روزي روزگاري دختركي براي شستن لباسهاش به كنار رودخونه ميره وقتي مشغول لباس شستن بود يكدفعه ميبينه كه يكي از لباسها رو آب رودخونه داره با خودش ميبره. بدنبال اون ميدوه و ميره تا اونرو از آب بگيره لباس همراه آب ميره و ميره تا جلوي يك خونه وقتي دولّا ميشه تا لباس و برداره ميبينه يكسي داره صداش ميكنه آي دختر! بيا تو ببينم بله، اونجا خانهي يك ديو بود دختر با ترس و لرز ميره تو ميگه بله با من كاري داشتين!؟ ديوه ميگه تو اينطرفا چكار داشتي؟ كسي جرأت نداره به در خونهي من نزديك بشه، دخترك ميگه من داشتم لباسهامو ميشستم يكيشونو آب آورد تا اينجا، ديو ميگه خب! پس، از اين به بعد تو بايد هر روز بيايي اينجا و شپشهاي سر منو تمييز كني و كارهاي خونهي من رو هم انجام بدي دختر كوچولو به ناچار قبول ميكنه و از فرداي اون روز هميشه به خونه ديو ميرفت و تمام كارهايشان را انجام ميداد ديو دختري داشت كه اصلاً دختر خوبي نبود كثيف و نامرتب و حرف گوش نكن همش هم دختر كوچولو رو اذيت ميكرد و بهش دستور ميداد كه اينكار را بكن و اين كار رو نكن دختر كوچولو مدتها در خانهي ديو زحمت كشيد و كار كرد با وجود اينكه اذيتش ميكردن باز هيچي نميگفت و حرف گوش ميكرد تا اينكه يك روز موقع رفتن به خانه جلوي در خانه ی آقا ديو صورتشو با آب رودخانه ميشوره و ميره. وقتي ميرسه خانه مادرش ميگه واي چقدر قشنگه! اين ماه چيه روي پيشونيت!؟ دختر كوچولو ميره جلوي آيينه و خودشو نگاه ميكنه ميبينه روي پيشونيش يك ماه قشنگ و درخشان هست ميگه نميدونم رفتم دست و صورتم رو با آب رودخانه شستم و حالا اين ماه روي پيشونيم هست. فرداي اون روز باز مثل هميشه ميره به خونهي آقا ديو آنها هم از ديدن ماه روي پيشوني دختر كوچولو تعجب ميكنند و ازش ميپرسند كه چطور اينجوري شده دخترهم براشون تعريف ميكنه بالافاصله دختر ديو هم ميگه منم الان صورتم رو با اون آب مي شورم تا يك ماه هم روي پيشوني من بياد . وقتي صورتشو شست تمام صورتش پر از زخم شد دختر ديو خيلي ناراحت بود ميدونين چرا اينجوري شده بود؟ براي اينكه اون دختر خوبي نبود و خدا هم او را اينجوري تنبيه كرد ولي ماه پيشوني چون خيلي دختر خوبي بود خدا به اون اين جايزه رو داد: يك ماه بر روي پيشوني