شعر کودک گرسنه
کودک گرسنه
شب سیاه و کوچه خلوت
شهر خالی از هیاهو
ماه پیدا ، یک نفر هم
تا سحر بیدار با او
کلبه ای در کوچه ساکت
کودکی در کلبه خسته
کودک تنها گرسنه
منتظر بر در نشسته
در سکوت سرد کوچه
می شود یک سایه پیدا
سایه یک مرد خسته
سایه یک مرد تنها
ناگهان برق امیدی
می دود در جان کودک
می شود لبریز شادی
کاسه چشمان کودک
مرد تنها با تبَسم
می نشیند در کنارش
کودک اکنون غم ندارد
سر رسیده انتظارش
قرص نانی هست با او
می دهد آن را به کودک
سیر می گردد دوباره
کودک تنهای کوچک
می نشیند بر لبانش
برق لبخند رضایت
می زند فریاد شادی
یا علی جانم فدایت
شعر از: علی اصغر نصرتی
شنبه 11 اردیبهشت 1389 6:25 PM
تشکرات از این پست