0

حسن كچل

 
pasargad54
pasargad54
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 2135
محل سکونت : اصفهان

حسن كچل

يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربون هيچ‌كس نبود. پسرك تنبلي بنام حسن كچل بود كه همه ازش ناراضي بودند به خاطر اين‌كه از صبح تا شب فقط مي‌خورد و مي‌خوابيد و دست به هيچ كاري نمي‌زد. مادرش هر روز صداش مي‌كرد و مي‌گفت: حسن برو سر كار تنبلي نكن، تنبلي كار بديه. امّا اون گوش نمي‌كرد هيچ كدوم از بچه‌هاي محلشون حاضر نبودند باهاش بازي كنند همه مي‌گفتند تو تنبلي ما دوست نداريم با بچه‌ي تنبل بازي كنيم. يك‌روز مادر حسن فكري به ذهنش رسيد رفت و مقداري سيب خريد بعد، از پشت در اتاق حسن چيدشون تا چند تا هم پشت در خانه، حسن كه بيدار شد و از اتاق اومد بيرون سيب‌ها رو ديد و شروع كرد به جمع كردن تا بخوردشون كه وقتي رسيد پشت در ديد در بسته شد هر چي در زد مادرش در رو به روش باز نكرد و گفت: تا نري دنبال كار و كار پيدا نكني و دست از تنبلي نكشي درو به روت باز نمي‌كنم. حسن پشت در نشست و تا شب سيب‌ها رو خورد. شب هر چي در زد و گفت مادر در رو باز كن شب شده بيام تو صبح ميرم دنبال كار مادرش قبول نكرد و گفت: ديگه باز نمي‌كنم حسن هم مجبور شد بيرون پشت در بخوابه. فردا صبح كه شد حسن كچل ديد نه، بايد بره دنبال كار وگرنه امشب هم بايد بيرون بخوابه براي همين هم همه جا رفت و گشت تا كاري پيدا كرد و شب رفت خونه. مادرش گفت مگه كاري پيدا كردي!؟ حسن كچل گفت بله مادر از فردا صبح ديگه ميرم سر كار و از آن روز به بعد حسن مشغول به كار كردن شد ديگه كارش فقط خوردن و خوابيدن نبود. به خاطر همين هم همه دوستش داشتند و بچه‌ها از بازي كردن با حسن کچل لذت مي‌بردند
یک شنبه 19 اردیبهشت 1389  2:02 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها