روزگاری قلمها به مسلسل تبدیل شدند و خبرنگاران، خوننگارانی شدند که
عرصه جهاد را برگزیدند و قدم در وادی ایمن گذاشتند .
- بعد از قیام پانزدهم خرداد فعالیتهای خود را در
مبارزه با رژیم طاغوت با پخش اعلامیههای امام و کتابهای اسلامی گستردهتر
کرد و ماموران ساواک همواره دنبال او بودند که سرانجام اوایل مهر
1354 در حالی که از زاهدان اسلحه خریده بود و داخل توپهای پارچه پنهان
کرده بود، در یک درگیری دستگیر میشود او ابتدا به اعدام محکوم سپس با یک
درجه تخفیف به پانزده سال حبس محکوم شد.
حاج حسن پس از سه
سال و نیم تحمل شکنجه و زندان با قیام امت حزب الله به رهبری روحالله از
زندان آزاد شد حضور در جهاد سازندگی، خدمت به امور جنگ زدگان عضویت در
حزبجمهوری اسلامی و سرپرستی خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی در استان
کرمان، آخرین برگهای صفحات زندگی او را رقم زد.
- دخترم که به دنیا
آمد، شش ماه از دستگیر شدن حاج حسن میگذشت. روز یازدهم بچه را به زندان
بردم تا حاج حسن دخترش را ببیند حاجی با دیدن او گفت: بچهای که
روز یازدهم عمرش وارد زندان شده اسمش را زینب بگذارید تا از آن بانوی
بزرگوار درس صبر و پایداری و ایمان بگیرد زینب سه سال و نیماش
بود که پدرش از زندان ساواک آزاد شد.
- رفته بودم زندان برای
ملاقاتش. ماموری همواه او بود گفت: نگران نباشید من اینجا از او پذیرایی
میکنم. حاجی لبخندی زد و گفت: بله، ایشان از ما بسیار عالی
پذیرایی میکنند. پاهای مجروحش را نشان داد و گفت: این آثار پذیرایی است!
-
چهار ماه از دستگیریاش میگذشت. وقتی که آوردندش، دستها و چشمهایش بسته
و پاهایش مجروح بود اما حاج آقا در همان حال آیهای تلاوت کردند
که مضمونش این بود که دنیا فقط صحنه آزمایش و امتحان الهی است، اگر از این
امتحان موفق بیرون بیاییم، مورد رحمت و مغفرت خداوند قرار میگیریم. به ما
توصیه میکرد هیچگاه از یاد خدا غافل نشویم.
- شکنجهها
خیلی ضعیفش کرده بود اما وقتی دادگاه او را تهدید به اعدام کرد، این شعر را
خواند:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند |
رو به صفتان زشت خو را نکشند |
گر عاشق صادقی ز مردن مهراس |
مردار بود هر آن که او را نکشند |
قرائت
این شعر همانقدر که موجب عصبانیت دادگاه و ساواک شد، به خانواده و دیگر
زندانیان روحیه داد.
- قرار بود حاج حسن از زندان ساواک آزاد شود همه
پشت در زندان با حلقه گل منتظر بودیم. وقتی آمد، حلقه گل را به سمتش
بردیم، ولی اجازه نداد آن را به گردنش بیندازیم. با مهربانی و خوشحالی حلقه
گل را گرفت و به گردن یکی دیگر از زندانیهای آزاد شده انداخت و گفت: اینها
لیاقت دارند. اینها با مقاومت خود مبارزه بزرگی را با ظلم و ستم انجام
دادند.
- پرسیدم: چگونه شما را شکنجه دادند؟ گفت: چرا می
پرسی ؟ گفتم: میخواهم ارادهام قوی شود .
گفت: عموجان، این چیزها اراده را قوی نمیکند چه
بسا کسانی که در زندان با اولین شکنجهها لب به سخن باز کردند و همه چیز را
لو دادند و از طرفی کسانی هم بودند که با ایمان قوی و تحمل شکنجهها، حتی
یک کلام سخن نمیگفتند و راز نگه دارد بودند عموجان گفت: باید
ایمان، قوی و محکم باشد تا اراده قوی شود.
- حاج حسن که
میخواست به سربازی برود. همه ناراحت بودیم؛ مخصوصاً پدرش که میدانست
روحیه حاجی با سربازی در رژیم پهلوی جور در نمیآید. هر کار کردند
نتوانستند او را معاف کنند شبی که قرار بود حاجی فردایش به سربازی برود،
پدرش با حال مریض در حالی که به عصا تکیه داده بود، به مدت طولانی به نماز
ایستاد. فردا که برای بدرقه حاجی به پادگان رفتیم. اعلام کردند تعداد
سربازها زیاد است و تعدادی را به قید قرعه معاف میکنند هر چه منتظر شدیم
حاجی نیامد داشتیم ناامید میشدیم که دیدیم آمد و گفت: من معاف شدم.
پرسیدیم که چرا اینقدر معطل کردی تا بیایی؟! گفت: من دیر آمدم که پدر و
مادرهایی که فرزندانشان معاف نشدهاند با دیدن من حسرت نخورند صبر کردم که
بقیه بروند، بعد من بیایم.
- موقع بازگشتش از حج بود ما دقیقا
نمیدانستیم کی قرار است بیاید با بستگان، گوسفندی را تهیه و برای قربانی
کردن جلوی پای او به ترمینال بردیم . اما خبری ازش نبود با ناراحتی به
منزل برگشتیم و دیدیم کنار پدرم نشسته! پرسیدیم چرا خبر ندادید؟ لبخندی زد
و گفت: این تشریفات زائد است و مراسم هر چه سادهتر باشه، بهتر.
-
اگر جایی دعوت بودیم و بیش از یک نوع غذا بر سر سفره بود، فقط از یک غذا
میخورد .
- میگفت: دخترها، مخصوصاً باید هم آداب زندگی را خوب
بیاموزند و هم تحصیلات عالی داشته باشند او معتقد بود که ما باید در جامعه
پزشک زن داشته باشیم که زنان و دختران جامعه ما برای درمان به پزشک مرد
مراجعه نکنند. آن زمان تعداد پزشکان زن خیلی کم بود.
- باران
میبارید داشتیم از خانه بیرون میرفتیم که حاج حسن بلافاصله توقف کرد.
چادر ماشین را آورد و روی سیمانها و گچهایی که یکی از همسایهها توی کوچه
ریخته بود و کار بنایی داشت، انداخت. همسایه ظاهراً در منزل نبود و وسایل
بناییاش زیرباران مانده بود.
- توی گردان ما همه نوجوان بودند تنها
کسی که بالای چهل سال داشت، عموحسن بود هیچ وقت به خاطر بزرگ تر بودن از
انجام کارهای کوچک ابا نداشت. همیشه خودش را برای انجام هر کاری سرحال و
آماده نشان میداد.
- هر وقت کسی از خرید لباسهای گرانقیمت و
ظاهراً شیک صحبت میکرد، میگفت: تن آدمی شریف است به جان آدمیت/ نه همین
لباس زیباست نشان آدمیت. همه فامیل به زندگی ساده ما غبطه میخوردند.
-
برادرم علیاصغر شهید شده بود حاج حسن هم مجروح بود و پشتش کاملاً سوخته
بود و در حال استراحت در خانه بود ما برای رفتن به مراسم تشییع جنازه آماده
میشدیم حاجی اصرار داشت که بیاید هر چه به او گفتیم کسی از شما توقع
ندارد با این حال در گرمای تابستان به تشییع جنازه بیایی، قبول نکرد
میگفت: اصغر از ما سبقت گرفت در مراسم تدفین اصغر، ما خیلی گریه و
بیتابی میکردیم. حاجی آمد و با تعجب گفت: شماها دارید گریه میکنید؟ من
به حال او غبطه میخورم. شهادت در راه خدا سعادت میخواهد آن وقت شما گریه
میکنید؟! همه را آرام کرد.
- بازویش تیر خورد و
کمر و پشتش به خاطر آتش گرفتن کوله آرپیجیاش سوخته بود برای خاموش
کردنش، خودش را در خاک و شن غلتانده بود. عمق سوختگی از گوشت به استخوان
رسیده بود. هر روز ملحفه را میشستم، بعد از آن که طشت آب را بیرون
میبردم. میدیدم شن ته نشین شده است. شش ماه از این وضعیت و محرومیت رنج
میبرد، اما حتی یک آخ از او نشنیدم.
- هوا خیلی سرد بود از داخل سنگر بیرون آمدم که وضو
بگیرم. عموحسن هم با من آمد به طرف تانکر آب. گفتم: عموجان، خیلی هوا سرد
است. نمیشود وضو گرفت لبخندی زد و گفت: حیف است شب آخری نماز شب
را از دست بدیم. وضو گرفت. بیرون از سنگر در گوشهای ایستاد به نماز و در
آن سرمای سرد و خشک، آخرین نماز شب را بجا آورد.
- سال 63
بعداز سفر حج، به جبهه رفت. توی عملیات بدر در جزیره مجنون
مفقودالاثر شد منتظر همه چیز بودم؛ حتی شهادت، اسارت و جانبازی
مجددش، ولی هیچوقت به گم شدن پیکر خستهاش فکر نمیکردم. سیزده سال
انتظار بی پایان برای پیکرش ، با بچه های قد و نیم قد ! وقتی پیکرش را بعد
از 13 سال برای تشییع آوردند، بچهها خیلی بیتابی میکردند من که گویی داغ
چندین سالهام تازه شده بود، بیشتر از بچهها بیتاب بودم. همان زمان یاد
شهدای کربلا افتادم که حضرت زینب(س) بعد از دیدن جنازه شهدا به برادرش
فرمود: آیا تو برادر زینبی؟!
بعد از شهادتش، یک شب خوابش را دیدم. در
آشپزخانه داشت وضو میگرفت. گفتم: شما دائم این طرف
و آن طرف
میروی، یک مدت زندان، بعد جهاد سازندگی، بعد جبهه. دیگر نمیگذارم جایی
بروی. هر جا که میروی، باید مرا هم با خودت ببری. لبخندی زد و در حالی که
به طرف حیاط میرفت، آیهای خواند و گفت: خداوند با صابران است.
آنچه خواندید گوشه ای از خاطرات شهید حاج حسن
مصطفوی ، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی ایران بود .