چاله اي به اندازه دو پا
مجتبي نوري از بچههايي بود كه با داشتن تحصيلات عالي و مقام فرماندهي در
گروهان خيلي بي ريا و خاكي بود. كمتر ديده بودم غذاي گرم و يا غذاي معمولي
بچهها را بخورد. هميشه صبر ميكرد تا همه غذايشان را بخورند ، آن وقت پس
مانده غذاي بچهها را ميخورد. ميگفتند مهندس است. گاهي طرحهاي عجيبي مي
داد كه آدم در حكمتش ميماند. آخرين طرحي هم كه داد طرح چگونگي شهادتش بود.
نحوه شهادتش را همانطور كه ميخواست خودش طراحي و اجرا كرد و همانطور هم
شهيد شد.
در عمليات كربلايي چهار همان ابتداي حركت، وقتي ستون بچهها پشت كانال
منتظر باز شدن راه بود، خمپاره خورد ميان ستون. بچهها گفتند مجتبي زخمي
شده و رفته است عقب. اما صبح كه شد، ديدم برگشته است و با همان حال زخمي،
ماند تا عمليات كربلاي پنج. ماند تا طرحش را كامل كند.
صبح عمليات كربلاي پنج، از منطقه ام الطويل به سمت نهر جاسم در حركت
بوديم. قرار بود پاي نهر مستقر شويم. من بودم و حقاني. حقاني از بچههاي كم
سن و سالي بود كه به زور آورده بوديمش. از آن بسيجيهاي بر شر و شور.
يكباره آتش عراق شديد شد و زمين گيرمان كرد. من پريدم داخل يك چاله كه مثل
ته يك تخم مرغ بود. آن قدر كوتاه و باريك بود كه بايد حسابي خودت را جمع و
جور ميكردي تا در آن جا بگيري. به حقاني گفتم: اين ديگر چه جور چالهاي
است؟ حقاني در آمد كه "آقا مجتبي كنده. مهندسه بابا... " مجتبي نوري را
ميگفت. اما حرفش تمام نشده بودكه صداي سوت يك خمپاره صد و بيست به گوشمان
خورد. من به زور خودم را تو چاله جمع كردم ولي نفهيدم حقاني چكار كرد.
خمپاره كه منفجر شد و گرد و خاكها خوابيد ديدم تركش بزرگي سر حقاني را با
خود برده است.
ظهر بود كه با بچهها رسيديم حوالي نهر جاسم. به ما گفته بودند فعلا
بايد هواي نهر را داشته باشيم. ظاهرا عراق ميخواست از سمت نهر پاتك كند.
پشت سر ما غذا هم آوردند. لشگر هفده يكي از لشكرهايي بود كه از همان ظهر
اول عمليات هر طور بود غذاي گرم ميرساند به خط . آقا مجتي ترتيب غذاي
بچهها را داد اما خودش غذا نخورد. روزهاي عادي غذاي گرم نميخورد چه برسد
به آن روز.
من بعد از غذا و نماز مشغول نگهباني بودم كه آقا مجتي آمد و گفت: آقاي
نوحه خوان شما برويد در آن سنگر نگهباني بدهيد. با دست سنگري را درست لب خط
رو به عراقيها نشان داد. سنگر مال خود عراقيها بود و آنها كاملا روي آن
ديد داشتند. با تعجب نگاهش كردم و گفتم آقاي مجتبي! آنجا فشنگ ميآيد، مگر
نميبينيد؟
لحظهاي نگاهم كرد و بعد گفت: راست ميگي. و نگاهش را دوخت به آسمان.
لحظاتي همانطور خيره، آسمان را نگاه كرد. حال طبيعي نداشت. به شوخي گفتم:
آقاي مجتبي التماس دعا داريم. يكبار انگار كه به خودش آمده باشد سرش را
پايين آورد و گفت: "چي ميگي؟ " گفتم هيچي، فقط التماس دعا داشتيم. با حال
خاصي نگاهم كرد و گفت: معلوم هست چي ميگي تو؟ و بعد راه افتاد و رفت. حس
كردم حالت كساني را دارد كه لحظههاي آخر را ميگذرانند. اين حالات را در
بچههاي ديگر هم ديده بودم. بعضي از بچهها در لحظههاي آخر رفتارشان غير
طبيعي ميشد. حرفهاي عجيبي ميزدند و كارهايي ميكردند كه تا به حال كسي
آنها را اين طور نديده بود. يك جور هذيان گويي و انجام يك سري كارهاي غير
معمول.
پنج شش دقيقه گذشت. باز مجتي برگشت و همان حرف را تكرار كرد: "آقاي
نوحه خوان، گفتم بريد توي اون سنگر نگهباني بديد. " باز هم به همان سنگر
اشاره كرد. اين بار با دلخوري گفتم: آقا مجتبي بهتان كه گفتم آنجا فشنگ
ميآيد. ميبينيد كه. دوباره به آسمان نگاه كرد و گفت: راس ميگي.
حدسم در مورد مجتبي داشت به يقين تبديل ميشد. به نظرم ميرسيد او ديگر
ماندني نيست. گفتم: آقا مجتي التماس دعا داريم. اين بار انگار حرفم را
نشنيد. با همان حال خاصي كه داشت برگشت و راه افتاد و رفت سمت عقب. مطمئن
شدم ديگر زياد زنده نميماند. نميدانم چرا تصميم گرفتم همراهش بروم. انگار
ميخواستم تا لحظه آخر پيشش باشم. نگاهش كردم. ديدم رفت سمت همان چاله.
دنبالش راه افتادم. به چاله كه رسيد ايستاد. باز هم به آسمان نگاه كرد و
بعد پا گذاشت داخل چاله، همين كه پاي دومش را برداشت، يك خمپاره صد و بست
از راه رسيد. من سريع دراز كشيدم روي زمين. خمپاره منفجر شد و خاك و غبار
همه جا را پوشاند. لحظاتي همانطور ماندم تا دود و غبار خوابيد. بعد آرام سر
بلند كردم و از دور چاله را نگاه كردم. اثري از مجتي نبود. تعجب كردم.
چاله آن قدر نبود كه همه تن مجتبي را در خود جا داده باشد. بلند شدم و به
سمتش رفتم. وقتي رسيدم همه چيز دستگيرم شد. خمپاره تمام سر و بدن مجتبي را
برده بود و فقط پاهايش مانده بود داخل چاله. چالاي كه فقط به اندازه پاهاي
مجتبي جا داشت.
آقا مجتبي چاله را فقط به انداز پاهايش كنده بود.انگار مي خواست فقط
پاهايش بماند. شايد ميخواست بدنش كاملا محو نشود. پاهايش و رد آنها بماند
براي ما و چيزي از او براي مادرش برگردد.
*راوي: محمد حسين نوحه خوان
ويژه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا 2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا 3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا 4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا
پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com
تالارهای تحت مدیریت :
مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 10:46 PM
تشکرات از این پست