روایت محمّدرضا حسنی سعدی
سربازان اردوگاه خود را جمع وجور
کردند.
نذیر، مسئول داخلی اردوگاه، وسط چهار راه ایستاد. صدای باز
شدن درهای ورودی اردوگاه، و به صف شدن سربازان دژبانی، خبر از ورود فرد
مهمی داشت. اسرا، از وقت بیرون باش، کمال استفاده را میکردند. دقیقه به
دقیقهی هفت ساعت آزاد باش ،در محوطهی اردوگاه مورد توجه و در برنامهریزی
لحاظ شده بود. از همه مهمتر، به علت محدودیت محیط و لزوم حفظ توان جسمی،
انجام هر فعالیتی مورد استقبال بود و دوستانمان، یکی به همراه همشهری، و
دیگری با هم آسایشگاهی خود، قدم میزدند. گفته میشد که هر انسانی باید
هفتهای 15کیلومتر پیاده روی کند.
از سه در اردوگاه، آخرین در باز شد و مردی
با حدود 48 تا 50 سال سن، چشمان آبی رنگ، کلاه مشکی، پیراهن تابستانی آستین
کوتاه به رنگ خاکی، فانسقه پلاستیکی و سبزرنگ، قیافه مرموز و کم حرف و دلی
پر کینه، به نام ضابط خلیل، که احتمالا درجه ستوان یاری و یا ستوان سومی
داشت، به داخل محوطهی اردوگاه قدم گذاشت. او با چشمانی تیزبین.
اسرا را که در حال قدم زدن، لباس شستن، غذا پختن و باغبانی بودند، از نظر
گذراند. چند سرباز گشتی داخل اردوگاه، در کنار مسئول مربوطه در یک صف و
همزمان، به ضابط خلیل احترام گذاشتند. اسرایی که در اردوگاههای
دیگر او را دیده و با او سر و کار پیدا کرده بودند، از خباثت، حسد و دل
پرکینهی او نسبت به اسیران، خاطرات و ماجراهای تلخی تعریف میکردند. همین
خصایص باعث شده بود که او را ضابط ذلیل و یا ضابط خبیث بخوانند.
ضابط،
با نگاهی مرموز، جستجوگر و دقیق، در تمام اردوگاه میگشت، احتمالاً
نقشهای در سر میپروراند. او از آن گروه آدمهایی بود که کمتر کلاه سرشان
میرفت. اسیران هم بند میگفتند: هر که از او نترسد...»
سربازان
اردوگاه، همگی از او حساب میبردند. ضابط در زرنگی مثال نداشت؛ اما با این
وجود، و علیرغم آن همه تیزهوشی، هرگز به گرد پای محسن هم نمیرسید.
محسن،
اسیری که ظاهری روستایی، ساده، بیآلایش و غیر سیاسی و زحمتکش به خود
گرفته بود.
اکثر کارهای بنّایی و نظافت اردوگاه را انجام میداد. او
در بحث و جدالهای سیاسی، به عراقیها میگفت که بیسواد است و از سیاست
چیزی نمیداند. آنها هم واقعاً پذیرفته بودند که او آدمی عامی و زحمتکش
بوده و کاری به سیاست ندارد؛ در حالی که همین محسن آقا، با خونسردی تمام،
رادیوی جیبی کوچک را در اردوگاه و در میان نگهبانان عراقی پنهان و نگهداری
میکرد.
ضابط در زرنگی مثال نداشت؛ اما با این وجود، و علیرغم آن
همه تیزهوشی، هرگز به گرد پای محسن هم نمیرسید.
ظاهراً
خبر وجود رادیو در اردوگاه، به عراقیها رسیده بود.
حتماً یکی دو نفر
جاسوس، خبرهای داخل اردوگاه، و نیز مطلع بودن اسرا از اخبار ایران را به
آنان گزارش کرده بودند؛ و چنین بود که ضابط خلیل به کمک ایادی و افراد تحت
امرش، به دنبال کشف منبع این دگرگونی، شب از روز نمیشناخت.
هر روز
بازرسی و تفتیش بود. حتی یک روز، نمایندهی صلیب سرخ که به اردوگاه
آمده بود، به ما خبر داد که از او خواستهاند با وساطت، رادیو را از اسرا
گرفته و به مسئولین اردوگاه تحویل دهد؛ و در این صورت، کسی مشمول مجازات
نمیشد. از آنها اصرار بود و از ما انکار، ولی انکارها چیزی را تغییر
نمیداد؛ چرا که عراقیها به یقین رسیده بودند که رادیویی در اردوگاه وجود
دارد.
یک روز صبح زود، سوت آمار به صدا درآمد. همه
با شتاب خودشان را به صف آمار رساندند. تمام درهای آسایشگاه قفل شد. حدود
بیست نفر سرباز، بیل و کلنگ به دست، وارد اردوگاه شدند. مسئولشان آنها را
به دو گروه تقسیم کرد. گروهی به سمت راست و گروهی به سمت چپ رفتند وجود
محمد گاوی، که قبلاً افتخار گرفتن یک رادیو از اسرا را در پروندهی خود
داشت، همه را به این باور رساند که این بازرسی صرفا به خاطر پیدا کردن
رادیو است. از طرف دیگر، بازرسی بدنی نیز شروع شد؛ با دقتی که حتی یک سر مو
و نوک قلم، از چشم آنها دور نمیماند. در پایان بازرسی، محسن آقا را صدا
کرده و به او هم کلنگی دادند. او به همراه سربازان عراقی. هر کجا را که
لازم بود، میکند. اگر موزاییکی لق بود. به سرعت کنده و زیر آن کاوش میشد.
هر شکاف دیوار، سوراخ، چاله و گودالی که کمی شکل مشکوک داشت، با بیل و
کلنگ زیر و رو میشد و محسن با صبر و طمأنینهی خاص خودش، بیشتر کارهای شاق
و سخت آنها را انجام میداد. تمام اسرای اردوگاه در دل خداخدا میکردند. آیهی
امن یجیب... و ذکر و جعلنا... نذر صد یا هزار صلوات، دعا و ندبه، تنها راه
نجاتی بود که به ذهن میرسید و همه به عنوان بزرگترین حربه، به آن توسل
جسته بودند. قلبها چنان تند میتپیدند که گویی هوای بیرون پریدن
از سینه را دارند. کسی حرف نمیزد و نفسها حبس و سینهها پر تپش بود. کسی
فراموش نکرده بود که چند روز قبل از آن، آمار پرده گوشهایی که به علت سیلی
خوردن از سربازان عراقی، پاره و خونین شده بود، از بهداری اردوگاه درز
کرده و توصیه شده بود که حتی المقدور، بهانهای به دست این دژخیمان داده
نشود و از درگیری اجتناب شود.
اکثر قریب به اتفاق اهالی اردوگاه، نمیدانستند که هم اکنون
رادیو کجاست؟
آیا در جای امنی قرار دارد؟ و آیا
ممکن است که از خطر محفوظ بماند!؟
بله، جای رادیو در
کنار عراقیها امن بود.چه کسی می توانست بهتر از آنها مراقب آن باشد؟
آنچه
در حال وقوع بود، به شدّت بر اضطراب و نگرانی تمام 1945 اسیر اردوگاه
میافزود و در دل دعا و خداخدا میکردند. از دست دادن احتمالی تنها رادیوی
اردوگاه، یک نگرانی، و عواقب آن، مانند شکنجه و تنبیه، نگرانی بزرگتری
بود. به ظاهر، کسی خون سردتر از آقا محسن به نظر نمیآمد، اما از درونش کسی
خبر نداشت؛ و عجیب آنکه اکثر قریب به اتفاق اهالی اردوگاه، نمیدانستند که
هم اکنون رادیو کجاست؟
آیا در جای امنی قرار دارد؟ و آیا ممکن است
که از خطر محفوظ بماند!؟
بله، جای رادیو در کنار عراقیها امن بود.
چه
کسی می توانست بهتر از آنها مراقب آن باشد؟ آقا محسن رادیوی کوچک
را در ساق چکمهی خود جا داده بود و پا به پای عراقیها، برای یافتن آن هر
کجا را که امر میشد، میکند. محسن در آن لحظات التهاب و بحران، با تمام
اجزای وجود خود، رادیو را در کنار ساق پای خود حس میکرد. بیان این نکته
بسیار راحت، اما احساس و لمس آن در چنبرهی مشتی دژخیم، بسیار دلهرهآور
است.
به هر حال، رادیویی که سربازان عراقی از صبح به دنبال
آن بودند، در تمام لحظات در ساق چکمه، به همراه آنها بود و آنها هرگز این
نکته به عقلشان نرسید، و پس از چندین ...
ادامه دارد ... .