0

بمناسبت بازگشت پیکر سردار گمنام جبهه ها شهید سرلشکر" علی هاشمی"فرمانده قرار گاه نصرت سپاه

 
hooshyar
hooshyar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 75
محل سکونت : خوزستان

بمناسبت بازگشت پیکر سردار گمنام جبهه ها شهید سرلشکر" علی هاشمی"فرمانده قرار گاه نصرت سپاه

"شب‌هاي بي‌قراري" براي او که از بزرگترين حوادث جنگ بود
جنگ يعني صداقتي که عاشقي ها را رقم زد و بي اين عاشقي ها شايد جنگ و آثار آن فراموش‌مان مي‌شد،مگر مي‌شود تو را که جاري تر از دريا و روشن‌تر از خورشيد و با صلابت‌تر از کوهي وصف نمود؟
عاقبت سردار تو را راضي کرد عقب بيايي ولي به محض سوار شدن در ماشين،هلي‌کوپترهاي عراقي سرراهتان نشستند و شما را به رگبار بستند...
سلام سردار! همين چند لحظه پيش بود که پيامک جديدي از عليرضا الهام به دستم رسيد، بازگشت پيکر شهيد علي هاشمي به ميهن مبارک باد.
پيام بسيار کوتاه و بلند بود. چقدر با خواندن اين خبر گريه کردم، از شدت شوق و حزن، پياده از خانه تا حرم حضرت معصومه(س) قدم زنان رفتم و براي آمدن تو دريا دريا اشک ريختم. چه آمدني؟ آخر حالا چه وقت آمدن بود؟ اصلاً آمدن الان تو و ايام شهادت حضرت فاطمه يعني چه؟ اصلاً رابطه تو و مفقود الاثر مدينه يعني چه؟‌ به هر که دستم رسيد تلفني خبر را دادم و همه از تعجب تا لحظاتي گيج و منگ بودند و يک صدا مي گفتند علي هاشمي برگشت. سردار!
از دو سال پيش تاکنون مشغول نوشتن تاريخ قرارگاه نصرت شدم، هرچه از قرارگاه مي نوشتم، تو گويي از علي هاشمي مي نوشتم. با هر که جلسه در مورد قرارگاه مي‌گذاشتم وقتي هنوز در اوايل حرف هايمان بوديم ناگهان غم غربت و غريبي تو گل مي‌کرد و بحث از دستمان خارج مي‌شد. يادم است وقتي که با احمد غلامپور فرماندهي قرارگاه کربلا درباره تو بحثي را شروع کردم او قدري از قرارگاه گفت ولي در کنار همه حرفهايش تندتند مي گفت علي را کسي نشناخت. علي خودش از مشهور شدن فراري بود، او از قصه تشکيل قرارگاه و انتخاب تو توسط آقا محسن براي فرماندهي قرارگاه نصرت مي گفت.
راز بردن تو پيش آقا محسن و جلسات سري تو و محسن، از بردن محسن به عمق هور و تا لب سيل بند عراقي ها. چقدر من از شنيدن اين حرف ها احساس غرور مي کردم، او با متانت خاصي ‌مي گفت حاضرم قسم بخورم که سردار هور احدي، غير از علي ‌هاشمي نيست. چقدر با تعجب و اراده اين حرف‌ها را مي زد.
با سردار شهبازي وقتي از حالات تو حرف مي زدم مي گفت دکتر! علي هاشمي بزرگترين حادثه تاريخي جنگ بود، او وقتي از لحظات آخر تو و گرجي در قرارگاه نصرت در جزيره مي گفت عرق مي کرد و سعي مي‌کرد من متوجه بغض پنهان او نشوم. سردار بهنام وقتي مي خواست شخصيت تو را توصيف کند، شمرده شمرده و با تأني مي‌گفت هر چند روزگار پر از همهمه و خالي از غيرت مردانگي است ولي وقتي در هور از علي جدا شدم، و ديگر تا امروز از او خبري ندارم باورم شد در تاريک ترين فصل عمرم بايد تا آخر دنيا چشم انتظار آمدن او باشم و از خدا مي خواهم اين آرزو را به گور نبرم.
سردار گرجي که تازه از لبنان برگشته بود، ساعت 12 شب براي از تو گفتن با او قرار گذاشتم نيمه شب، خستگي من و سکوت ستاره ها بهترين بهانه بود براي حرف هاي ناگفته گرجي از تو. او گاهي مواقع مي گفت ضبط را خاموش کن تا حرفي از دلم در مورد علي بگويم. او مي گفت و من در حالي که سرم را پايين گرفته بودم، از آن همه قدرت و عظمت احساس حقارت مي‌کردم. او ادامه مي‌داد هيچ کس علي هاشمي را بهتر از محسن رضايي نمي‌شناسد. سردار گرجي مي گفت لحظات آخر در قرارگاه هرچه گفتم حاج علي خطر سقوط قرارگاه است بايد برويم عقب، ‌اين دستور آقا محسن است. تو با يک غرور خاصي مي گفتي: برادر گرجي جزيره مجنون فرزند من است، بچه ها هنوز در خط خندق مشغول دفاع هستند. من چطور عقب بيايم؟
عاقبت سردار گرجي تو را راضي کرد عقب بيايي ولي به محض سوار شدن در ماشين، هلي‌کوپترهاي عراقي سر راهتان نشستند و شما را به رگبار بستند. سردار گرجي مي گويد تو فرياد زدي همه به نيزارها پناه ببريد. گرجي از آن لحظه اي که از تو جدا شد تا امروز تنها مي گويد نمي دانم در يک لحظه من و علي چطور از هم جدا شديم من اسير عراق شدم و تمام فکرم پيش علي بود. علي جان! سردار گرجي مي گويد گاهي در زندان الرشيد عراق در بغداد ياد تو مي کردم تا اينکه يک شب تو را در خواب ديدم که لباس احرام به تن همراه حميد رمضاني داريد و در مکه هستيد. او مي گويد صبح که بيدار شدم يقين کردم علي شهيد شده است.
سردار سوداگر هم وقتي همراه او پيش علي شمخاني رفتيم تا درباره تو بحث کنيم، گفت دکتر! از شمخاني بخواه تنها از ناگفته‌هاي خودش درباره علي هاشمي بگويد، وگرنه جلسه مفت گران است. من هم در شروع جلسه گفتم امير! اگر مايل هستي تنها از علي هاشمي بگو. او زيرکانه از بحث عبور کرد و گفت حکايت علي، حکايت خورشيد است.
با آقا محسن رضايي سه جلسه درباره تو حرف زدم. او از تو و لحظات ناب هور حرف هايي زد که به عمرم نشنيده بودم، آقا محسن مي گفت علي در اوج گمنامي کار مي کرد و راضي نبود احدي غير از من از تلاش او اطلاع داشه باشد. علي مجسمه ادب و اخلاق بود.
علي جان! محسن مي گفت علي وقتي من و رشيد و صفوي و باقري را قبل عمليات خيبر به عمق هور الهويزه برد همه وجودش چشم شده بود و مرا مي پاييد و مدام مي گفت برادر محسن! ديگر بس است برگرديم. وقتي حرف اين شد که آقا محسن به نظر شما الان علي کجاست؟ اسير است؟ مفقود است؟ او با يک بغض و اندوهي گفت: به نظرم علي در نيزارهاي تنهايي هور است.
چقدر من از اين حرف آقا محسن گريه کردم. علي جان تمام حرف هاي من و آقا محسن در کتابي به نام مسافر هور آماده چاپ شده که تو از راه رسيدي. همين ديروز بود که مرتضي سرهنگي نسخه نهايي کتاب را جهت بازبيني نهايي برايم فرستاده بود. امشب وقتي خبر تو را به او دادم مدام مي گفت عجب، عجب، عجب.
بگذريم من ماندم روز دوشنبه که روز شهادت حضرت فاطمه است در اهواز چگونه به ديدار تو بيايم؟
علي باور کن دوشنبه اهواز عاشورا مي شود؟ مي داني از همين الان بچه هاي مسجد جزايري دارند براي تو علم و بيرق آماده مي کنند؟ صادق آهنگران دارد براي تو از حبيب الله معلمي نوحه تهيه مي کند؟ چه مي شود؟
يادش بخير در ايام عيد همراه سردار گرجي در مراسم ساليانه قرارگاه نصرت در اهواز شرکت کردم. در آن مراسم همسرت و مادرت آمده بودند و تمام هوش و حواسشان به سخنرانان بود تا از تو بشنوند. عکس تمام قد تو در حالي که گوشي بي سيم را در دست داشتي، چقدر صحن آمفي تائر را عوض کرده بود. وقتي گرجي شروع کرد از تو گفت من تنها گريه مي کردم و پيش خود مي گفتم مادر علي با شنيدن حرف هاي گرجي چه حالي پيدا مي کند؟ ‌
علي جان! بهتر مي داني گاهي شهادت، تمام غصه ها و رنج ها و مرارت ها را به دل خريدن است. شهادت در چرخش ‌نگاه يار است و هر از گاهي برايشان با آن دل نازکش گريه مي کند و عده اي را مي شناسم که قبل از ديدار آنان بيمناک و ترسانند. به قول ارمغان به آنها که رفتند تاريخ شدند و آنها که ماندند بايد خاطرات را جاودانه کنند، چراغي فراروي آيندگان و من امشب با آمدن تو تمام دلتنگي هايم را ساده و صميمي هجي مي کنم تا به آناني که تو را نديده اند بگويم جنگ يعني صداقتي که عاشقي ها را رقم زد و بي اين عاشقي ها شايد جنگ و آثار آن فراموش‌مان مي‌شد.
حرفهايم تمام شد. اين حرفها البته در حد قد و قواره من در تعريف از توست، وگرنه مگر مي‌شود با قلم خاکي ـ اقيانوس عشق و عاطفه را تصوير نمود؟ مگر مي شود با اين قلم خاکي من بعد از فاو و حلبچه و جزيره مجنون، غزل تو را سرود؟
مگر مي‌شود تو را که جاري تر از دريا و روشن‌تر از خورشيد و با صلابت‌تر از کوهي وصف نمود؟
در يک کلمه، سردار علي هاشمي به خانه دل خوش آمدي. اين بالاترين افتخار بر ماست که شاهد پرواز تو بر شانه‌هاي بلند آفتاب با غروبي عارفانه باشيم.
*حجت‌الاسلام دکتر محمدمهدي بهداروند - برگرفته از سايت تابناک
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389  1:38 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها