0

چند خطی برای تو ...

 
esmailjavadi
esmailjavadi
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 521
محل سکونت : البرز

چند خطی برای تو ...

می ترسم از اینكه راه را بدون تو گم كنم ....

این چند خط را فقط برای تو می نویسم. برای تو كه این روزها بد جور سینه ات خس خس می كند. برای تو و به یاد سرفه های شبانه ات كه بدجوری پَكرت كرده. نه اینكه از درد سرفه ها گله داشته باشی، كه خودم شنیدم در سجده نمازت از خدا می خواستی به خاطر آزار ناخواسته همسایه ها از گناهت بگذرد.

جانباز

دروغ چرا ، اینجا می نویسم چون رویم نمی شود به خودت بگویم. اینجا می نویسم چون خجالت می كشم رک و راست با خودت حرف بزنم. راستش بدجور می ترسم از اینكه نباشی. از اینكه سایه ات روی سرم نباشد. می دانم این حال و روزت تازگی ندارد و قبل تر هم یادگاری دوران عشق بازی ات با خدا به زحمتت انداخته بود، اما این بار نمی دانم چرا بیشتر از همیشه ترسیده ام. چند روز پیش وقتی دیدم دور از چشم همه داشتی دستمال خونی ات را می شستی، تمام بدنم لرزید. پاهایم سست شد. نشد كه بایستم و تماشایت كنم. فرار كردم. رفتم تا نبینم. و شاید تا نبینی ام. نبینی كه پسرت، پسر رشیدت چطور زمین گیر شده..

راستش از یک چیزی هم خیلی می ترسم. از خودم بعد از تو.! می ترسم از اینكه راه را بدون تو گم كنم. كه نفهمم كجا باید بروم و چه باید بكنم. به خودت نگفته ام اما تمام این سال ها را، لحظه به لحظه اش را به تک جمله هایت كه مثل چراغ راهم بود مدیونم. باور كن خجالت می كشم از گفتنش اما "و الله" كه من بدون تو هیچم. هیچ ..

دیروز كه با دكترت صحبت كردم، وقتی گفت دعا كنیم، دلم هری فرو ریخت.

حاجی خیلی حرف دارم برای گفتن. بدجور احساس تنهایی می كنم. نه اینكه فكر كنی تو كلم را از دست داده باشم . نه. به همان خدایی كه خودت به من شناساندی قسم كه حتی یک لحظه هم امیدم را از دست نداده ام.

ای کم نظیر عشق(به مناسبت روز جانباز)

اما چه كنم كه این دل لعنتی امانم نمی دهد. دست خودم كه نیست. هركار كه می كنم، هر چقدر كه ذكر می گویم، هرچقدر كه دعا می كنم، باز دلم آرام نمی شود كه نمی شود.

حاجی آخر خودت بگو چطور تاب بیاورم وقتی كه سرفه های بی امان و ممتدت را می بینم. چطور تحمل كنم وقتی تنگی نفست را و روی زمین از درد سینه دست و پا زدنت را می بینم. بار اول نیست، درست. اما والله این بار نگاهت از همیشه غریب تر است. به خدا این بار خودت هم حال و هوای دیگری داری. این را جمعه وقتی كه ماسک اكسیژن را تنظیم می كردم فهمیدم. از لبخندی كه روی لبت بود. از نگاه مظلومی كه تا عمق وجودم را آتش زد. از تشكرت كه لحنش از هر روضه ای برایم تلخ تر و سنگین تر بود..

حاجی به خدا بدجور درمانده ام. بدجور ناتوانم. خودت بگو چه كنم. خودت دلداری ام بده. خودت با تک جمله ای قلبم را قوت بده. تو را به خون رفقایت خودت از این هول و هراس نجاتم بده.

 
پنج شنبه 23 اردیبهشت 1389  10:26 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها