دو روايت و يك شهيد
*راوي اول: محمد حسين نوحه خوان
مدتها بود براي اعزام به جبهه مشكل داشتم. روزهاي آخر اعزام كه
ميشد، مادرم بي قراري ميكرد و مدام بهانه ميگرفت و ميخواست به شكلي مرا
از رفتن منصرف كند. من هم براي آنكه عاطفه مادري نتواند از رفتنم جلوگيري
كند، تنها چارهاي كه به ذهنم رسيد اين بود كه از تحصيل انصراف بدهم و
بروم. همين كار را هم كردم.
در اولين اعزام، ما را به مقر انرژي اتمي در جاده اهواز آبادان
فرستادند. در اين مقر به جاي چادر و سوله، كانكس هاي بزرگي بود كه قبل از
انقلاب آنجا مانده بود و بچههاي را در اين كانكس مستقر ميكردند.
يك رو داخل كانكس با بچهها نشست بودم كه آقا محسن روحاني وارد شد. با
همان طمانينه و آرامش خاص خودش. حال و احوال كرديم و خوش و بش و نشستيم به
صحبت همين كه بحث به درس و تحصيل كشيد موضوع را گفتم. يكباره حالت آقا
محسن تغيير كرد و شروع كرد. به پرخاش كردن كه چرا درس را رها كردهام. طوري
حرف ميزد كه اصلا انتظارش را نداشتم. بچههايي هم كه در كانكس نشسته
بودند تعجب كرده بودند. آخر آقا محسن هميشه آرام و متين حرف ميزد و همواره
لبخند و تبسم چاشني كلامش بود ولي اين بار هم مانده بوديم كه چرا ايشان
اين طور شده است. چهراش بر خلاف هميشه بر افروخته شده بود و فرياد ميزد:
"خيلي اشتباه كردي. جنگ بايد در كنار درس باشد. تو به چه حقي درس را رها
كردي و آمدي؟ و ... و گاهي هم در ميان حرفهايش كلمات و جملات گنگ و
نامفهومي ميگفت كه به هذيات بيشتر شبيه بود.
هر چه سعي كردم موضوع را برايش توضيح بدهم قبول نكرد. بعد هم عصبي و
ناراحت از كانكس بيرون رفت. همه بچهها مات و متحير مانده بودند كه چه چيزي
اين طور آقا محسن را عوض كرده است. من حدسهايي زده بودم كه به بچهها هم
گفتم. گفتم: "آقا محسن رفت و معلوم هم نيست كه ديگر برگردد. " بچهها
حرفم را جدي نگرفتند. اما من با سابقهاي كه از آخرين حالات بعضي از شهدا
داشتم گفتم: اين آخرين ديدار ما با آقا محسن بود. او ديگر برنميگردد. "
همين طور شد. آقا محسن شب همان روز به جزيره رفت و...
*راوي دوم: سيد محمد علي سيد ابراهيمي
آن وقتها ما در خط پدافندي جزيره مجنون جنوبي بوديم. آقا محسن گاهگاهي
به جزيره ميآمد و به بچهها سر ميزد. اما هيچ وقت نميگذاشتند جلو
بيايند. آمدن ايشان به جلو ممنوع شده بود. فرماندهي لشكر، محسن روحاني را
به دليل مقام علمي و توان فكري و روحي كه داشت پشت خط و در قرارگاه و مقرها
نگه ميداشت. حتي در عمليات هم به سختي ميتوانست خود را به خط برساند در
يك عمليات يادم نميرود وقتي به او تكليف كردند كه بايد بماني با چه اشكي
به بدرقه بچهها آمده بود و با چه حسرتي در آغوششان ميگرفت.
اما آب شب با كمال تعجب ديديم آقا محسن آمده است تا سنگر مخابرات مانده
بوديم چطور مسئول محور را راضي كرده، آمده است تا اينجا. مطمئن بوديم بدون
اجازه جايي نميرود. اگر بالاتر به او تكليف ميكرد تا فلان جا خق نداري
بيشتر بروي، نميرفت. اطاعت پذيرش حرف نداشت و حالا آن شب آمده بود تا سنگر
مخابرات گردان در خط جزيره. يعني درست پشت سنگرهايي كمين. توي آن سنگر من
بودم و جواد تلاشان و فتح الله كرماني و يكي دو تاي ديگر. آقاي محسن هنوز
نشسته و درست و حسابي خوش و بش نكرده بود كه سراغ چاي را گرفت. بساط چاي،
هميشه روبراه بود. گفتم: "اگر چند دقيقه بنشيني آماده ميشود.
لحظهاي خوابيد و پاهايش را به گونههاي ديوار سنگر تكيه داد. چرت
كوتاهي زد و بعد يكباره بلند شد و گفت: "پس من ميرود سري به بچههاي جلو
بزنم و برگردم. " طوري اين را گرفت كه اصلا به ذهن ما نرسيد. كه جلويش را
بگيريم و نگذاريم برود و يا حداقل با عقب تماس بگيريم. و آنها را در جريان
بگذاريم.
آقا محسن بلند شد، خداحافظي كرد و رفت. ما هم مشغول آماده كردن چاي
شديم.
آمدن غيره منتظره آقا محسن، حالاتش و اين طور رفتنش نگرانم كرد. اين
نگراني لحظه به لحظه در دلم بيشتر ميشد!
مدام خودم را سرزنش ميكردم كه چرا گذاشتيم برود جلو. كاش حداقل كسي را
با او فرستاد بوديم.
لحظاتي به همين ترتيب گذشت. چاي كم كم داشت آماده ميشد كه يكباره عراق
شروع كرد به ريختن آتش روي جادهاي كه به خط منتهي ميشد. آن وقتها
بچههاي ما مشغول ساختن جادهاي در جزيره بودند. و براي اين كه كار از ديد
دشمن مخفي باشد، شبهها ماشينهاي راه سازي روي جاده كار ميكردند. عراق
هم ظاهرا از موضوع اطلاع پيدا كرده بود و.شروع كرده بود جاده را با كاتيوشا
كوبيدن. حسابي نگران شديم. احساسي به من ميگفت بايد براي آقا محسن اتفاقي
افتاده باشد.
هنوز سر و صداي انفجارها نخوابيده بود كه صداي بيسيم بلند شد. تماس از
فرماندهي بود. اولين جملهاي كه از پشت بيسيم شنيديم اين بود: "آقا محسن
كجاست؟! " مانده بوديم چه بگوييم. همان جمله بلافاصله تكرار شد. گفتم:
"الان اينجا بود. رفت: گفت ميرود جلو به بچهها سربزند! "
گفتند: "سريع يا جلو تماس بگيريد. " با كمين جلو تماس گرفتيم و از آقا
محسن پرسيديم. گفتند: "همين الان برگشت عقب! " فهميديم در زمان آتشباري
جايي بين ما و سنگرهاي كمين بوده است. يعني درست در دل آتش. همان حسن به
من ميگفت: "آقا محسن رفته است. " او كسي نبود كه خود را از آتش دشمن مخفي
كند و پناه بگيرد. آن هم در لحظاتي كه انگار از آن بالا خوانده شده بود.
همين او را به به آنجا كشيده بود و هيچ كس را ياراي آن نبود كه راهش را سد
كند و جلوي پروازش را بگيرد.
آن شب در همان تاريكي و آتش شديد به جست و جويش رفتيم، با شهيد امير
بيطرفان و جواد تلاشان و فتحالله كرماني و بچههيا ديگر وقتي پيكر پاكش را
يافتيم، انگار مدتها بود از اين عالم خاكي پر كشيده بود.
چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا 2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا 3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا 4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا
پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com
تالارهای تحت مدیریت :
مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1389 7:02 AM
تشکرات از این پست