پدرم شبيه عكسهايش بود
من در آن خواب چهره پدرم را
از نزديك ديدم. شخصي بود با چهرهاي درست شبيه به عكس هايش. خواب ديدم در
مكان گلخانه، خالهام ايستادهام. ناگهان از بين گل ها نوري به طرفمان
آمد. چهرهاي از درون نور ظاهر شد، خوب كه نگاه كردم پدرم بود. او به من
لبخند ميزد.
آخرين باري كه حاج
مهدي براي خداحافظي به منزل آمد، آرامش خاصي در چهرهاش احساس كردم.
مهربانتر از هميشه به نظر ميآمد.
او زهرا را با خود به پارك برد. زهرا آن وقت دو سال بيشتر نداشت. برايش
لباس و اسباب بازي خريد و حسابي او را در خيابانهاي اهواز گرداند.
آن شب دلم بيدليل گرفته بود. گريه امانم نميداد. هر چه ميكردم بر
خودم مسلط شوم نميتوانستم؛ با آنكه از هيچ چيز خبري نداشتم. نميدانستم
آيا حملهاي در كار است يا نه؟ آيا حاجي در عمليات شركت خواهد كرد يا نه؟
بياختيار گريه مي كردم. حال و هوايم طور ديگري شده بود.
حاج مهدي پيراهن مكهاي خود را پوشيد. آن پيراهن را خيلي دوست داشت. از
مكه آورده بود و تبرك خانه خدا بود. ساعتي كه به او هديه داده بودم از دست
باز كرد و به من داد. پول هاي جيب و مدارك كيفش را خالي كرد. فقط انگشتر
عقيق را با خود نگه داشت.
رفتارش غريب بود. عجيب بود. به من گفت: "زهرا را به منزل همسايه ببر
تا وقت رفتن، نگاهم به چشمانش نيفتد. " حاجي زهرا را خيلي دوست داشت.
نميدانم چگونه ميتوانست از او دل بكند و از كنارش برود.
موقع خداحافظي به او گفتم: "حاجي ما توي اين شهر غريبم اميدمان بعد از
خدا به تو است. تو را به خدا مواظب خودت باش. "
فقط نگاه كرد و خنديد. سوار ماشين شد و در امتداد بلواري كه به راه
خرمشهر ختم ميشد، رفت. حاجي دستهايش را آنقدر برايم تكان داد تا ماشين به
انتهاي بلوار رسيد و به طرف پل پيچيد. زهرا آنجا نبود.
****
نه تنها من بلكه مردم جيرفت و عنبر آباد نيز هيچگاه آن شب جمعه عجيب و
بهتانگيز را فراموش نميكنند. همان شب جمعهاي كه مردم، فرمانده قلبهاي
خود را بر روي دستان خود تشييع كردند.
حاج مهدي را شب جمعه در بهشت زهرا، قطعه شهداي شهرستان جيرفت به خاك
سپردند. آن روز يكي از روزهاي به يادماندني شهرستان جيرفت و بخش عنبرآباد
بود. حاجي را ابتدا مقابل خانه پدري در عنبر آباد تشييع كردند و سپس او را
به جيرفت آوردند. تشييع جنازه با شكوهي برايش صورت دادند. مردم جيرفت و
عنبر آباد در آن روز گرم تابستان، تابوت حاج مهدي را چون نگين در ميان خود
گرفته و عاشقانه به دور آن ميگشتند.
نيروهاي بسيجي گردان حاج مهدي، پا برهنه بر روي زمين داغ قدم بر
ميداشتند و بر سر و سينه خود ميزدند. انگار عاشوراي ديگري برپا شده بود و
زهير ديگري، حبيب ديگري را از قتلگاه آورده بودند غريب و آشناب ه
خيابانهاي جيرفت آمده بودند تا فرمانده محبوب خود را براي آخرين بار
مشايعت كنند.
حاج مهدي آنچنان در دل مردم راه پيدا كرده بود كه همه احساس نزديكي به
او ميكردند. همين موضوع باعث شده بود مردم در مقابل شهادت او، بيتاب
شوند. حتي دست فروشهيا خيابان هم گريه ميكردند و به دنبال تابوت
ميدويدند و بر سر و روي خود چنگ ميانداختند. مراسم تشييع يكي از
پرشكوهترين مراسمي بود كه آن منطقه به خود ديد.
چيزي از زمان دفن پيكر حاج مهدي نگذشته بود. روزي سر مزارش رفتم. دقيقا
يادم نيست، سوم شهيد بود يا هفتم او. كنار مزار، تو خودم بودم. در آن حال
همسر يكي از شهداي جيرفت آرام كنارم نشست. او بعد از خواندن فاتحه شروع به
گريه كرد. طوري گريه ميكرد كه گويي حاجي برادرش است. آن زن بعد از كمي
گريه، اشكهايش را با گوشه چادرش پاك كرد و گفت: تو براي شهيد طياري گريه
نكن! بگذار من گريه كنم. "
با تعجب گفتم: "مگر شما شهيد طياري را ميشناسي؟ " آهي كشيد و گفت:
"با آنكه شما همسر شهيد طياري[فرمانده دلاور گردان 419 لشگر 41 ثارالله]
هستي، فكر ميكنم، هنوز پي به شخصيت بزرگ او نبردهاي. شهيد طياري سرپرست
بچههاي من بود. او هر وقت از بجهه ميآمد، مبلغي پول براي ما ميآورد. او
مرتب به بچههايم سر ميزد و حال و احوالشان را ميپرسيد. "
از گفتههاي آن زن بسيار متأثر شدم. با شهادت حاج مهدي، عدهاي از
خانواده شهدا بار ديگر داغدار شدند و پدري دلسوز را از دست دادند.
بعد از شهادت او من و زهرا تنها شديم، اما من اعتقاد دارم هرگز حاج
مهدي ما را رها نخواهد كرد و هميشه روج پاكش در كنارمان حضور دارد. شبي را
به خاطر ميآورم كه از خواب پريدم. زهرا آن روزها مريض احوال بود. دست زدم
به بدنش داغ بود. در تب شديدي ميسوخت. ترسيديم. هر چه تلاش كردم تب او را
پايين بياورم نشد. ديگر دارو هم كارساز نبود. پاشويهاش كردم اما حرارت
بدنش تغيير نكرد. هر لحظه حالش بدتر ميشد. دستم به جايي بند نبود. فكر
كردم همسايهها را بيدار كنم. اما ساعت دو و نيم نيمه شب، كار درستي
نبود.ديگر اميدم از همه جا قطع شده بود. زهرا تنها يادگار حاج مهدي بود. او
امانتي بود در دستم، اگر بلايي سرش ميآمد خودم را نميبخشيدم.
نشستم بالاي سرش. قدري قرآن خواندم، دعا خواندم تا خداوند شفايش دهد.
به ياد پارچهاي افتادم كه روي جنازه حاج مهدي كشيده شده بود. قسمتي از آن
پارچه را براي تبرك نگهداشته بودم. آن پارچه چند نفر را شفا داده بود.
رفتم پارچه را آوردم كنار زهرا گذاشتم. در هما حال كنار زهرا دراز كشيدم.
در خواب همان وضعيت را ديدم. ديدم زهرا تب كرده و من بالاي سرش قرآن
ميخوانم.
ناگهان متوجه شدم حاج مهدي كنار بستر زهرا نشسته و زهرا را بغل كرده.
مرا از خواب بيدا ر كرد و به رويم لبخند زد. به من گفت: "چرا اين قدر
ناراحتي؟ "
گفتم: "زهرا تبش پايين نميآيد. ميترسم بلايي به سرش بيايد. " حاج
مهدي در جوابم گفت: "ناراحت نباش! زهرا شفا پيدا كرده ديگر تب ندارد. دستت
را بگذار روي پيشانيش! "
در همين حال از خواب پريدم. نگاهم را در اتاق چرخاندم. جز زهرا كه
كنارم دراز كشيده بود، كسي ديگر نبود. دست به پيشاني زهرا زدم. اثري از تب
در بدنش حس نكردم. زهرا شفا پيدا كرده بود.
من به حاج مهدي خيلي اعتقاد دارم. چند تن از همسايهها و فايملها، از
روح بزرگ حاج مهدي كمك گرفتهاند و مشكلاتشان حل شده است.
بعد از گذشت چند سال زهرا بزرگ شد و خواندن و نوشتن ياد گرفت. روزي
كتاب و دفترهاي زهرا را مرتب ميكردم. ناگهان دست نوشتهاي توجهم را به خود
جلب كرد. خط، خط زهرا بود. در آن دست نوشته اين طور نوشته شده بود:
«من در هنگام شهادت پدرم، دو سال و نيم بيشتر نداشتم از من ميپرسند كه
چه خاطراتي در آن دوران كودكي از پدرم دارم. به نظر شما آخر يك كودك دو
ساله چه خاطرهاي مي تواند از دوران كوتاه دو ساله اول زندگي به ياد
بياورد. من شخصا هيچ خاطرهاي به ياد نمي آورم. حتي چهره پدرم را نيز
نميتوانم به ياد بياورم. راستش به مغزم خيلي فشار آوردم. اما هيچ چيزي
برايم تصور نشد. وقتي بزرگتر شدم عكسي را نشانم دادند و گفتند اين پدرت
است. من چهره پدرم را براي اولين بار در قالب روي ديوار خانهمان ديدم.
فاميل ها ميگويند پدرم علاقه زيادي به من داشت. درست اندازه علاقهاي
كه نسبت به خواهر بزرگم "زينب " داشت. اما حيف كه او از ميان ما رفت.
انگار پدرم طاقت دوريش را نداشت. او پيش زينب رفت. من ماندم و مادرم. ما
خيلي همديگر را دوست داريم. هميشه به ياد پدر و خواهر هستيم. آنها را در
نمازهايمان دعا ميكنيم. آرزو ميكنيم روزي به آنها بپيونديم. مادرم
ميگويد پدرم شب آخر كه براي خداحافظ ي به منزل آمده بود دست مرا گرفت و به
پارك برد انگار ما آن موقع در اهواز زندگي ميكرديم. پدرم آن شب برايم
اسباب بازي خريد. هنوز اسباببازي را به عنوان يادگاري نگه داشتهام. پدرم
را خيلي دوست دارم چند وقت پيش خواب عجيبي از پدرم ديدم.
من در آن خواب چهره پدرم را از نزديك ديدم. شخصي بود با چهرهاي درست
شبيه به عكس هايش. خواب ديدم در مكان گلخانه، خالهام ايستادهام. دختر
خاله ام در كنار من ايستاده بود. ناگهان از بين گل ها نوري به طرفمان آمد.
نور لحظه به لحظه ضعيفتر شد. چهرهاي از درون نور ظاهر شد، خوب كه نگاه
كردم پدرم بود. او به من لبخند ميزد.
هنوز لبخندش را به ياد دارم. او دستش را به طرف ما دراز كرد. به پدرم
سلام كردم. جواب سلام را داد. پدرم كمي پول در دستهايم گذاشت. از ديدنش
شوكه شده بودم. خشكم زده بود تا آمدم به خود بيايم از خواب پريدم.
من پدرم را فقط در خواب ديدهام. من به پدرم كه يك سردار بزرگ بود،
افتخار ميكنم. خيلي خوشحالم از اينكه دختر يك قهرمان هستم، من...»
از خواندن آن حسابي جا خوردم. آن روز فهميدم كه ارتباط عاطفي عميقي
بين اين پدر و دختر برقرار است.
*سوسن شاهرخي
چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا 2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا 3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا 4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا
پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com
تالارهای تحت مدیریت :
مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه
شنبه 11 اردیبهشت 1389 11:46 AM
تشکرات از این پست