از اداره که خارج شدم، برف، دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیادهرو که رسیدم، زمین، درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان، حسابم پاک پاک است.
وارد خانه که شدم، مادرم توی حیاط داشت رختها را از روی طناب جمع میکرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف میبارید، با مادر شوخی میکردم؛
ننه! سرمای پیرزنکش اومد!
امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم، ننه پیشدستی کرد و گفت:
انگار این سرما، سرمای عزبکشه؛ نیس ننه؟
در خانه ما، غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت؛ پس ننه بعد از چند سال، بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال، رفتم توی نخ دخترهای فامیل؛
زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟... راستی نکنه ننه کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد! از دخترهای فامیل، آبی گرم نشد؛ باز در عالم خیال، زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم؛
سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دختر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر...؟
اگر مادرم وارد اتاق نمیشد، خدا میداند تا کی توی این فکر و خیالها میماندم؛ ولی ورود او، رشته افکارم را پاره کرد. همان طور که دستش را روی چراغ گرم میکرد، گفت:
ببینم زینت چطوره، هان؛ دختر آقا بالاخان؟
میگویند دل به دل راه دارد؛ ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.
پس از قرار، ننه فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر میکنم.
گفتم: ببین ننه! تا حالا من هیچی نگفتم؛ ولی از حالا هر چی خواستی بکن..... ولی بالاغیرتاً منو تو هچل نندازیها؟
گفت:
هچل کجا بود ننه... یعنی من که توی این محله گیسهامو سفید کردهام، دخترهای محله رو نمیشناسم؟ دختر آقا بالاخان، جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه میبینمش، خیال میکنم دستهاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!
من، حرفی ندارم؛ ولی باباش چی؟ آقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من میده؟
- چرا نده ننه؟ دختر آقا بالاخان، دیگه دختر اتول خان رشتی که نیست!
- ولی هر چی باشه، آقا بالاخان هم کم کسی نیست؛ آقا نیست که هست؛ بالا نیست که هست؛ خان نیست که هست؛ پول نداره که داره... پس میخواستی چی باشه؟
- حالا نمیخواد فکر این چیزها را بکنی اون با من... برم؟
- آره... برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه!
- برم ناهار حاضر کنم؟
- آره پس میخواستی چه کار کنی؟
- میخواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش، زرین خانوم، صحبت بکنم!
- به همین زودی؟
- به همین زودی که نه... عصری میخواستم برم.
کمی مکث کردم و گفتم:
خوب، باشه!
مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم؛ تا درباره همسر آیندهام فکر بکنم. راستش سرما، لحظه به لحظه شدیدتر میشد و من، سردی تخت را بیشتر حس میکردم... انگار همان سرمای عزبکش بود که ننه میگفت.
ننه از خانه آقا بالاخان که برگشت، حسابی شب شده بود؛ ولی توی تاریکی هم میشد فهمید که لب و لوچهاش آویزان است.
- ها چه خبر؟
مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.
- نگفتم آقا بالاخان کم کسی نیست؟ ... خوب چی گفت؟ در حالی که صدایش میلرزید، جواب داد:
خودش که نبود؛ با زنش حرف زدم... دخترش هم بود.
- مخالفت کرد؟
- مخالفت که نمیشه گفت... ولی گفتند دوماد باهاس رفیقاشو عوض کنه، به سر و وضعش بیشتر برسه و شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه.
- دیگه چی گفتند؟
- پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریشتراشی داره، ماشین سواری هم ان شاء الله بعداً میخره! برای خونه هم یه فکری میکنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره، ایشالا خونه هم بعد میخره!
- دیگه چی؟
- دیگه هم گفتند: تحصیلاتش خوبه؛ ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!
- دیگه چی؟
- دیگه این که دخترم کار خونه بلد نیس؛ باهاس براش کلفت و نوکر بگیره!
- دیگه چی؟
- دیگه این که گفتند: علاوه بر این اجازه بدین فکرهامونو بکنیم، با پدرش هم حرف بزنیم و سه ماه دیگه خبرتون میکنیم!
من هم خداحافظی کردم اومدم.
من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به "بیعاری" با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت، اقلاً آرزوی شبزندهداری به دلم نمانده باشد.
تا سه ماه خبری نشد. روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم. مادرم بار و بندیل را که میبست، به اقدس خانوم، زن مرتضی خان، همسایه بغلی سپرد که رأس مدت، با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.
بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن آقا بالاخان پیغام فرستاد که اگر داماد، دوستانش را هم عوض نکرد، عیبی ندارد؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!
چند ماه گذشت؛ باز هم نامهای رسید که نوشته بود:
زن آقا بالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید، مانعی ندارد؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد.
ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد:
زن آقا بالاخان گفته شبها هم اگر زود نیامد، عیبی ندارد؛ ولی خیلی هم دیر نکند که بچهام تنها بماند؛ ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!
زمان به سرعت میگذشت و هر پنج شش ماه یک دفعه، نامه اقدس خانوم میرسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود؛
زن آقا بالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:
ماشین هم لازم نیست؛ چون با این وضع شلوغ خیابانها، آدم هر چی ماشین نداشته باشد، راحتتر است؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!
زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقا بالاخان میگفت خودمان خانه داریم؛ نمیخواهد فکر آن باشد؛ ولی بقیه شرایط را حتماً باید داشته باشد.
آقا بالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:
از یک تکه ملک پشت قباله میشود گذشت؛ ولی بقیه مسائل مهم است!
امروز خود زینت را توی کوچه دیدم؛ طفلکی خیلی لاغر شده... میگفت: با حقوق کمش میسازم؛ ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد!
به درستی نمیدانم چند سال گذشت؛ ولی این را میدانم که دختر آقا بالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن ترشیده میگفتیم؛ ولی جنوبیها به آن میگویند خونه مونده و اگر دخترهای این سن، واقعبین باشند، دیگر فکر شوهر را هم نمیکنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند میشود قلبشان بریزد پایین!
داشتم قضیه را کم کم فراموش میکردم علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامههایش را قطع کرده بود.
زندگیام جریان طبیعی خودش را طی میکرد؛ تا این که یک روز نامهای به دستم رسید که خطش را تا به حال ندیده بودم.
با عجله پاکت را باز کردم؛ نوشته بود:
«آقای برهان پور! پس از عرض سلام، میخواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست؛ چون در این مدت در کلاس خانهداری، تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گلدوزی، یاد گرفتهام و دیپلمش را دارم.
منتظر جواب شما هستم؛ جواب، جواب، جواب، زینت».
فردا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامه دو سطری من هم توی نامهها بود؛ همان نامه که تویش نوشته بودم:
«سرکار خانوم زینت خانوم!
نامهای که فرستاده بودید، زیارت شد؛ ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از "آقای برهان پور" که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس میخواند و اهل این حرفها نیست؛ بنده هم که پدرش هستم ... و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.
سلام بنده را به مامان و بابا برسانید. قربانعلی برهان پور».
راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره رفیقها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله میخواست و از همه اینها مهمتر این که پدر و مادرش هم آقا بالاخان و زرین خانوم نبودند!