خليفتي مي‌آفريند.
سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالي حقّ‌ كه مرا مبر كه من طاقتِ قرب ندارم و تابِ آن نيارم من نهايتِ بُعد اختيار كردم،‌ تااز سطواتِ قهر الوهيّت خلاص يابم، كه قربت را خطر بسيارست كه: «وَالمُخلصون علي خطر عظيم »

نزديكـان را پيـش برود حيـرانــي
كـايشــان دانــند سيـاستِ‌ سلطـانــي

جبرئيل، چون ذكر سوگند شنيد به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا، تو داناتري، خاك تن در نمي‌‌دهد.
ميكائيل را فرمود تو برو. او برفت. همچنين سوگند برداد.
اسرافيل را فرمود تو برو. او برفت. همچنين سوگند برداد. برگشت.
حق- تعالي- عزرائيل را بفرمود: برو، اگر به طوع و رغبت نيايد به اكراه و اجبار برگير و بياور.
عزرائيل بيامد و به قهر، يك قبضة خاك از رويِ‌ جملة زمين برگرفت. در روايت مي‌آيد كه از روي زمين به مقدار چهل اَرَش، خاك برداشته بود بياورد، آن خاك را ميان مكّه و طائف فرو كرد. عشق حالي دو اسبه مي‌آمد.
خاك آدم هنوز نابيخته بود
عشق آمده بود و در دل آويخته بود

اين باده چون شير خواره بودم خوردم
ني‌ني، مي و شير با هم آميخته بود

اول شرقي كه خاك را بود، اين بود كه به چندين رسول به حضرتش مي‌خواندند،‌ و او ناز مي‌كرد و مي‌گفت: ما را سَرِ اين حديث نيست.
حديثِ من ز مفاعيل و فاعلات بُوَد
من از كجا؟‌ سخن سرّ مملكت زكجا؟

آري، قاعده چنين رفته است،‌ هر كس كه عشق را منكرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقي غالي‌تر گردد. باش تا مسئله قلب كنند.
منكر بودن عشق بتان را يك چند
آن انكارم، مرا بدين روز افگند.

جملگيِ ملايكه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحيّر بمانده كه آيا اين چه سرّ است كه خاكِ ذليل را از حضرتِ عزّت به چندين اعزاز مي‌خوانند،‌ و خاك در كمالِ مذلّت و خواري با حضرت عزّت و كبريايي، چندين ناز و تعزّز مي‌كند و با اين همه، حضرتِ غنا و استغنا، با كمالِ غيرت، بترك او نگفت و ديگري را به جايِ او نخواند و اين سرّ با ديگري در ميان ننهاد. بيت:
همسنگ زمين و آسمان غم خَوردم
نه سير شدم، نه يار ديگر كردم

آهو به مَثَل رام شود با مردم
تو مي‌نشوي، هزار حيلت كردم

الطافِ الوهيّت و حكمتِ‌ ربوبيّت، به سرّ ملايكه فرو مي‌گفت: «اني اعلم ما لا تعلمون» شما چه دانيد كه ما را با اين مشتي خاك, از ازل تا ابد چه كارها در پيش است؟
عشقي است كه از ازل مرا در سر بود
كاري است كه تا ابد مرا در پيش است

معذوريد، كه شما را سر و كار با عشق نبوده است. شما خشك زاهدانِ صومعه‌نشينِ حظايرِ قدس‌ايد، از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر داريد؟
سلاميتان را از ذوق حلاوتِ ملامتيان چه چاشني؟
دردِ دلِ خسته، دردمندان دانند
نه خوش‌منشان و خيره خندان دانند
از سرّ قلندري تو گر محرومي
سرّي است در آن شيوه كه رندان دانند

روزكي چند صبر كنيد، تا من برين يك مشتِ خاك، دستكاريِ قدرت بنمايم، و زنگارِ ظلمتِ خلقيّت، از چهرة آينة فطرتِ او بزدايم، تا شما درين آينه، نقشهاي بوقلمون بينيد. اول نقش، آن باشد كه همه را سجدة او بايد كرد.
پس، از ابرِ كرم، بارانِ محبّت، بر خاكِ آدم باريد و خاك را گِل كرد، و به يدِ قدرت در گِل از گِل دل كرد.
از شبنمِ عشق، خاك آدم گِل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند
يك قطره فرو چكيد، نامش دل شد

جملة ملأ اعلي كرّوبي و روحاني،‌ در آن حالت،‌ متعجب‌وار مي‌نگريستند، كه حضرتِ جلّت به خداونديِ خويش، در آب و گل آدم، چهل شبانروز تصرّف مي‌كرد،‌ و چون كوزه‌گر كه از گِل كوزه خواهد ساخت، آن را به هر گونه مي‌مالد و بر آن چيزها مي‌اندازد، گِلِ آدم را در تخمير انداخته كه: «خلق الانسان من صلصال كالفخّار»
و در هر ذرّة از آن گِل، دلي تعبيه مي‌كرد و آن را به نظر عنايت، پرورش مي‌داد و حكمت ]ازلي[ با ملائكه مي‌گفت: شما در دل منگريد در دل نگريد.
گـر من نظـري به سنـگ بر بگمـارم
از سنـگ, دلـي سوختـه بيـرون آرم

در بعضي روايت آن است كه چهل هزار سال, در ميان مكّه و طايف با آب و گل آدم از كمالِ حكمت, دستكاري قدرت مي‌رفت, و بر بيرون و اندرون او, مناسبِ صفاتِ خداوندي, آينه‌ها بر كار مي‌نشاند, كه هر يك مظهر صفتي بود از صفات خداوندي, تا آنچِ معروف است, هزار و يك آينه, مناسبِ هزار و يك صفت, بر كار نهاد.
صاحبِ جمال را اگر چه زرّينه و سيمينه, بسيار باشد, اما به نزديكِ او هيچّيز, آن اعتبار ندارد كه آينه؛ تا اگر در زرّينه و سيمينه, خللي ظاهر شود, هرگز صاحب جمال به خود عمارتِ آن نكند. ولكن اگر اندك غباري, بر چهرة آينه پديد آيد, در حال به آستينِ كَرَم به آزرم تمام, آن غبار از روي آينه بر مي‌دارد و اگر هزار خروار, زرّينه دارد, در خانه نهد يا در دست و گوش كند, اما روي از همه بگردانَد و روي فرا رويِ او كند.
ما فتنه بر توييم تو فتنه بر آينه
ما را نگاه در تو, تو را اندر آينه
تا آينه جمال تو ديد و تو حُسنِ خويش
تو عاشقِ خودى, ز تو عاشق‌تر آينه
عشقِ رويت مرا چنين يكرويه
ببريد ز خلق و رو فراروي تو كرد

و در هر آينه كه در نهادِ آدم بر كار مي‌نهادند, در آن آينة جمال نُماي, ديدة جمال بين مي‌نهادند, تا چون او در آينه به هزار و يك دريچه خود را ببيند, آدم به هزار و يك ديده او را بيند.
در من نگري, همه تنم دل گردد
در تو نگرم, همه دلم ديده شود

اينجا, عشق معكوس گردد, اگر معشوق خواهد كه از و بگريزد, او به هزار دست در دامنش آويزد. آن چه بود كه اول مي‌گريختي و اين چيست كه امروز در مي‌آويزي؟
-
آري, آنگه ازين مي‌گريختم, تا امروز در نبايد آويخت.
توسني كردم, ندانستم همي
كز كشيدن, سخت‌تر گردد كمند

آن روز گِل بودم, مي‌گريختم, امروز همه دِل شدم در مي‌آويزم. اگر آن روز به يك گِل دوست داشتم, امروز به غرامتِ آن به هزار دل دوست مي‌دارم.
بيت:
اين طرفه نگر كه خود ندارم يك دل
و آنگه به هزار دل تو را دارم دوست

همچنين, چهل هزار سال, قالبِ آدم ميان مكّه و طايف افتاده بود. و هر لحظه از خزاينِ مكنونِ غيب, گوهري ديگر لطيف و جوهري ديگر شريف, در نهادِ او تعبيه مي‌كردند, تا هرچِ از نفايسِ خزاينِ غيب بود, جمله در آب و گِلِ آدم, دفين كردند.
چون نوبت به دل رسيد گِلِ دل را از ملاط بهشت بياوردند و به آبِ حياتِ ابدي سرشتند, و به آفتابِ سيصد و شصت نظر, بپروردند.
اين لطيفه بشنو كه: عدد سيصد و شصت از كجا بود؟ از آنجا كه چهل هزار سال بود تا آن گِل در تخمير بود. چهل هزار سال, سيصد و شصت هزار اربعين باشد, به هر هزار اربعين كه بر مي‌آورد, مستحق يك نظر مي‌شد. چون سيصد و شصت هزار اربعين بر آورد, مستحق سيصد و شصت نظر گشت.
يك نظر از دوست و صد هزار سعادت
منتظرم تا كه وقتِ آن نظر آيد

چون كارِ دل به اين كمال رسيد, گوهري بود در خزانة غيب, كه آن را از نظرِ خازنان, پنهان داشته بود و خزانه داريِ آن, به خداوندي خويش كرده. فرمود كه آن را هيچ خزانه لايق نيست. الاّ حضرتِ ما, يا دلِ آدم.
آن چه بود؟ گوهرِ محبّت بود كه در صدفِ امانتِ معرفت, تعبيه كرده بودند, و بر ملك و ملكوت عرضه داشته, هيچ كس استحقاق خزانگي و خزانه‌داري آن گوهر نيافته.
خزانگي آن را دل آدم لايق بود كه به آفتابِ نظر پرورده بود, و به خزانه‌داريِ آن جانِ آدم شايسته بود كه چندين هزار سال از پرتو نور صفاتِ جلالِ احديّت, پرورش يافته بود. بيت:
با آن نگار, كار من آن روز اوفتاد
كآدم ميان مكّه و طايف فتاده بود

عجب در آنكِ چندين هزار لطف و عاطفت, از عنايتِ بي‌علّتِ با جان و دلِ آدم در غيب و شهادت مي‌رفت, و هيچ كس را از ملائكة مقرّب در آن محرم نمي‌ساختند, و ازيشان, هيچ كس آدم را نمي ‌شناختند. يك بيك بر آدم مي‌گذشتند و مي‌گفتند: آيا اين چه نقش عجيب است كه مي‌نگارند؟ و باز اين چه بوقلمون است كه از پردة غيب بيرون مي ‌آورند؟
آدم به زير لب آهسته مي‌گفت: اگر شما مرا نمي‌شناسيد, من شما را خوب مي ‌شناسم, باشيد تا من سر ازين خواب بردارم, اسامي شما را يك بيك برشمارم. چه از جملة آن جواهر كه دفين نهاده است, يكي علم جملگي اسماست؛ «وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسماءَ كُلَّها ... »
(
مرصادالعباد, به اهتمام دكتر محمد امين رياحي, 75-68)
---------------------------------------------------------
1- «
اِنّي خالِقُ» : همانا كه من بشري از گِل مي‌آفرينم (ص 38-71).
2- «
اَنَّما قَولنا ... »: هرگاه ما اراده كنيم (ايجاد) هر جيزي را مي‌گوييم او را باش, پس (موجود) خواهد شد (نحل 16/40).
3- «
وَالمُخلِصُونَ ... » : پاكان در خطر بزرگي هستند. مولانا جلال الدين گفته است:
زانكه مخلص در خطر باشد مدام
تا ز خود خالص نگردد او تمام

استاد بديع‌الزمان فروزانفر در احاديث مثنوي نوشته است كه در شرح خواجه ايوُب, حديث نبوي است و در اتّحاف الساده المتّقين منسوب به سهل بن عبدالله تستري ذكر شده است (احاديث مثنوي ص 53).
4- «
اَنّي اَعلَمُ ... » : (خداوند فرمود) من چيزي (از اسرار خلقت بشر) مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد (البقره 2/30, ترجمه الهي قمشه‌اي).
5- «
خَلَقَ الاِنسانَ ... » : آفريد انسان را از گِل خشكِ مانند گِل كوزه‌گران (الرحمن 55/14).
6- «
وَ عَلَّمَ ... » : و آموخت به آدم همة نام‌ها را (البقره 2/31).



سبك‌شناسي
نثر مرصادالعباد از شيواترين نثرهاي عرفاني فارسي است. همانگونه كه خود نجم‌الدين دايه در تأليف خويش مي‌گويد, اين كتاب را براي استفاده همة طبقات مردم و نه فقط خواصّ عرفا نوشته است و بدين سبب از همه متون عرفاني نظير كشف المحجوب و ترجمه رسالة قشيريّه و اسرار التوحيد و نظاير آنها, روانتر است و در عين حال از سبك و شيوه‌اي بسيار سنجيده و پخته و عباراتي كه دلنشيني مضامين و مفاهيم عرفاني را با زيبايي كلام ظاهر مي‌آميزد برخوردار است.
در مرصادالعباد نثر آهنگين است اما همچون نثر مقامات, تصنّعي به چشم نمي‌خورد, شيوه‌اي را كه سعدي در اواسط قرن هفتم در گلستان به اوج مي‌رساند كه در كمال شيوايي و سجع و ايجاز, خواننده, زبان سعدي را محاوره‌اي احساس مي‌كند, در نثر مرصاد در مرتبتي فروتر احساس مي‌شود آميخته بودن شعر و بخصوص اشعار گزيدة عرفاني, چاشني كلام او مي‌شود.
با آنكه براي استناد و استشهاد ناگزير است به عبارات و جملات عارفان كه گاه به عربي يا دست كم حاوي اصطلاحات و تعبيرات عرفاني است توسّل جويد آن عبارات را آن چنان مي‌آورد كه با نثر شيوايش يك دست مي‌شود و گويي خواننده همه جمله‌ها را به فارسي مي‌خواند. اين احساس طبعاً در استناد به آيات قرآني و احاديث نبوي كه خوانندة متون عرفاني با آنها آشنايي بيشتر دارد, بيشتر محسوس است.
نجم‌الدين چون خود ذوق شعري داشته و شاعر بوده است در لابلاي عبارات مرصاد, اشعاري از سنايي و ديگر شاعران آورده است و بعضي ابيات نيز سرودة خود اوست اما چون شعرشناس است و مي‌داند كه در شعر همپاية بزرگاني چون سنائي نيست در گنجاندن اشعار خود در ميان نثر اصراري ندارد و اشعار مناسب ديگران را در موارد متعدد بر شعر خود ترجيح مي‌نهد و انتخاب مي‌كند.
چون كتاب را در آغاز قرن هفتم نگاشته است از جهاتي به نثرهاي قرن هفتم و در اكثر موارد, به نثر قرن ششم شبيه است.
مرحوم بهار دربارة ويژگيهاي لفظي و نحوي نجم‌الدين به مواردي اشاره كرده است كه خلاصه‌اي از آن را براي مزيد اطلاع خوانندگان نقل مي‌كنيم:
1.
فعل بودن را به تمام صيغه‌ها استعمال مي‌كند و گاه به ندرت به جاي «بُوَد» صيغة مضارع «هست» مي‌آورد.
2.
افعال انشايي را با ياء مجهول به صورت قديم, كمتر به كار مي‌برد.
3.
ياء تأكيد بر سر افعال از مصدر و ماضي و فعلهاي نفي نمي‌آورد.
4.
افعال ثقيل قديمي مانند: خفتيدن, خسبيدن, بيوسيدن, لخشيدن ... نمي‌آورد.
5.
اندر, ايدون, ايدر و ساير لغات كهنه را به كار نمي‌برد و «اوميد» به جاي اميد, «بيستاد» بجاي بايستاد و «برآمد» و «بافكند» كه از شيوه‌هاي املاء قديم است به كار نبرده است.
6.
در همه جا براي موصوف مونّث, صفت مونّث (به شيوة عربي) نياورده است.
7.
لغات تازي دشوار نمي‌آورد مگر لغاتي كه اصطلاح عرفاني است و ناگزير به استعمال آنهاست.
8.
دراستعمال استعاره وكنايه ومراعات النظيرواضداد نيزگاهي غوركرده وتفنن نموده است.
9.
لغات غير متداول و غريب فارسي نيز به كار نبرده است. (براي اطلاع بيشتر رك: سبك‌شناسي بهار, جلد سوم, ص 27-20)
ضمناً درصد لغات عربي مرصادالعباد 35 درصد است.
     

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
پنج شنبه 28 مرداد 1389  10:35 AM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

غلط املايي
    عباس اقبال آشتياني         
 

غير از مردم لاابالي و بي ‏مبالات، هيچكس نيست كه پيش از خروج از خانه و قدم نهادن در كوچه لااقل روزي يك بار، خود را در آيينه نبيند و وضع سر و لباس و كفش و كلاه خود را تحت مراقبت نياورد، و نواقص و معايب و بي‏نظمي‏ها و آشفتگيهاي هيئت ظاهر خويش را به شكلي ترميم و اصلاح ننمايد.
چرا؟
براي آنكه انسان، ذاتاً خودخواه است و خود را از هيچكس كمتر و پست‏ تر نمي‏ شمارد، و بر او بسي ناگوار است كه باهيئت و اندامي ناساز و شكل و ريختي منكر در مقابل ديگران جلوه كند و ديگران در ظاهر او عيب و نقصي قابل سرزنش و خرده‏ گيري ببينند و بر او بخندند.
اين توجه و دقت در فع عيوب ظاهري به هر نظر كه تعبير شود به شرط آنكه به حدّ خود آرايي و ظاهرسازي نرسد، ممدوح است چه براي مرد دردي بدتر از ان نيست كه مرودعيب جويي هر كس و ناكس قرار گيرد، و به علت عيبي كه رفع آن بسيار آسان بوده، انگشت نماي اين و آن واقع شود.
اما تعجب در اينجاست كه غالب همين مردم كه براي رفع عيبجويي ديگران، درحفظ ظاهر گاهي از حد اعتدال نيز قدم فراتر مي ‏گذارند، هر روز در گفته و نوشته خود، مرتكب هزار غلط انشائي و املائي مي ‏شوند و متوجه نيستند كه به علت تقرير و تحرير نادرست و بي ‏اندام، تا چه حد مورد طعنه و مضحكه خاص و عامند و چون تأثر و تألّمي هم از اين بابت ندارند بهيچوجه در صدد رفع اين عيب بزرگ نيز بر نمي‏ آيند.
ممكن است كه انشاء كسي سست و نارسا و مبهم و دور از قواعد فصاحت و بلاغت باشد اگر چه رفع اين عيوب نيز تا حدي به مدد تتبع آثار بزرگان ادب و ممارست درخواندن و به حفظ سپردن گفته‏هاي فصيح و بليغ فراهم مي‏ آيد. ليكن چون نويسندگي هم مانند شعر تا حدي موقوف به استعداد ذاتي و طبع خدادادي است، باز مي‏ توان صاحب چنين نوشته ‏اي را معذور داشت و از او چيزي را كه خدا به او نداده است، و تدارك آن به اكتساب مقدور نبوده، نخواست. اما غلط املائي چنين نيست، اصلاح ان بكلي به دست خود انسان است و در مرحله چيز نويسي، اتقاقاً از هر كار ديگر آسانتر است.
ذوق، تنها آن نيست كه انسان فريفته و دلداده هر منظره زيبا و هر هيئت موزون و هر آهنگ دلنواز شود، بلكه يك درجه از ذوق سليم هم است كه انسان طبعاً از هر منظره زشت و هر هيئت ناموزون و هر آهنگ ناساز، تنفر و اشمئزاز حاصل كند و آنها را با اكراه و ناخوشي تلقي نمايد، تا طبعش به پستي و زشتي نگرايد و هميشه جوياي زيبايي و رسايي و درستي باشد.
كساني كه در نوشته‏ هاي خود، استمراراً مرتكب اغلاط املائي مي‏شوند و به اين عيب بزرگ كه به دست ايشان پرداخته مي‏شود، پي نمي ‏برند، علاوه برآنكه از آن درجه از ذوق كه مانع انسان از مرافقت با زشتي و نادرستي است محرومند، از درك ننگ و عار نيز بي ‏نصيبند و آن همت را ندارند كه زشتي و نادرستي را كه در وجود ايشان هست و مسبب آن نيز خود آنانند و بخوبي
مي‏ توانند آن را رفع كنند، از ميان بردارند و صحيح و سالم چيز بنويسند.
درممالك متمدنه دنيا، هر روزنامه‏اي را كه بخريد، اگر چه ممكن است كه مطالب آن سخيف و مهوع و خلاف حقيقت و بر ذوق ناگوار باشد، اما كمتر اتفاق مي ‏افتد كه يك غلط املائي در آن ديده شود، و بقدري غلط املائي براي هر كس كه قلم به دست مي‏ گيرد در اين ممالك ننگ است كه اغلاط املائي را كه ما در نوشته خواص اعضاي ادارات و پاره‏ اي از رجال عالي مرتبه خود هر روز مي‏ بينيم، ايشان ‹‹ غلط‏ هاي زنان رختشوي ›› مي ‏گويند، زيرا كه زنان رختشويند كه به علت
بي ‏سوادي تمام به اين شغل نسبه ً پست سر فرود آورده و در موقع برداشتن صورت جامه‏هايي كه براي شستن مي‏گيرند، مرتكب اين قبيل اغلاط مي‏شوند.
روزي به يكي از همين آقايان كه در نوشتن املاي كلمات بسيار بي‏ مبالات است و اتقاقاً مايه و استعدادي طبيعي نيز براي نويسندگي دارد گفتم كه: املاي فلان كلمه و فلان كلمه غلط است. درجواب گفت كه: من مخصوصاً آنها را به اين اشكال نوشته ام و چون يقين دارم كه دنيا زير و زير نخواهدشد، در اين كار تعمّد كرده ‏ام.
من ديگر به او چيزي نگفتم چه مسلم مي دانستم كه اگر كسي املاي درست كلمه اي را كه همه در ضبط آن اتفاق كرده و اهل لغت آن را به همان وضع قرار داده‏ اند، بداند محال است كه هيئت صحيح و متفق عليه را كه همه مي‏شناسند و معني آن را مي‏فهمند، و اگر هم نفهمند به مدد كتب لغت به معني آن پي خواهند بود، رها كند و بجاي آن از خود هيئتي جديد كه معروف و مفهوم هيچكس نيست، به كار برد و با اين حركت خود خواهانه، مفهوم مقاصدي را هم كه كلمات قراردادي براي بيان آنها وضع شده، بر ديگران مشكل يا محال كند.
اين قبيل بي‏مزگيها، اگر هم به گفته آن رفيق، واقعاً عمد شمرده شود و ناشي از ناداني و عجز و بي‏همتي در راه رفع عيب نباشد، اگر چه دنيا را زير و زبر نمي‏ كند، ولي باز زشت و مضحك است و اگر كسي در تعقيب آن لجاج و اصرار بخرج دهد، هيچ چيز ديگر از آن جز خفت عقل و سبك مغزي فاعل آن برنخواهد آمد.
قرار تمام مردم عادي و عاقل بر اين است كه كلاه را بر سر بگذارند و كفش را در پا كنند. اگر كسي پيدا شود كه به عقيده نادرست و گمان سست خود بخواهد خرق اجماع كند و برخلاف قرار عام برود و كلاه را در پا و كفش را برسر قرار دهد البته دنيا زير و زبر نمي‏ شود، ليكن او با اين حركت، خود را مضحكه و مسخره عموم مي‏سازد، و همه بر سبكي عقل و اختلال حواس او اتفاق مي‏ كنند.
از اين گذشته اگر بنا شود كه هر كس به هواي نفس و تفنن شخصي در املاي لغات تصرف كند، چون هواي نفس و تفنن هر كس به شكل خاصي است، ديگر ميزاني براي تشخيص صحيح و سقيم براي كسي باقي نمي‏ماند و هرج و مرج غريبي پيش مي آيد كه هيچكس معني نوشته ديگري را نمي‏ فهمد، و غرض اصلي از وضع خط و توقيفي قراردادن لغات كه تفهيم و تقاهم باشد، يكباره از دست مي‏ رود.
اگر چه غلط املائي براي هركس عيب است ليكن، هر قدر اهميت مقام شخص بيشتر و رتبه او درمقامات دنيايي بالاتر باشد، اين عيب نمايان‏تر و ننگ و رسوايي صاحب آن واضحتر مي‏شود. البته غلط املائي يك رختشوي را مردم معذورتر مي شمارند تا غلط املايي يك امير يا وزير را.
بسا شده است كه بر اثر مشاهده يك چنين غلطي، تمام هيبت و شوكت وزير يا اميري برباد رفته است.
وقتي در مجلس شمس ‏الدين در گزيني وزير سلطان مسعود بن محمد بن ملكشاه سلجوقي، موقعي كه كمال‏الدين زنجاني (كه بعدها وزير طغرل سوم شد) از بغداد به اصفهان رسيده بود شمس‏ الدين در گزيني او را مخاطب ساخته گفت: با وجود ناامني راهها، چگونه بوده است كه به سلامت ماندي مگر از ‹‹جعده›› نيامدي؟
كمال الدين گفت: ايها الوزير جاده است نه ‹‹ جعده ››.
گفت: راست گفتي، ‹‹جعده›› آنست كه تيركمان، در آن مي‏گذارند و مقصود او ‹‹ جعبه ›› بود كه اين معني اخير را دارد.
تمام حضارمجلس برشمس‏ الدين وزير خنديدند و وزير چون دريافت كه نه املاي صحيح ‹‹جاده ›› را مي‏داند نه هيئت درست ‹‹ جعبه›› را، خجلت بسيار برد و تا مدتي جسارت آنكه در روي حضار نگاه كند نداشت.
يكي از مغلطه بازي اين قبيل آقايان، وقتي كه ايشان را در غلط نوشتن املاها ملامت كنيد اين است كه املاهاي فارسي، آميخته به عربي مشكل است و به آساني نمي‏توان آن را آموخت فرض كنيد كه اين گفته بي ‏اساس درست باشد. چون زبان فارسي امروزي با همين املاء و انشاء زبان ما و وسيله امتياز ما از ساير ملل و با ثروت گرانبهايي از نظم و نثر كه دارد مايه سرافرازي ما در جهان است، بايد آن را با هر اشكالي كه دارد همان طور كه قدماي ما آن را درست و راست فرا
مي‏ گرفته و تا حد توانايي در تكميل و تحسين آن مي‏ كوشيدند فرا بگيريم و اگر نمي توانيم چيزي بر كمال و جمال آن بيفزاييم، لااقل تيشه ستم بر پيكر زيباي آن نزنيم و هيئت موزون و عارض جميل آن را به ناخن ناداني و خودخواهي نخراشيم.
اگر قدري تامل كنيم و انصاف به خرج دهيم مي‏ بينيم كه اين عذر بدتر از گناه اين معترضين نيز مقبول نيست، زيرا كه تمام لغات مشكله‏ اي كه املاي آنها محتاج به آموختن و ضبط است و در نوشته‏ اين قبيل آقايان مي ‏آيد، شايد از هزار تجاوز نكند. آيا ضبط صحيح هزار كلمه و به خاطر سپردن آنها چنان كار دشواري است كه از عهده يك شخص عادي برنيايد و اگر اشكال و زحمتي دارد تا آن اندازه باشد كه از تحمل ننگ بي سوادي و مضحكه شدن در پيش هر كس و ناكس سخت‏تر و ناگوارتر به شمار آيد؟
(
مجله يادگار، سال اول، شماره چهارم، نوشته عباس اقبال آشتياني، ص 1- 5 )


سبك شناسي
عباس اقبال آشتياني به عنوان مورخ، شهرت دراد نه نويسنده ، اما اين مورخ بلند پايه از جمله استاداني است كه در نثر فارسي، نوشته هاي او مي‏ تواند سرمشق نويسندگي قرار گيرد.
عباس اقبال ، محققي نام‏آور در تاريخ و ادب فارسي است، مي ‏توان گفت همانگونه كه در تحقيق و تاليف كتب تاريخ از بزرگترين محققان عصر حاضر است در تحقيقات ادبي نيز همانند پژوهندگان بزرگ ادب فارسي و نيز صاحبان قلم، آثار متعددي از خود به يادگاري گذاشته است.
مجله يادگار كه از نخستين مجلات ادبي است كه در كشور ما انتشار يافت، او تاسيس شد و پنج دوره منتشر گشت كه حاوي بسياري مقالات ارزشمند محققان و استادان ادب فارسي و مقالات خود اوست نثر عباس اقبال نثري پخته و سنجيده است كه با آنكه از لغات دشوار ادبي متقدمان پيراسته است اما استحكام و جزالت را از يك سو و رسايي و سادگي را از ديگر سو بهم پيوسته است.
نويسندگان نسل پيش، در دهه‏هاي گذشته گويي با دشواري خاصي در نوشتن روبرو بودند، بعضي از بزرگاني از نسل پيشين كه اكنون همه آنها در بستر خاك خفته ‏اند از يك سو در ادب عربي پرورش يافته بودند و استعمال لغات سنگين عربي را در ميان نثر ساده فارسي درحكم استخواني در كالبد بدن مي‏ پنداشتند يا ستوني در وسط گل و خاك و گچ، خود را ملزم به استعمال لغات عربي دشوار مي‏كردند تا از صلابت پيكر و استحكام سخن آنان كاسته نشود، و از سويي ديگر مايل بودند كه كلام شيرين فارسي را بر پاي خود وادارند و آن را متكي به عصاي الفاظ بيگانه نسازند. اين دو انديشه متقابل، يعني يكي ادامه گرايش به استعمال فراوان لغات عربي و ديگري سره نويسي موجب شد كه نويسندگان دهه‏هاي اخير بعضي چون علامه قزويني روش قدما را بپسندند و بعضي چون سعيد نفيسي پرچمدار ‹‹ سره‏ نويسي›› شوند.
اما دسته سومي هم از اين بزرگان راه ميانه را در پيش گرفتند كه از جمله ايشان محمد علي فروغي وعباس اقبال‏ اند. عباس اقبال، سادگي نثر را ( البته نه درحد زبان محاوره ‏اي ) رجحان مي‏ نهد، از استعمال آن دسته لغات عربي كه در فارسي جا افتاده است و بعضي از آن لغات به قدري فارسي شده است كه تشخيص غير فارسي بودن آنها براي كسانيكه متبحر در ادب فارسي و عربي نيستند مشكل است امتناع نمي كند و در مقابل اصراري ندارد كه لغاتي را كه مردم متوسط نمي فهمند در نوشته خود به كاربرد و به اصطلاح فضل فروشي كند.
اقبال و ديگر نويسندگان چون او اين نكته را دريافته اند كه با مردم بايد به زبان مردم سخن گفت و تكلف از هر سو كه باشد تكلف است چه عربي مآبي و چه سره‏ نويسي و سخن متكلّف سخن دل نيست و سخني كه از دل برنيايد، بردل نخواهد نشست.

     
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
پنج شنبه 28 مرداد 1389  10:37 AM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

علامه قزويني

    به قلم خود او       

    اسم بنده, محمد و اسم پدرم عبدالوهاب بن عبدالعلي قزويني است. پدرم يكي از مولفين اربعه‌ي ‹‹نامه دانشوران›› است و تراجم احوال نحاه و لغويين و ادبا و فقها غالباً به او محول بود و اسم او در مقدمه آن كتاب و ترجمه حال مختصري ازو در كتاب ‹‹المأثر و الأثار›› مرحوم اعتمادالسلطنه محمد حسن خان, مسطور است. پدرم در سنه‌ي 1306 در طهران مرحوم شد.
تولد بنده در طهران در محله دروازه قزوين, در پانزدهم ماه ربيع‌الاول سنه‌ي هزار و دويست و نود و چهار قمري است. تحصيلات علوم متداوله‌ي اسلامي را در همان طهران كرده‌ام. صرف و نحو را در خدمت پدرم و خدمت مرحوم آقاي حاجي سيد مصطفي مشهور به قنات آبادي در مدرسه معيرالممالك و فقه را در خدمت همان بزرگوار و مرحوم حاجي شيخ محمد صادق طهراني مدرس مدرسه‌ي مزبور و قليلي در محضر مرحوم حاجي شيخ فضل‌الله نوري . كلام و حكمت قديم را در خدمت آقاي حاجي شيخ علي نوري در مدرسه خان مروي و اصول فقه را در خدمت مرحوم ملا محمد آملي در مدرسه خازن الملك و سپس اصول فقه خارج را در محضر درس مرحوم افضل‌المتاخرين آقاميرزا حسن آشتياني در سه چهار سال اخير عمر آن مرحوم, تبحر و احاطه آن بزرگوار به جميع جزئيات و شعب علم اصول, في‌الواقع حيرت‌آور بود و تا كسي مثل او را نديده باشد به حدس و قياس تصوري از درجه‌ي احاطه فوق‌العاده يك نفر به جميع فروع و مسائل يك علمي نمي‌تواند بكند.
از ميان اين همه علوم متداوله نمي‌دانم به چه سبب از همان ابتداي امر, شوقي شديد به ادبيات عرب, گريبانگير من شد, تا اكثر ايام صبي و شباب در شعب مختلفه‌ي اين فن بخصوص نحو, صرف گرديد و عمر گرانمايه در اشتغال به اسم و فعل و حرف گذشت و اكنون كه تأمل ايام گذشته مي‌كنم و بر عمر تلف كرده تأسف مي‌خورم باز يكي از بهترين تفريحات من, مطالعه شرح رضي و مغني‌اللبيب است كه براي من احلي من وصل الحبيب است. العاده كالطبيعه الثانيه .
از جمله‌ي بزرگواراني كه از انفاس قدسيه ايشان بدون تدريس و تدرس كتب رسمي به قدر استعداد خود كسب فيوضات نمودم, مرحوم حاجي شيخ هادي نجم‌آبادي قدس سره- است. قريب دو سه سال هر روز مقارن غروب آفتاب, تا يكي دو از شب رفته, با يكي از رفقا به مجلس محاضره مخصوص ايشان كه در بيروني منزلشان در حسن‌آباد در روي ريگ و زمين بي‌فرش منعقد مي‌شد حاضر مي‌شدم و از مفارضات كثيرالبركات آن وجود مقدس و اجله اصحاب و تلامذه ايشان مستفيض مي‌گرديدم. سادگي اطوار و حركات و سكنات آن بزرگوار و آزادي خيالشان به تمام معني كلمه و خدمتي كه در بيداري اذهان و خرق حجب موهومات و باز كردن چشمها و گوشهاي طبقات منورالفكر و عناصر مستعّده‌ي ايران در آن دوره كرده‌اند. و غرابت اوضاع مجالس ايشان, و حضور اغلب ارباب مذاهب مختلفه و ملل متنوعه از مسلمان و يهود و بابي و غيره هم در آن مجالس و مباحثات آنها در انواع مسائل مذهبي و غيره در حضور ايشان در كمال آزادي, طنز و استهزا نسبت به موهومات كه بر وجنات بيان و فلتات لسان ايشان و عموم اصحاب و تلامذه ايشان لايح بود؛ و اطاعت و احترم فوق‌العاده كه اصحاب آن بزرگوار نسبت به ايشان اظهار مي‌نمودند. چنانكه تقريباً حركتي و تبسمي در حضور ايشان از آنها صادر نمي‌شد, همه‌ي اين امور از غرايب وقايع عصر اخير و مشهور بين‌الجمهور است. براي شرح حالات آن مرحوم, يك كتاب مي‌توان نوشت. از اين جمله معترضه بگذريم.
ديگر از استاتيدي كه از افادات ايشان بي‌نهاي مستفيد شده‌ام بقيه‌الفضلا خاتمه الادباء اقاي آقاسيد احمد اديب پيشاوري- مدالله في عمره- است. چندين سال همه ساله در تابستان در موقع ييلاق كه ايشان عادت داشتند همه روزه به صحن امامزاده صالح تجريش تشريف مي‌آورند و يك دو سه ساعتي آنجا در گوشه‌اي مي‌نشستند, من بواسطه ترسي كه از تنگي حوصله ايشان داشتم, حيله‌ها انگيخته و بهانه‌ها اختراع كرده به محضر شريفشان حاضر مي‌شدم و جسته جسته با ترس و لرز, گاهگاه سوالي از ايشان مي‌كردم, و جوابي شافي و كافي مي‌شنيدم, و فوراً ان را در خزانه‌ي دماغ و دفتر بغل ثببت مي‌كردم تبحر ايشان در ادبيات عربي و فارسي و حافظه‌ي عجيب فوق‌العاده كه از ايشان در حفظ اشعار عرب مخصوصاً مشاهده م‌كردم في‌الواقع باصطلاح محيرالعقول بود. هر وقت و در هر مجلسي كه از يك شعر عربي مثلاً صحبت مي‌شد و هيچكس از اهل مجلس نمي‌دانست آن شعر از كيست و در چه عصر گفته شده ايشان را مي‌ديدم جميع اشعار سابق و لاحق آن را با تمام قصيده و اسم شاعر و شرح حال او و تاريخ او و معني شعر و غيره و غيره همه را بلاتأمل بيان مي‌كردند.
هر وقت من ايشان را مي‌ديدم ياد حكايت معروفي كه در كتب اديبه عرب به حماد راويه نسبت مي‌دهند (كه وي فقط از شعراء قبل از اسلام به عدد هر يك از حروف مُعجم صد قصيده بزرگ سواي مقطعات از حفظ داشت تا چه رسد به شعراي بعد از اسلام و وليد از خلفاي بني‌اميه كه اين ادعا را باور نمي‌كرد شخصي را بر او موكل گماشت تا دو هزار و نهصد قصيده به تفصيل فوق از وي تحويل گرفت ) مي‌افتادم.
باري در كثرت حفظ و وسعت اطلاع از ادبيات و اشعار و لغات و همچنين در مشرب فلسفه و زهد در دنيا و گوشه‌نشيني و ساير حالات و اطوار من هميشه ايشان را در پيش خود به ابوالعلاء معري تشبيه مي‌كنم با اين فرق كه ابوالعلاءِ فقط در ادبيات عرب نادره‌ي دهر بود و ايشان ذواللسانين و در عربي و فارسي هر دو نابغه‌ي عصرند ديوان اشعار اشان را دو سه سال قبل در پاريس پيش شاهزاده نصره‌الدوله فيروز ميرزا ديدم, صد افسوس كه چاپ نشده است.
ديگر از بزرگان كه حق تربيت به گردن من دارند مرحوم شمس العلما شيخ محمد مهدي قزويني عبدالربّ آبادي از اجله‌ي ادباي عصر و از رفقاي پدرم و از مولفين اربعه ‹‹نامه دانشوران›› كه پس از فوت مرحوم پدرم ما اولاد صغير را در زير جناح حمايت خود گرفت و مقداري قليل از مقرري پدرمان را توانست در حق ما برقرار نمايد و به مرد آن قوت لايموت ما در صالحه‌ي ما كه روانش پر نور باد- ما را بزرگ كرده به حد مردان رسانيد.
ديگر از بزرگواراني كه حق تربيت و تعليم عظيم به گردن اين ضعيف دارد, مرحوم ميرزا محمد حسين خان اصفهاني متخلص به ‹‹فروغي›› ملقب به ذكاءالملك پدر دانشمند معظم آقاي ميرزا محمد علي خان ذكاءالملك حاليه- مدظله العالي- است كه قريب ده دوازده سال از اوايل عهد شباب را غالب ايام و ليالي در محضر انوار ايشان كه محطّ رجال ادباء و شعرا و اهل ذوق آن عصر بود بسر بردم.
تربيت اخلاقي برحسب استعداد خود و ترويض نفس سركش و قهر طبع توسن و اعتراف به جهل خود همه را كلاً مديون توجهات مشفقانه و تربيت پدرانه آن مرحوم مي‌باشم.
در تمام اين مدت ده دوازده ساله علي سبيل الاستمرار از مصاحبت دو فرزند دانشمند آن بزرگوار آقاي ميرزا محمد علي خان ذكاءالملك و آقاي ميرزا ابوالحسن خان فروغي برخوردار بودم.
ابتدا من در خدمت آقاي ذكاءالملك حاليه درس فرانسه مي‌خواندم و ايشان پيش من درس عربي ولي بزودي بواسطه توافق مشرب طرفين و تجانس اخلاق و خيالات جانبين, كار از تعليم و تعلم گذشته دوستي موكد باطني كه بناي آن مانند رفاقت اغلب ابناء زمانه نه بر جلب منافع و دفع مضار, بلكه اساس آن مانند دوستي اخوان الصفا و خلان‌الوفا محض يگانگي مشرب و اتحاد مسلك بود, بين ما برقرار و متدرجاً مستحكم گشت و اميداوارم كه مادام‌الحياه, رشته اين عروت‌الوثقاي مودت كه نتيجه عمر من است به حال حاليه محكم و مبرم باقي بماند.
ديگر از اعاظم علما كه لطف مخصوصي درباره‌ي اين ضعيف داشتند مرحوم حاجي شيخ فضل‌الله نوري بود كه وظيفه‌ي تدريس نحو را براي دو پسر خودشان يكي آقاي آقاضياءالدين و ديگري آقاي حاجي ميرزا هادي به عهده من محول نمودند و من براي هر يك از آن آقازادگان علي التعاقب مدت دو سه سالي تدريس كرده ايشان را برحسب معلومات ناقصه‌ي خود به علم مزبور آشنا ساختم.
در دوره‌ي اقامت اولي من در پاريس احياناً مكاتيپ آن مرحوم به خط خودشان براي من مي‌رسيد كه براي يادگار آنها را نگاه داشته‌ام سوءعاقبت ظاهري و حركات اواخر عمر آن مرحوم كه منتهي به خاتمه‌ي فجيع حيات او گرديد هيچكدام از اينها نبايد باعث انكار مقامات علميه آن مرحوم بشود, او مكافات اعمال خود را در اين دنيا چشيد و واقع امر به دست خداست و حالا او اسير خاك و دستش از اين دنيا كوتاه است و ديرگاهي است كه گفته‌اند: ‹‹اذكروا موتاكم بالخير ››. راقم سطور را مقصود مدح يا قدح حركات اواخر آن مرحوم نيست, غرض من از ذكر او در اينجا, فقط اداي وظيفه‌ي حق‌شناسي و تذكار حقوق مودت آن مرحوم و خوبيهاي او در حق من است و بس و تذكر عهود ماضيه را خواستم تا به قول بيهقي: لختي قلم را بر او بگريانم.
در اوايل سنه‌ي 1322 برادرم ميرزا احمدخان (حاليه مفتش در اداره‌ي ماليات غيرمستقيم) كه آن وقت در لندن بود, چون شوق مفرط مرا به ديدن نُسخ قديمه نادره مي‌دانست, به من نوشت كه بد نيست تا من اينجا هستم, سفري به لندن بكني و كتابخانه بزرگ اينجا را تماشايي بنمايي و سپس بعد از چند ماه ديگر با هم مراجعت خواهيم كرد.
من نيز به قول معروف كه ‹‹كور از خدا چه مي‌خواهد؟ دو چشم بينا›› بلاتامل پس از وداع ابدي با مادر كه در بيرون دروازه‌ي قزوين با چشمهاي پر از اشك وقتي كه گاري پستي حركت كرد به من گفت: من يقين دارم ديگر روي تو را نخواهم ديد. در پنجم ربيع‌الثاني 1322 از طهران حركت كرده از راه روسيه و آلمان و هلاند به لندن سفر كردم, پس از مشاهده عظمت كتابخانه‌ي آن شهر و تامل آن همه كتب نفسيه نادره از عربي و فارسي و غيره شوق مطالعه‌ي آنها چنان بر من غلبه كرد كه بي‌اختيار, اهل و وطن و خانواده را نمي‌گويم فراموش كردم ولي موقتاً (كه اين موقهً تاكنون به بيست سال كشيده است) خيال آنها را به كناري گذاردم. قريب دو سال در شهر لندن بسر بردم و در آنجا با جمعي از مستشرقين انگليسي آشنايي پيداكردم از جمله پروفسور بوان كه متخصص در ادبيات عرب بخصوص اشعار جاهليين و مخضرمين است و درين شعبه, كمتر كسي به پايه‌ي او مي‌رسد و در اين فن, در نهايت تبحر و در كار خود در منتهي درجه دقت و احتياط, بلكه وسواس است. كتاب نقائض حرير و الفرزدق را در سه جلد بزرگ, پس از بيست سال تصحيح در سنوات 1905-1912 مسيحي در ليدن (هلاند) به طبع رسانيده است. طبع اين كتاب, با اين درجه از صحت و دقت, يكي از شاهكارهاي ادبي اروپاست درين قرن اخير.
و ديگر مسترالس كتابدار سابق ‹‹بريتيش ميوزيوم›› و عضو امناي اوقاف گيب كه در فن معرفه‌الكتب و احاطه به اسماء كتب عربي و فارسي و تركي و اطلاع بر شرح حال مصنفين آنها و نسبت هر كتابي به مصنف آن, يد طولائي دارد, فهرست كتب مطبوعه عربي ‹‹بريتيش ميوزيوم›› در دو جلد بزرگ از تأليف ذيقيمت اوست.
و ديگر ماسوف عليه مستر آمد روز عضو امناي اوقاف گيب كه طبع تاريخ الوزراء هلال صابي و ذيل تاريخ دمشق لابن القلانسي نتيجه زحمات اوست.
و ديگر مستشرق شهير, پروفسور ادوارد برون كه شهرت ايشان مستغني از هرگونه وصف و شرحي است. ايشان سمت رياست امناي اوقاف گيب را دارند و به توسط ايشان بود كه طبع و تصحيح بعضي از كتب كه بعدها مذكور خواهد شد از طرف امناي مزبور به عهده اين ضعيف محول گرديد (در 20 جماد‌الاخر 1344 ‹‹ژانويه 1926›› در كمبريج وفات يافت) در اوايل سنه 1324 امناي مزبور, تصحيح و طبع تاريخ جهانگشاي جويني را به من پيشنهاد كردند من نيز با وجود قلت سرمايه علمي و صعوبت فوق‌العاده اين كار, متوكلاً علي‌الله, دل به دريا زده, پيشنهاد مذكور را قبول كردم و براي انجام اين مقصد در ماه ربيع‌الثاني سنه‌ي هزار و سيصد و بيست و چهار از لندن به پاريس- كه در آنجا نسخ متعدده از كتاب مزبور موجود است- آمدم و تا اواخر سنه هزار و سيصد و سي و دو در پاريس متوقف بودم.
در پاريس نيز با جمعي از مستشرقين فرانسه, آشنا شدم و از ثمرات زحمات ايشان مستفيد گشتم. از جمله ماسوف عليه هرتويك در نبورك عربي‌دان معروف د طابع كتاب سيبويه و صاحب تأليفات مشهور. چندي به پاي دروس او درخصوص خط حميري (خط مسند) در يمن و كتيبه‌ها و احجاري كه به آن خط در موزه‌ي لوور موجود است, حاضر شدم و آن درسها را اغلب در خود موزه‌ي لوور مي‌داد.
ديگر ماسوف عليه باربيه دومنار طابع و مترجم مُروج الذهب مسعودي در نه جلد و بسياري از كتب ديگر.
ديگر مسيوميه نحوي و لغوي معروف و صاحب تصانيف مشهوره در مقايسه نحو و صرف السنه‌ي هند و اروپايي با يكديگر. چندي در سوربون به درسهاي او حاضر شدم. ديگر مسيو هوارت كه در اغلب علوم و فنون فارسي و عربي و تركي تأليفي يا ترجمه‌اي نموده يا كتابي از السنه مذكوره را تصحيح و طبع كرده است ولي تخصص در يكي از آنها بخصوصه از او مشهود نيست.
درين مدت توقف خود در پاريس با آقاي ميرزا علي‌اكبر خان دهخدا نوسنده‌ي مشهور كه در آن اوقات در اوايل ‹‹استبداد صغير›› در جزو مهاجرين ملي به پاريس آمده بودند تجديد عهد مطول مفصلي نمودم. در تمام مدت اقامت معظم‌له در پاريس, من اغلب اوقات را در خدمت ايشان بسر مي‌بردم, و از موانست با آن طبع الطف از ماء زلال و ارق از نسيم صباء و شمال به نهايت درجه محظوظ مي‌شدم و في‌الواقع تمتعي كه من از عمر در جهان بردم يكي همان ايام بود و آرزو مي‌كنم كه باز قبل از مرگ, يك بار ديگر اين سعادت نصيب من گردد.
و ديگر با جناب قدوه‌الفضلا اقاي حاجي سيدنصرالله اخوي-دامت بركاته- از فحول علماء و شعرا و ادباي عصر حاضر, مرا افتتاح روابط كتبي و آشنايي غائبانه دست داد در ايامي كه من مشغول طبع و تصحيح مرزبان نامه بودم, ايشان با يك وسعت قلب و انشراح صدري كه فقط از مثل ايشان فاضلي, متوقع مي‌توان بود, نسخه‌ي مصححه‌ي خودشان را بدون هيچ سابقه‌ي آشنايي و وثيقه اعتمادي براي تكميل تصحيح آن كتاب براي من فرستادند و به آن مناسبت از آن وقت تاكنون, ابواب مكاتبه بين‌الجانبين باز است كه اين ضعيف از افاضات آن استاد محترم همواره سرفراز.
در اواخر سنه‌ي هزار و سيصد و سي و سه, چون بواسطه جنگ عمومي, همه‌ي كارهاي دنيا معوق و تعطيل شده بود و به عللي كه اينجا موقع ذكر آن نيست, ديگر براي من در پاريس به هيچوجه ادامه كارهايي كه به دست داشتم ممكن نبود. آقاي حسينقلي خان نواب از دوستان قديم بنده كه آنوقت در پاريس بودند و در همان اوقات به سمت وزارت مختار در دربار برلن معين شده بودن به من پيشنهاد كردند كه تو كه حالا در پاريس كاري نداري, بيا با هم برويم به برلن و دو سه ماهي آنجا بمان و آنجا را هم ببين و پس از دو سه ماه ديگر كه جنگ تمام شد و كارها به حالت اوليه عود نمود, دوباره به پاريس برگرد. من نيز پيشنهاد ايشان را با كمال شوق پذيرفته در 14 ذي‌الحجه 1333 (23 اكتبر 1915) از پاريس حركت كرده و از راه سويس در مصاحبت ايشان, چهار روز بعد وارد برلن شدم و با وجود اشكالات فوق‌العاده‌ي عبور و مرور در آن ايام جنگ, بخصوص عبور از خاك يكي از دول متحاربه به خاك ديگري, به مناسبت اينكه ايشان وزير مختار و داراي تذكره‌ي ‹‹ديپلوماتيك›› بودند و ما هم جزو جلال ايشان بوديم, چندان گرفت و گيري در سرحدات به عمل نيامد. اندكي پس از ورود ما به برلن, دخول و خروج از خاك آلمان به كلي مسدود گرديد و دو سه ماه, دو سه سال شد و باز جنگ تمام نشد.
الغرض, من مدت چهار سال و نيم تا ختام جنگ در برلن ماندم. شرح صدمات و مشقاتي كه من از قحط و غلاي عمومي در اين مدت, مانند همه‌ي اهالي آن مملكت فلكزده كشيدم از گنجايش امثال اين مختصر مقاله بيرون است. يك كتاب به اندازه‌ي روضه‌الصفا براي آن لازم است. اداي اين وظيفه را به عهده مورخين اين جنگ وامي‌گذارم.
اينكه مي‌گويم قحط و غلاي ‹‹عموي››, مقصودم اين است كه در قحط و غلاهاي معمولي غالباً تنگي ارزاق منحصر به يكي دو فقره است, مثلاً نان يا گوشت يا غير آن دو, ولي در اين مدت جنگ در آلمان بواسطه‌ي محاصره‌ي بري و بحري دول متفقه كه يك زنجيري آهنين غيرقابل خرق و التيام, از كشتيهاي جنگي و پانزده مليون سرنيزه گرداگرد آن مملكت كشيده بودند, همه چيز مطلقاً و بطور كلي از نان و آرد و گوشت گرفته الي سيب‌زميني و برنج و جميع حبوبات و شير و پنير و روغن و اقسام دهنيات و لبنيات و قند و شكر و مربا و عسل و صابون و حتي ارسي و حوله وملحفه و پشمينه‌جات بكلي ناياب و بوجه من‌الوجوه پيدا نمي‌شد و ارزاق ضروريه را دولت به دست گرفته به عدد رووس به هر نفري سهمي معين در مدتي معني توزيع مي‌كرد ولي چه مقدار؟ مثلاً هفته‌اي 26 سير نان سياه و سه سير گوشت و 5 مثقال (25 گرم) روغن و ماهي چهار سير و نيم قند و يك عدد تخم‌مرغ, و ساير اشياء به همين قياس و تناسب. و اين را هم عرض كنم كه ما ايرانيان نسبتاً به ساير اهالي مملكت خوشبخت‌تر بوديم زيرا به مساعي و اقدامات آقاي تقي‌زاده به عنوان اينكه ماها خارجه‌ي بي‌طرف و مهمان دولت آلمان هستيم به هر يك از ماها از اوراق مذكوره سهم مضاعف مي‌دادند, يعني بجاي هفته‌اي پنج مثقال روغن به ما ده مثقال (50 گرم) و بجاي ماهي يك تخم‌مرغ, به ما دو عدد صحيح بي‌كسر تخم‌مرغ مرحمت مي‌شد.
باري, اين مدت چهار پنج ساله را در مصاحبت دائمي دوست قديمي خود دانشمند معظم محترم آقاي سيد حسن تقي‌زاده مدّظله بسر مي‌بردم و از مفاوضات علمي و ادبي آن يگانه‌ي فاضل علّامه, همواره مستفيض بودم. ايشان در آن ايام به مساعدت دولت آلمان يك انجمني به اسم ‹‹كميته ايراني›› تشكيل داده و جمعي از اعزّه‌ي ايرانيان را كه در آن ايّام و انفساه بواسطه‌ي انقطاع روابط بين‌المللي و انسداد طريق, همه در حكم ابناء السيبيل و اغلب در باب امر معيشت ولو اينكه در بلاد خود شايد متمول بودند سرگردان بودند, آقاي تقي‌زاده به توسط آ، كميته از همه نگاهداري مي‌نمود و به اين طريق جمعي كثير از هموطنان ما از صدمه‌ي آن طوفان عالمگير محفوظ ماندند و از آن سموم آتشين كه تر و خشك را بسوخت جاني به سلامت به در بردند. اين مدت چهار پنج ساله في‌الواقع برلين به وجود جمعي از نخبه‌ي نخبا و فضلاي ايران آراسته بود و عده‌ي كثيري از ايشان با تفاوت مسلك و شغل و سليقه كه بنات النعش‌وار در اطراف بلاد متفرق بودند, بواسطه مساعي آقاي تقي‌زاده همه پروين‌آسا در يك نقط جمع آمده و مانند رمه‌ي گوسفند در هنگام طوفان, همه سرها را به يكديگر نزديك آورده در كمال اتحاد با هم بسر مي‌بردند, و از كشتار هولناك بيست ميليون نفوس كه در همان اثناء در خارج از حدود آلمان در ميدان دوردست جنگ به عمل مي‌آمد, بجز صور متحركي كه در سينما تماشا مي‌كردند, يا بعضي سربازان مجروح ناقص الاعضاء كه در معابر بر سبيل تصادف به آنها برمي‌خوردند يا صفوف مطول زنها و پيرمردها در مقابل دكاكين نانوايي و قصابي و بقالي كه در زير برف و باران, همه بي‌سر و صدا انتظار چند ساعته‌ي رسيدن نوبت خود را مي‌كشيدند آثار خارجي ديگري از جنگ نمي‌ديدند و روزگاري در كمال آرامي و سكونت ظاهري, كه اشبه اشياء به خواب يا خيال بود مي‌گذرانيدند.
آقاي تقي‌زاده حضور اين آقايان را در برلين مغتنم شمرده, يك انجمن ادبي و علمي تشكيل دادند كه هر شب چهارشنبه, ده پانزده نفر از فضلاي آنها در اداره ‹‹كاوه›› جمع شده در انواع مسائل علمي و ادبي و فني گفتگو مي‌كردند, و مقرر بود كه هر يك از اعضاء بنوبه‌ي خود در موضوعي بخصوص كه خود او قبل از وقت برحسب دلخواه, معين مي‌كرد, مقاله با اسنادي نوشته در حضور اعضاء قرائت مي‌نمود.
از فضلاي مبرز اين انجمن, يكي مرحوم ميرزا فضلعلي آقا مجتهد تبريزي وكيل سابق آذربايجان بود كه في‌الحقيقه در ادبيات عرب او را صاحب يدي طولا بلكه يدي بيضا يافتم وي در همان برلين در سلخ جمادي‌الآخره 1339 به رحمت ايزدي پيوست.
و ديگر آقاي سيد محمدعلي خان جمال‌زاده, يكي از مهمترين اميدهاي آينده ايران كه كتاب ‹‹روابط روس و ايران›› او نمونه‌اي از وسعت اطلاعات و قوّه‌ي انتقادي و تدفيق اوست به سبك اروپاييان و كتاب ‹‹يكي بود و يكي نبود›› او نموداري از شيوه‌ي انشاي شيرين سهل ساده‌ي خالي از عناصر خارجي اوست, و اگرچه اين سبك انشاء كار آساني نيست و به اصطلاح سهل ممتنع است ولي معذلك, فقط اين طرز و شيوه است كه بايد سرمشق چيزنويسي هر ايراني جديدي باشد كه ميل دارد به زبان پدر مادري خودش چيز بنويسد و نمي‌خواهد كه بواسطه عجز از اداي مقصود خود به زبان فارسي, محتاج به دريوزه نمودن كلمات و جمل و اساليب تعبير كلام از اروپاييها بشود, چنانكه شيوه‌ي ناخوش بعضي از نويسندگان دوره‌ي جديد است. و ديگر آقاي ميرزا محمود خان غني‌زاده از شعراي فصيح اللسان شيرين زبان آذربايجان كه نمونه‌اي از اشعار نمكينش در شماره‌اي ‹‹كاوه›› و ‹‹ايرانشهر›› منتشر شده است.
و ديگر آقاي ميرزا حسين خان كاظم‌زاده مدير مجله‌ي ‹‹ايرانشهر›› منطبعه برلين كه خود آن مجله بهترين معرف ايشان است.
و ديگر آقاي ميرزا محمدعلي خان تربيت, از فضلاي مشهور آذربايجان و آقاي آقاسيد محمدرضاي مساوات فاضل و حكمي مشهور.
و ديگر از فضلاي مقيم برلين در آن ايام, دوست قديمي من آقاي ميرزا ابراهيم‌پور داوود بود, از شعراي مستعد عصر حاضر, با طرزي بديع و اسلوبي غريب, متمايل به فارسي خالص كه تعصب مخصوصي بر ضد نژاد عرب و زبان عرب و هر چه راجع به عرب است دارند و مثلاً اين بيت خواجه را:
اگر چه عرض هنر پيش يار بي‌ادبي است
زبان خموشي وليكن دهان پر از عربي است
سخت انتقاد مي‌كنند كه چرا عربي را جزو هنر شمرده است, و اين ضعيف با وجود اينكه در اين تعصب بر ضد زبان عربي, با ايشان توافق عقيده ندارم, معذلك خلوص نيت و حرارت و شور ايشان را در اين خصوص, از جان و دل تحسين مي‌كنم .
در اين مدت اقامت در برلين, با بعضي از مستشرقين آلمان نيز آشنا شدم, و از ثمرات علوم ايشان ذخيره اندوختم, از جمله پروفسور ماركوارت از مشاهير مستشرقين آلمان صاحب تاليفات جليله از قبيل كتاب ‹‹ايرانشهر›› در جغرافياي قديم ايران و غيره و غيره. و في‌الواقع درجه‌ي احاطه و تبحر و دامنه بسيار وسيع اطلاعات او از عجايب روزگار است. دريايي است متلاطم از معلومات و محفوظات. السنه‌ي پهلوي و فارسي و عربي و ارمني و سرياني را بخوبي مي‌داند و باتركها و ادعاهاي مضحك آنها كه اغلب مشاهير دنيا را از اقدام الازمنه الي حال از نژاد ترك مي‌گيرند وحتي گويا حضرت رسول و حضرت زردشت را تركي‌الاصل مي‌دانند و غيرذلك از خيالات عجيب و غريب آنها ميانه‌اي ندارد. ارامنه پيرامون او را گرفته‌اند و براي استفاده‌ سياسي از معلومات او فوق‌العاده نسبت به او احترام م‌كنند, ولي ايرانيان چون او را نمي‌شناسند و تقدير نمي‌نمايند از وجود او استفاده نمي‌كنند.
ديگر پروفسور زاخائو مستشرق مشهور در اقطار عالم, وي عربي و سرياني و سانسكريت را به اعلي درجه خوب مي‌داند و فارسي را نيز تا درجه‌اي, و تاليفات نفيسه ابوريحان بيروني از قبيل ‹‹الاثارالباقيه›› و ‹‹تاريخ الهند›› زنده كرده‌ي اوست كه هم متن آنها در كمال صحت طبع نموده و هم آنها را به انگليسي ترجمه كرده است.
قريب بيست سال است كه مشغول طبع كتاب مشهور طبقات كبير ابن سعد كاتب واقدي است در شرح حال صحابه و تابعين كه تاكنون 14 مجلد از آن از طبع خارج شده است.
ديگر دكتر موريتز مدير كتابخانه مدرسه السنه شرقيه در برلين كه متخصص در قرائت خطوط متنوعه اسلامي است, و كتابي عظيم الحجم مشتمل بر عكسهاي خطوط مختلفه‌ي اسلامي از اوايل هجرت الي يومناهذا, از روي نسخ و اسناد مختلفه‌ي موجوده در كتابخانه‌هاي معروف دنيا, جمع كرده است. مقاله‌ي بسيار مفيد راجع به خطوط عربي كه در دايره‌المعارف اسلامي مندرج است به قلم اوست.
ديگر مأسوف عليه پروفسور هارتمن مستشرق معروف و متخصص در زبان عربي و تركي و صاحب تاليفات كثيره, مدتي با كبرسن و ريش سفيد و قد خميده در سن هفتاد سالگي پيش من در برلين, ادبيات فارسي تحصيل مي‌نمود و تا نه روز قبل از وفات خود, اين عمل را با پشتكار يك جوان محصل ادامه داد.
ديگر ماسوف عليه پرفسور مان كه فارسي و كردي را بسيار خوب مي‌دانست و چندين سفر به ايران كرده بودو چندين تاليف درخصوص زبن كردي دارد.
ديگر پرفسور ميتووخ عربي‌دان معروف, قسمتي از طبقات ابن سعد مذكور را تصحيح و طبع نموده است.
ديگر پروفسور فرانك متخصص در سرياني.
ديگر سباستيان بك مولف صرف و نحو مفصلي به آلماني درخصوص زبان فارسي كه با وجود كثرت اغلاط آن جامع‌ترين نحو و صرفي است كه تاكنون براي زبان فارسي نوشته شده است چه به فارسي چه به يكي از السنه اروپايي.
ولي بدبختانه در طول مدت اقامت خود در آلمان, به ملاقات بزرگترين مستشرقين آلمان و اعلم و اسن آنها (امروز 88 سال دارد) استاد نولدكه موفق نشدم با وجود كمال شوقي كه به اين فقره داشتم, چه در آن اوقات ايشان در استرازبورك اقامت داشتند و من در برلين بودم و در ايام جنگ نقل و انتقال از شهي به شهري در نهايت اشكال بود بخصوص به آلزاس و لورن معلوم‌الحال.
استاد ‹‹نولدكه›› كه مولف تاريخ معروف ساسانيان و عده كثيري تاليفات گرانبهاي ديگر است, در انواع علوم و فنون راجع به السنه عربي و عبري و سرياني و پهلوي و فارسي كه همه‌ي اين زبانها را بخوبي مي‌داند و در سنه‌ي 1906 (مسيحي) (1324 هجري) مستشرقين اروپا جشن هفتاد ساله او را گرفتند و كتابي بزرگ در دو جلد, راجع به شرح حال او منتشر ساختند در مقدمه آن كتاب 564 كتاب و رساله و مقاله از تاليفات او ذكر كرده‌اند, و از آن تاريخ تاكنون كه هيجده سال مي‌شود, لابد مبلغي بر اين عدد افزوده شده است.
به مناسبت صحبت از مستشرقين, اين نكته را نيز كه از تجربيات خود به دست آورده‌ام در ختام اين مقاله بي‌مناسبت نمي‌دانم اشاره به آن بنمايم و آن اين است كه بر هنموطنان عزيز من پوشيده نباشد كه در اروپا در حوزه مستشرقين, مدعي و عالم‌نما و ‹‹شارلاتان›› عده‌شان به مراتب بيشتر از مستشرقين حقيقي و علماي واقعي است و اگرچه اين مسئله از خصايص نوع بشر است, در جميع نقاط دنيا و در هر فني و علمي, و تخصيص به مستشرقين اروپا ندارد ولي بخصوصه در ماده مستشرقين اروپا, دامنه‌ي اين مسئله, وسعت غريبي دارد. و علت اين فقره شايد اين باشد كه به مضمون مثل معروف فرانسوي: ‹‹در مملكت كوران, آدم يك چشم پادشاه است›› بواسطه‌ي بي‌اطلاعي عموم مردم در اروپا از اوضاع مشرق و از السنه و علوم مشرق, بالطبع وظيفه‌ي مستشرقي يك ميدان وسيع مستعدي مي‌شود براي متقلبين و ‹‹شارلاتان››ها كه به محض اينكه يكي دو از السنه شرقيه را تا درجه‌اي آموختند و امتحاني از آن (كه غالباً امتحان كنندگان از امتحان دهندگان بااطلاع‌تر نيستند) دادند و به توسل به يكي از وسايل به سمت معلم السنه شرقيه نايل آمدند, ديگر تدريس آن زبان و غالباً چندين زبان ديگر در آن واحد, مثلاً فارسي و عربي و تركي, با جميع علوم و فنوني كه به آن زبانها مدون شده‌اند و جميع لهجات متكثره متنوعه آنها, همه محول به ايشان مي‌شود و ايشان بدون خجالت و ترس از افتضاح (چون تميزي در بين نيست) در عموم اين السنه و علوم و فنون, ادعاي اطلاع مي‌كنند و درس مي‌دهند و تاليفات مي‌نمايند و صاحب آراء مخصوصه تازه مي‌شوند؛ و گاه نيز بعضي از كتابهاي بيچاره فارسي يا عربي يا تركي را گرفته, آنها را مسخ كرده, مملو از اغلاط فاحشه, به طبع مي‌رسانند, در صورتي كه معلمين زبان يوناني و لاتيني مثلاً كه عموم طبقات ناس كمابيش از آن دو زبان مستحضرند, چون گوي و ميدان حاضر است هرگز چنين ادعاها بلكه عشري از اعشار آنها را ممكن نيست بكنند و فقط به تخصص در يك شعبه كوچك محدودي از آن دو زبان قناعت كرده, پا را از گليم باريك خود جرات ندارند درازتر كنند.
مقصود اين است كه هموطنان عزيز من به الفاظ با طمطراق ‹‹معلم السنه شرقيه›› و عضو انجمن علمي فلان, يا آكادمي بهمان, غره نشوند و هر ترهاتي را كه از طرف اروپا به امضاي هر مجهولي مي‌آيد چشم بسته بدون آنكه آن را به محك اعتبار بزنند, وحي منزل ندانند و در هر چيزي عقل خداداد را كه معيار تميز حق از باطل, فقط اوست, توام با علم اكتسابي ميزان قرار داده, همه چيز را با آن ترازو بسنجند تا راه را از چاه و خضر را از غول گمراه باز شناسند.
الغرض, من از اوايل جنگ تا يكي دو سال بعد از ختام جنگ را در برلين ماندم و با وجود اينكه بي‌نهايت ميل داشتم براي اتمام طبع جهانگشاي جويني كه ناتمام ماند بود دوباره به پاريس مراجعت نمايم, چون هنوز روابط بين‌المللي درست افتتاح نشده بود, و مسافرت از مملكتي به مملكتي موانع و اشكالات فوق‌العاده داشت, اسباب كار آن فراهم نمي‌شد تا از حسن اتفاق مقارن آن اوقات, آقاي ميرزا محمدعلي خان فروغي (ذكاءالملك) به سمت عضو هيئت مأمورين ايراني براي مجلس صلح به پاريس تشريف آوردند. من براي تسهيل وسايل مسافرت خود به ايشان متوسل شدم ايشان نيز فوراً و بدون درنگ, اقدامات لازمه را نموده و به مساعدت شاهزاده نصره‌الدوله فيروز ميرزا وزير خارجه وقت كه ايشان هم در آن اوقات در پاريس تشريف داشتند و از قديم لطف مخصوص نسبت به اين بنده دارند, اشكالات مسافرت و تحصيل تذكره و غيره را رفع كرده من در 12 جمادي‌الاخره 1338 (4 ژانويه 1920) از برلين حركت كرده از را سويس چهار روز بعد در 16 جمادي‌الاخره وارد پاريس شدم و بعد از پانزده شانزده سال مفارقت, دوباره تجديد عهدي با آقاي ذكاءالملك نمودم, ولي افسوس كه اين سعادت دولت مستعجل بود و دوام چنداني نكرد چه آقاي ذكاءالملك پس از هفت هشت ماه ديگر كه غالب آن اوقات را هم در سفرهاي مختلف و از پاريس غايب بودند در روز 19 صفر 1339 (2 نوامبر 1920) به طرف ايران حركت كردند.
پس از ورود من به پاريس, آقاي ذكاءالملك به همان تجديد عهد و بشاشت وجه و خرمي دل و بوسيدن روي اكتفا نكرده, چون اختلال اوضاع مادي مرا حدس زدند, خواستند گويا معني دوستي را به ابناء زمانه بياموزند. بدون درنگ, دامن همت بر كمر زده از هيچگونه جدي و تلاشي كوتاهي نكردند تا آنكه, بالاخره به همراهي جوانمردانه شاهزاده نصره‌الدوله فيروز ميراز و امضاي سريع آقاي ميرزا حسن خان وثوق‌الدوله رئيس‌الوزراي وقت, يك مقرري ساليانه از دولت كه تا اندازه‌اي اوضاع معيشت مرا مرتب نمود در حق اينجانب برقرار نمودند, و پس از مراجعت به طهران براي اينكه ديگر درجه خجلت و انفعال مرا حدي برايش باقي نگذارند, زحمت وصول و ايصال آن وجه را نيز به عهده جوانمردي و آزادگي خود گرفتند و عجالتاً از آن تاريخ تاكنون از پرتو مساعي آن رادمرد خير يگانه- كه خدايش از من جزاي خير دهاد و عمر طولاني و سعادت جاوداني و كامراني اين جهان و آن جهان عنايت كناد- روزگاري نسبتاً آسوده مي‌گذرانم تا بعد خداوند چه پيش بياورد و چيزي كه بيشتر بر خجلت و انفعال من مي‌افزايد اين است كه براي تلافي آن همه احسان و مهرباني, هيچ وسيله‌اي جز اظهار شكر خشك خالي زباني در خود سراغ ندارم.
در اين مدت اقامت ثانوي خود در پاريس, مجدداً با يكي دو نفر از مستشرقين فراسنه آشنايي پيدا كردم يكي مسيو كازانوا كه متخصص در عربي است در تاريخ و جغرافياي بلاد اسلام (بخصوص مصر) و مذاهب و فرق مختلفه اسلام و مسكوكات دول اسلامي تتبع كامل نموده و تاليفات نفيسي در اين مواضيع دارد, و مخصوصاً بعضي از مسائل مجهوله بسيار دلكش را تعقيب كرده و با دقت زياد و موشكافي كه از خصائص اوست, حل آنها را تا اندازه‌اي به دست آورده است. مثلاً رساله‌اي تاليف نموده درخصوص ‹‹الف ليله و ليله›› و روايات مختلف آن, و اماكن جغرافيايي كه در ‹‹سفرنامه سندباد بحري›› اسم برده شده است, كه اگر چه اصل حكايت واضح است افسانه است ولي روابط تجارتي و بحر پيمايي تجار عرب و ايراني بصره و نواحي خليج فارس را با هندوستان و جزاير بحر هند در قرن دوم و سوم هجري مي‌رساند و آن اماكن كه در آن سفرنامه اسم برده شده است هيچكدام جعلي و افسانه نيست, بلكه همه درست و اسماء حقيقي بلاد جزاير بحر هند است, كه فقط اسماء آنها اغلب حالا عوض شده است.
و ديگر رساله‌اي راجع به كتاب معروف ‹‹اخوان الصفا›› كه تاليف آن در چه عهد بوده است و مولف يا مولفين آن كيانند و ثابت كرده كه اين كتاب قبل از قرن چهارم هجري تاليف شده است و مولفين آن از اسماعيليه باطنيه بوده‌اند.
و ديگر ساله‌اي درخصوص يك نسخه‌ي خطي بزرگي در علم نجوم و تاريخ كه در كتابخانه پاريس محفوظ است. ظاهراً اين نسخه از جمله نسخ كتابخانه قلاع‌الموت است و در عهد حسن صباح نوشته شده است.
و ديگر رساله‌اي درخصوص ‹‹اصفهبدان پريم›› يكي از سلسله‌هاي معروف ملوك طبرستان خانواده صاحب مرزبان نامه و مسكوكاتي كه از آنها باقي مانده است.
و ديگر رساله بسيار دلكشي درخصصو مسكوكي از صاحب الزنج معروف كه در سنه 255 در بصره خروج كرد و غلامان سياه را بر صاحبان آنها بشورانيد مانده است.
و ديگر رساله‌اي درخصوص خطوط طلسمات و منترها كه چه خطي و چه زباني بوده است و غيرذلك از تأليفات ديگر كه همه آنها بي‌نهايت مفيد است.
ديرگ مسيو گابريل فران مدير ژورنال آزياتيك ‹‹روزنامه آسيايي›› كه پيرمرد محترمي است متخصص در جغرافياي جزيره‌العرب و بحر هند و روابط تجار و ملاحين ايراني و عرب با بنادر خليج فارس و جزاير بحر هند و سوماترا و جاوه و آن نواحي است و تاليفات و مقالات زياد در اين مسائل نموده است.
در اين مدت اقامت ثانوي خود در پاريس با آقاي ميرزا عباس خان اقبال آشتياني, مقيم طهران از فضلا و ادباي جوان ايران, آشنايي غايبانه و روابط كتبي پيدا كردم, آقاي اقبال با تبحر شرقي, طريقه انتقادي و تدقيق غربي را جمع دارد و با يك پشتكار ملال ناپذيري, توام با حرارت و شور جواني, در احياي آثار ادبي صناديد عجم مي‌كوشد.
ديگر از فضلايي كه درين سفر به خدمتشان رسيدم, ولي بدبختانه بواسطه كوتاهي مدت اقامتشان در پاريس كماينبغي, استفاده از حضورشان دست نداد, آقاي ميرمحمد حسين خان عميدالملك حسابي از نويسندگان شيواي دوره جديد است ولي رابطه كتبي با ايشان برقرار است.
در مدت اقامت در اروپا, سه چهار كتاب به اهتمام اين ضعيف تصحيح با تاليف يا ترجمه شده و به طبع رسيده است از اين قرار: قسمتي از جلد اول از تذكره‌الشغرا عوفي موسوم به ‹‹لباب‌الالباب›› مرزبان نامه, المعجم في معايير اشعار العجم تاليف شمس قيس رازي, چهار مقاله نظامي عروضي سمرقندي, جلد اول و دوم از تاريخ جهانگشاي جويني (كه بالفعل مشغول تصحيح و طبع جلد سوم و اخير آن مي‌باشم) و ديگر ترجمه لوايح جامي به فرانسه (پس به انگليسي به توسط وينفيلد انگليسي ). ديگر رساله‌اي در شرح حال مسعود سعد سلمان ك فقط ترجمه انگليسي آن به قلم مرحوم استاد براون به طبع رسيده است, ديگر ديباچه تذكره‌الاولياء شيخ عطار در ترجمه حال آن بزرگوار, ديگر بعضي مقالات متفرقه در پاره‌اي مجلات فارسي.
محمدبن عبدالوّهاب قزويني؛ 16 ربيع‌الثاني 1343؛ مطابق 14 نوامبر 1924
(
نقل از بيست مقاله‌ي قزويني به تصحيح عباس اقبال و استاد پورداوود, ص 7-30)

-------------------------
1-
نامه دانشوران ناصري, كتابي است در شرح حال ششصد تن از دانشمندان نامي كه توسط چند تن از فضلا و دانشمندان دوره قاجاريه تاليف شده است. اين كتاب با چاپ سربي نيز در نُه مجلد به طبع رسيده است.
2-
نحاه‌: جمع ناحي (عالم علم نحو) نحويون.
3-
گويا در حدود 1340 هجري يا اندكي پيش و پس مرحوم شد (حاشيه متن).
4-
گويا در اواخر عهد ناصرالدين شاه يا اوايل مظفرالدين شاه در طهران وفات يافت (همان).
5-
در 13 رجب 1327 (قمري) در طهران مصلوب گرديد (همان).
6-
بطور قطع تا فتح طهران به دست ملييّن يعني تا سنه 1227 در حيات بود و از اين تاريخ به بعد نمي‌دانم در چه سنه‌اي مرحوم شد (همان).
7-
گويا در اوايل عهد مظفرالدين شاه شايد در حدود 1316 به بعد در طهران مرحوم شد و تقريباً تمام سكنه طهران در تشييع جنازه آن مرحوم شركت كردند و جميع دكاكين و بازارها را بستند و آن روز از روزهاي ياد نرفتني است (همان).
8- ‹‹
شرح رضي››: نام دو كتاب است يكي: شرحي است بر كافيه ابن حاجب در نحو عربي به قلم رضي‌الدين محمدبن حسن استرآبادي و ديگر شرحي است به عربي بر مقدمه موسوم به شافيه در صرف از اين حاجب به قلم همان نويسنده, (رك: اعلام معين) ‹‹معني اللبيب››: معني اللبيب عن كتب الاعاريب, كتابي از ابن هشام (708-761 هـ . ق) وي نخست كتابي در باب اعراب نوشت (749 هـ . ق در مكه) كه در راه بازگشت او به مصر مفقود شد آنگاه هنگام مراجعت به مكه در 756 هـ . ق دوباره به تصنيف اين كتاب پرداخت و آن را با نام معني‌البيب به پايان برد بر معني شرحهاي بسيار نوشته شده كه از آن جمله شرح جلال‌الدين سيوطي است (دايره‌المعارف فارسي مصاحب)
9- ‹‹
احلي ... ››: شيرين‌تر از وصال دوست.
10- ‹‹
العاده ... ››: عادت و خوي, طبيعت ثانوي است.
11-
در اوايل سلطنت مظفرالدين شاه گويا بعد از سنه 1314 در طهران وفات يافت. (حاشيه متن).
12-
فلتات: اشتباهات و لغزشها. فلته: كاري كه بدون فكر و انديشه روي دهد (الرائد).
13-
رجوع (شود) به ابن خلكان در حرف حاء, حماد (حاشيه متن).
14-
ذواللسانين: دارنده دو زبان, منظور دانستن دو زبان فارسي و عربي است.
15-
در اثناء جنگ عمومي در طهران مرحوم شد. سنه وفات او علي التحقيق در نظرم نيست (حاشيه متن).
16-
در سنه 1325 در طهران وفات يافت (همان).
17-
ترويض: نيك رام كردن ستور (لغت‌نامه).
18-
رك حاشيه شماره 5.
19- ‹‹
اذكروا ... ›› ياد كنيد مردگان خويش را به نيكي.
20- A. A Bevan
21-
مخضرمين: شاعراني كه بخشي از عمر خود را قبل از اسلام و بخشي را در دوره اسلام گذرانده‌اند.
22- A. G. Elis
23. E. J. W. Gibb Memorial
24- H. F. Amedroz
در 1917 وفات يافت.
25. Edward G. Browne
26- Hartwig Derenbourg
در پاريس وفات يافت.
27- Barbier de Meynard
در پاريس وفات يافت.
28. A. Meillet
29- Clement Huarst
در 30 دسامبر 1926 در پاريس وفات يافت.
30- ‹‹
طبع الطف ... ›› سرشت لطيف‌تر از آب زلال و رقيق‌تر از باد خنك صبا.
31-
دهنيات: مراد روغني. دُهن: روغن.
32-
بنات النعش: دختران نعش, دو صورت فلكي: 1. بنات النّعش كبري (بزرگ) دب اكبر 2. بنات النعش صغري (خرد) دب‌اصغر (معين).
33-
يد طولا: قدرت و توانايي و دانايي بسيار. يد بيضا: دست سپيد و نوراني از معجزات حضرت موسي (ع) كه چون دست را در زير بغل برده و بيرون مي‌آورد نوري ظاهر مي‌گشت كه همه عالم را روشن مي‌كرد (رك: لغت‌نامه دهخدا).
34-
در نهم صفر سنه هزار و سيصد و چهار (قمري) در طهران مرحوم شد (حاشيه متن).
35. J. Marquart
36. Edvard Sachau
37 -
اسم حقيقي اين كتاب ‹‹تحقيق ماللهند من مقوله مقبوله في العقل او مرذوله است›› (حاشيه متن).
38. B. Moritz
39- Martin Hartmann
در غرّه ربيع‌الاول 1337 مطابق 5 دسامبر 1918 در برلين وفات يافت.
40- Oskar Mann
در 20 صفر 1336 مطابق 5 دسامبر 1917 در برلين وفات يافت.
41. Eugen Mittwoch
42. Frank
43. Sebastian Beck
44. Theodor Noldeke
45- Peul Casanova
در عشره اول رمضان 1344 (دهه آخر مارس 1926) در مصر وفات يافت.
46. Gabriel Ferand
47-
صناديد: جمع صنديد, مرد بزرگ, مهتر, سرور (معين).
48. E. H. Whinfiel 2nd Edition London 1914 (Oriental translation found)



سبك‌شناسي
علامه قزويني يكي از بزرگترين محقان و پژوهندگان در ادب فارسي است و از راهگشايا تحقيق و پژوهش در آثار نظم و نثر هزار ساله فارسي. قزويني كه با تسلط به ادب فارسي و عربي به اروپا رفته بود هم زبانهاي اروپايي را آموخت و هم به شيوه‌هايي كه غربيان در تحقيق بدان رسيده بودند, آگاهي و تبحر يافت و با مهارت در دانش دو سويه‌ي خويش به احياء كتب و آثار ارزشمند كهن نظير: لباب‌الالباب عوفي و تاريخ جهانگشاي جويني و چهار مقاله و مرزبان نامه و المعجم و ديگر آثار و متون نظم و نثر پرداخت.
نثر قزويني نثري محققانه است كه به سبب تسلط او بر ادب قديم و غور او در متون فارسي و عربي آميزه‌اي از شيوه قديم و جديد است. قالب و كالبد نوشته‌هاي قزويني استحكام خاصي دارد كه حكايت از نثر ريشه‌دار فارسي مي‌كند. به شيوه‌ي قدما از لغات و الفاظ و تركيبات و حتي جملات (غالباً دعائيه) عربي در نوشته خود به كار مي‌برد.
علاقه او به تحقيق موجب شد كه نوشته‌هاي او منبع بزرگي براي محققان باشد بطوري كه يادداشتهاي او كه توسط استاد ايرج افشار جمع‌آوري شده است در ده جلد به چاپ رسيد كه حل بسياري مشكلات ادبي و تاريخي را در اين يادداشتها مي‌توان جست. همچنين مجموعه مقالات او نيز حاوي افادات بسيار است كه در پنج جلد مدون گشته است.
در همين مقاله كه در شرح حال خود نوشته است و در اينجا آورده‌ايم علاوه بر مطالبي در شرح احوال خويش, بسياري اطلاعات علمي و تاريخي و كتاب‌شناسي و دانشمندشناسي مندرج است كه در كمتر شرح احوالي از چنين فيضي مي‌توان مستفيض گشت.      

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
پنج شنبه 28 مرداد 1389  10:38 AM
تشکرات از این پست
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات

جوامع الحكايات

    محمد عوفي          

 

در مذمّت اسراف و تبذير



شك نيست كه اسراف, مُبذَّرِ كنوزِ اموال و مخرَّبِ قصورِ اعمار ست و مرد مسرف, از فايدة نعمت محروم بود و به وخامت عاقبت و ندامت, گرفتار. و نصّ قرآن, مر فرزندان آدم را در تناولِ طعام و محافظت غذا مي‌فرمايد: قوله- تعالي- «كُلُوا وَ اشَرُبوا وَ لا تُسِرفُو اِنَّهُ لا يُحِبُّ المُسرفين» و مصطفي- صلعم- فرموده است: «الاِقتصادُ نِصفُ العيش» و گفته‌اند: اين حديث در ميانه گرفتن آن است كه دخل چنان گيري كه شايد و نتيجة ديگر آن است كه خرج چنان كني كه بايد.
و جماعتي كه آفريدگار- سبحانه و تعالي- مرايشان را نعمتي فاخر, و مالي وافر كرامت فرموده است, ايشان مر آن اموال را به اسراف و تبذير بر باد دادند, و به عاقبت جامِ مذلّت چشيدند و از آن اسراف, هيچ فايده نديدند, و درين باب حكاياتي چند ايراد خواهد افتاد تا برهانِ اين معني و صدقِ آن دعوي, به حقيقت انجامد. بتوفيق الله و مشيّته.
حكايت 1- آورده‌اند كه نديمي از ندماي اميرالمؤمنين مأمون, شبي در خدمت او سمري مي‌گفت و از نظم و نثر در پيش وي دري مي‌سفت. پس در اثنايِ آن گفت كه: در همسايگيِ من مردي بود ديندارِ پرهيزگار, و كوتاه دستِ يزدان پرست. چون مدتِ حياتش به آخر آمد, و اجل بر املِ او غالب شد, پسري جوان داشت و بي‌تجربه؛ او را پيش خود خواند و از هر نوعي او را وصيتها كرد و در اثنايِ آن گفت: اي جانِ پدر, آفريدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتي داده است و من, آن را به رنج و سختي, حاصل كرده‌ام؛ و آسان آسان به تو مي‌رسد؛ نمي‌بايد كه قدرِ آن نداني و به ناداني آن را به باد دهي. جهد كن تا از اسراف كردن, دور باشي و از حريفانِ پياله و نواله كرانه كني.
و من يقين دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم, جماعتي از ناهلان, گردِ تو در آيند و يارانِ بد, تو را به فسادها تحريض كنند و تمامت اين مالِ تو تلف شود.
باري, از من قبول كن كه اگر اين همه ضياع و متاع بفروشي, زينهار تا اين خانه نفروشي كه مردِ بي‌خانه چون سپري بود بي دسته. و اگر افلاسِ تو به نهايت رسد و نعمتِ تو سپري شود و دوست و رفيق, خصم شوند, زينهار تا خود را به سؤال بدنام نكني؛ و در فلان خانه رسني آويخته‌ام و كرسي نهاده, بايد كه در آنجا روي و حلقِ خود را در آن طناب كني, و كرسي از زير پايِ خود برون اندازي. چه مردن به از زيستن به دشمنكامي.
پدر, جوان را اين وصيّت بكرد و به دارِ آخرت, رحلت كرد. پسر, چون از تعزيت پدر باز پرداخت, روي به خرج ِ اموال آورد, و در مدت اندك, تمامت آن مالها را تلف كرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت, و جز خانه, مر وي را هيچ ديگر نماند. و كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجه‌اي رسيد كه چند شبانروز گرسنه بماند و هيچ كس او را طعامي نمي‌داد.
پس وصيّت پدرش, ياد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آويخته بود و كرسي نهاده. بيجاره از غايتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسني ديد از سقف معلّق و كرسي در زير آنه بنهاد و حيات را وداع كرد و بر كرسي شد و رسن را در حلقِ خود انداخت, و كرسي را به قوّت پاي, دور انداخت. از گراني جُثّة او, تيرِ آن خانه بشكست و ده هزار دينار سرخ از ميان تير بيرون افتاد.
چون جوان, آن زر بديد, بغايت شادمان شد, و دانست كه غرضَ پدر وي از آن وصيّت, آن بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت, تجرّع كرده باشد, چون زر بيابد, دانسته خرج كند.
پس, جوان دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگي در تصرّف آورد و اسبابِ نيكو بخريد و زندگاني ميانه آغاز كرد و از آن واقعه, از خوابِ غفلت بيدار شد و بغايتي متنبّه گشت كه حكيمِ روزگار شد.
و فايدة اين حكايت آن است كه مرد مُسرِف, آنگه از خواب بيدار شود كه مال از دست بداده باشد و از پاي در آمده بُود.
(
جوامع الحكايات و لوامع الروايات عوفي, مقابله و تصحيح دكتر اميربانو مصفا, دكتر مظاهر مصفا,
جزءِ دوم از قسم سوم, ص 462- 458)


1-
مُبذّرِ كنوز اموال : پريشان كنندة گنجهاي دارائيها.
2-
مُخَرَّب قصور اعمار : ويران كنندة كاخ‌هاي زندگاني‌ها.
3- «
كُلُوا وَ اشَرُبوا » : بخوريد و بياشاميد ولي اسراف مكنيد چرا كه او اسرافكاران را دوست ندارد (اعراف 7/31 ترجمة خرّمشاهي).
4- «
الاِقتَصاد » : ميانه‌روي نيمي از زندگاني خوش است.
5-
در ميانه گرفتن : ميانه‌روي, اقتصاد.
6-
سمر : افسانه, داستان.
7-
نواله : لقمة خوراكي.
8-
تحريض : انگيزش, تحريك.
9-
ضياع : جمع ضيعه, خواسته‌ها (زمين و آب و درخت) معين.
10-
سؤال : خواستن, گدايي.
11-
خانه : اطاق.
12-
اقمشه : جمع قماش, متاع, كالا.
13-
تجرّع : جرعه جرعه نوشيدن.


---------------------------------------------
سبك شناسي
جوامع‌الحكايات از كتب اوايل قرن هفتم است كه همانند ديگر كتابهاي اين سده, آثار نثر سده‌هاي نخستين ادب فارسي, كمتر در آن ديده مي‌شود. اين كتاب كه مجموعة حكايات گوناگون است كه عوفي از منابع مختلف گرد آورده است, از كتب منثوري است كه شيوه و سبك نثر در آن يكدست نست. مرحوم بهار معتقد است كه چون عوفي در تأليف اين كتاب ناگزير به استفاده از منابع مختلف داستاني بوده است نثر او تحت تأثير كتب گوناگون, متغير گشته است عامل ديگر در اينكه در بعضي موارد نثر او ساده‌تر و كم‌تكلّف است آنست كه داستان‌نويس به هر حال توجه دارد كه خوانندة اثر او از هر گروه و طبقه‌اي خواهد بود كه در سنين مختلف و با اطلاعات و معلومات كم يا زياد, خوانندة كتاب او خواهند بود و طبعاً همين انديشه, او را به ساده‌نويسي سوق خواهد داد, همانطور كه توجه به نثرهاي مصنوع و انديشة اينكه با ساده‌نويسي به كم‌اطلاعي منسوب نشود, او را به سوي تصنع و تكلّف,- كه لازمة نثر ادوار كهن محسوب مي‌شد- مي‌كشاند.
نثر جوامع‌الحكايات مانند ديگر متون آن روزگار از آيات و احاديث در ضمن حكايت و داستان بهره‌مند است. از اشعار فارسي و عربي نيز براي تنّوع كلام مي‌آورد.
عوفي در انتخاب مطالب تبحّر و حسن نظر دارد و در هر دو كتاب بزرگ خود يعني جوامع‌الحكايات و تذكرة لبا‌ب‌الالباب از بهترين حكايات و بهترين اشعار شعرا برگزيده است.
شماره لغات عربي در حدود پنجاه درصد است.

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
شنبه 30 مرداد 1389  12:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها