0

شهید محمود کاوه

 
shytin_cupid
shytin_cupid
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : فروردین 1389 
تعداد پست ها : 16
محل سکونت : تهران

شهید محمود کاوه

زندگی نامه
شهيد محمود كاوه سردار و فرمانده بزرگ لشگرويژه شهدا در سال 1340 در يكي از محلات محروم شهر مقدس مشهد(خيابان ضد)، درخانواده اي مذهبي و متدين چشم به جهان گشود و لذا از همان اوان كودكي ارزشها و سنن مذهبي آرام آرام در وجود او شكل مي گرفت و دست تقدير او را براي ايفاي مسؤوليت هاي خطير فردي و اجتماعي آينده آماده مي ساخت، پدرش كه از بازاريان خرده پا و متعهد مشهدي به شمار مي آمد و مي آيد از جمله افرادي بود كه در دوران اختناق به لحاظ اين كه مقلد حضرت امام (قدس الله نفسه الزكيه) بود با روحانيون مبارز و برجسته اي همچون حضرت آيت الله خامنه اي، شهيد هاشمي نژاد و شهيد كامياب حشر و نشر داشت. او كه آگاهانه در تلاش ارتقاء سطح ديني تنها فرزند پسرش بود، محمود كوچك را همراه خويش به مراسم و محافل مذهبي مي برد و البته همان محافل و بعدها كلاسها در ساختمان رفيع شخصيت مبارزاتي و خلوص علمي كاوه تاثيرات برجسته اي، بجاي گذارد به نحوي كه خود شهيد از آن خاطرات شيرين گاه و بيگاه ياد نموده و بدانها افتخار مي ورزيد.
كاوه تحصيلات خويش را با توجه به چنين مقدماتي از دبستان آغاز نمود و با اتمام دوره راهنمايي تحصيلي بنا بر علاقه وافري كه به كسب علوم ديني در حوزه هاي نور و معرفت داشت دروس حوزوي را برگزيد و چندي نيز در اين وادي به سلوك پرداخت.
باري، اگر چه شهيد كاوه بهره هاي ميموني از دوران كوتاه تحصيل در مراحل مقدماتي حوزه برد وليكن ظاهرا بدين نتيجه رسيده بود كه اگر با اخذ مدرك دوران پاياني دبيرستاني گام در اين وادي مقدس بگذارد، مؤفقتر خواهد بود و لذا با اين اميد كه در آينده و بعد از كسب مدرك ديپلم به ادامه دروس حوزوي بپردازد، به تحصيل كلاسيك متوسطه بازگشت.
دركشاكش همين دوران اخير از زندگي شهيد بود كه آرام آرام حاصل بيش از يك دهه روشنگري و مبارزه و تلاش و زندان و تبعيد حضرت امام (ره) و اصحاب وفادارش، مي رفت تا در قالب نهضتي شگرف و اعجاب بر انگيز يعني انقلاب اسلامي نمودار گردد. شهيد كاوه در آن روزگار جواني پر نشاط، فعال و مذهبي بود، كه لحظه اي آرام و قرار نداشت و در تمامي صحنه هاي انقلاب حضور فعال داشت.

1- كودك بزرگ ، طاهره كاوه

گفتم: اصلا چرا بايد اين قدر خودمون رو زجر بديم و پسته بشكنيم، پاشيم بريم بخوابيم. با وجود اين كه او هم مثل من تا نيمه شب كار مي كرد و خسته بود، گفت: نه، اول اينا رو تموم مي كنيم بعد مي ريم مي خوابيم؛ هر چي باشه ما هم بايد اندازه خودمون به بابا كمك کنیم. يادم هست محمود مدام يادآوري مي كرد: نكنه از اين پسته ها بخوري! اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته.اگر پسته اي از زير چكش در مي رفت و اين طرف و آن طرف مي افتاد، تا پيداش نمي كرد و نمي ريخت روي بقيه پسته ها، خاطرش جمع نمي شد.موقع حساب كتاب كه مي شد، صاحب پسته ها پول كمتري به ما مي داد؛ محمود هم مثل من دل خوشي از او نداشت ولي هر بار، ازش رضايت مي گرفت و مي گفت: آقا راضي باشين اگه كم و زيادي شده.

*************

2- سگ هاي آمريكائي ، طاهره كاوه

يك زن و مرد آمريكائي با سگشان آمدند داخل مغازه تا سيگار بخرند. سر و وضع ناجوري داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره كريه آن مرد؛ شكسته بسته حاليش كرد ما سيگار نداريم، بعد هم با عصبانيت آن ها را از مغازه بيرون كرد. زن و مرد آمریکایی نگاهي به همديگر كردند و حيرت زده از مغازه بيرون رفتند، آخر آن روزها كسي جرأت نداشت به آن ها بگويد بالاي چشمشان ابروست.محمود روكرد به من و گفت: برو شلنگ بيار، بايد اين جا رو آب بكشيم. گفتم: براي چي؟ گفت: چون اينا مثل سگشون نجس اند.

*************

3- بايكوت ، طاهره كاوه

خاطرم هست، يك روز دختر بي حجابي آمد توي مغازه خانواده اش از آن شاه دوست هاي درجه يك بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمي كنيم، پرسيد: چرا؟ گفت: چون پول شما خير و بركت نداره. دختر با عصبانيت، با حالت تهديد گفت: حسابت رو مي رسم ها!. محمود هم خيلي محكم و با جسارت گفت: هر غلطي مي خواهي بكني، بكن.تمام آن روز نگران بوديم كه نكند مامورهاي كلانتري بيايند محمود را ببرند؛ آخر شب ديديم در مي زنند. همان دختر بود، منتهي با پدرش. خودشان را طلبكار مي دانستند! محمود گفت: ما اختيار مالمان را داريم، نمي خواهيم بفروشيم. حرفش تمام نشده بود كه دختر با يك سيلي زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخي او را بدهد كه پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پاي مامورين به آن جا باز مي شد، برايمان خيلي گران تمام مي شد؛ توی خانه نوار، اعلاميه و رساله امام داشتيم. بعد از اين موضوع محمود هيچ وقت به آن ها جنس نفروخت.

*************

4- خانه و خانواده ، محمد يزدي

علاوه بر مربي گري، مسئول كميته تاكتيك هم بود. از آموزش ايست و بازرسي گرفته تا آموزش جنگ شهری و كوهستان را بايد درس مي داد. همه هم بصورت عملي. يك روز بهش گفتم: تو که اين قدر زحمت مي كشي، كي وقت مي كني به خودت و خانواده ات برسي؟ گفت: حالا وقت رسيدن به خانه و خانواده نيست. مكثي كرد و ادامه داد: مگه نمي بيني دشمن تو كردستان و جاهاي ديگه داره چيكار مي كنه؟گفتم اين كه مي گي درسته، اما بالاخره خانواده هم حقي دارن، حداقل هر از گاهي بايد يك خبر از خانواده ات هم بگيري. گفت: به نظر من تو اين دوره و زمونه، انسان همه هست و نيستش رو هم فداي اسلام و انقلاب بكنه، باز هم كمه. الان اگه لحظه اي غفلت كنيم، فردا مشكل بتونيم جواب بديم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نيست. بدجور به او غبطه مي خوردم.

*************



5- تيرانداز ماهر ، علي آل سيدان

يكي از پاسدارها كه اسلحه يوزي داشت، سركوچه ايستاده بود و داد مي زد:اگه مردي بيا بيرون، چرا رفتي قایم شدي، بيا بيرون ديگه. قصد بيرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجك را كشيده بود و مدام تهديد مي كرد كه اگر به سمتش برود، نارنجك را پرت مي كند بين مردم؛ چند دقيقه اي به همين نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پريد بيرون. تا آمد نارنجك را پرتاب كنه همان پاسدار پاهايش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت اين كار را كرد كه انگار عمري تيرانداز بوده است. دو سه سال بعد رفتيم تيپ ويژه شهدا. يك شب همين خاطره را برای كاوه تعريف كردم، گفت: اين قدرها هم كه مي گوئي كارش تعريفي نبود.پرسيدم مگر شما هم آن جا بودي؟خنديد و گفت: اون كسي كه تو می گی خود من بودم.

*************



6- نيروي آماده ، احمد جاويد

تنها كسي كه با من آمد در سالگردها و هواپيما ها(1) محمود بود، اسناد و مدارك را جمع آوری مي كرد، مي برد بيرون و با سرعت برمي گشت.احتمال اين كه بني صدر، دستور حمله بدهد زياد بود. يكي دو بار كه رفت و برگشت، چشمش به يك مسلسل افتاد كه وسط يكي از بالگردها بسته بودنش! آن را باز كرد و برد يك جاي دورتر، روي زمين مستقر كرد. من كه رفته بودم توی نخش، از كوره در رفتم و با تندی بهش گفتم: می دونی كه بردن مدارك مهم تر از اسلحه هاست؟ چرا اين كار را كردی؟ با تعجب نگاهم كرد و گفت: شايد هواپيماها بخوان دوباره حمله كنن، بردمش تا اگه حمله كردن ازش استفاده كنيم.بعدها فهميدم بعضي از تجهيزاتي كه از هواپيما خارج كرده بود را با خودش برده بود كردستان، تا بر عليه ضد انقلاب و عراقي ها استفاده كند.

1- ارديبهشت 59، حمله ناموفق آمريكا به صحراي طبس.

*************



7- سربازان امام ، سيد هاشم موسوي

بچه ها را جمع كردن توی ميدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آيت... موسوي اردبيلي برایمان سخنراني كنند. لابلاي صحبت هايشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خيلي علاقه دارم، چرا كه پا چسچ=دارها سربازان امام زمان (عج) هستند. كنار محمود ايستاده بودم و سخنراني را گوش مي دادم. وقتي آيت... اردبيلي اين حرف را گفتند، يك دفعه ديدم محمود رنگش عوض شد؛ بي حال و ناراحت یک جا نشست مثل كسي كه درد شديدي داشته باشد. زير لب مي گفت:"لا اله الا الله" تا آخر سخنرانی همين اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع اين جوری نديده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت كلاس مي رفت، اول از همه كلام امام را می گفت، بعد درسش را شروع مي كرد. می گفت: اگر شما كاري كنيد كه خلاف اسلام باشد، ديگه پاسدار نيستید، ما بايد اون چيزي باشيم كه امام مي خواد.

*************



8- آزمون الهي ، محمد كاوه «پد ر شهيد»

از سر شب حالتي داشت كه احساس می كردم می خواهد چيزی به من بگويد، بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: بابا! خبرداری كه ضد انقلاب تو كردستان خيلي شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه می دي؟ گفتم: بله. اجازه می دم، چرا كه نه، فرمان امامه همه بايد بريم دفاع كنيم. پرسيد: مي دونين اون جا چه وضعيتي داره؟ جنگ، جنگ نامرديه؛ احتمال برگشت خيلي ضعيفه. با خنده گفتم: می دونم، براي اين كه خيالش را راحت كنم، ادامه دادم: از همان روز اولی كه به دنيا آمدی، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق كنم. اصلا آرزوی من اين بود كه تو توی اين راه باشی؛ برو به امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خنديد و صورتم را بوسيد. بعدها به يكی از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان اللهی اش را خوب پس داد.

*************



9- گروه اسكورت ، شهید ناصر ظريف

نرسيده به سقز، يكي از ماشين ها كه ميني بوس بود از ستون خارج شد و شروع كرد به گاز دادن. بعداً فهميديم راننده اش فكر كرده، چون توی شهر هستيم، خطر كمين هم از بين رفته است. زياد فاصله نگرفته بود كه افتاد تو كمين. همان اول كار يك تير به پای راننده مينی بوس خورد. مينی بوس پر از نيرو بود؛ داشت به سمت پرتگاه می رفت. تنها دعا و توسل بود كه به دردمان خورد. يك لحظه ديدم مينی بوس لبه پرتگاه ايستاد.لاستيكش به يك سنگ بزرگ گير كرده است. بچه ها پريدند بيرون و تو سينه كوه سنگر گرفتند. تا محمود خودش را رساند به سر ستون، محمد يزدي با كاليبرش آتش شديدی ريخت روی سر ضد انقلاب. تيربار آخر ستون هم آمد كمك. بيشتر نيروهای تازه وارد، نمی دانستند كمين يعني چه و اين طور جاها بايد چه كار كنند. محمود چند تا از بچه ها را از سمت راست گردنه كشاند بالا. يك گروه را هم از توی جاده حركت داد طرف خود گردنه، جائی كه بيشتر حجم آتش دشمن از آن جا بود. مانده بودم كه تاكتيك محمود چيست و چه نقشه ای دارد، اما مطمئن بودم كه منطقه و دشمن را خوب می شناسد. انتظارم خيلي طول نكشيد؛ ضد انقلاب از سه طرف محاصره شد. حالا ديگر هيچ راهی جز فرار نداشت، فرار هم كرد.

*************



10 - شيفته ی محمود ، ابراهيم پور خسرواني

يكی از بچه ها به شوخی پتويش را پرت كرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر كاوه. كم مانده بود سكته كنم؛ سر محمود شكسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است كه يك برخورد ناجوری با من بكند. چون خودم را بی تقصير مي دانستم، آماده شدم كه اگر حرفی ،چيزی گفت، جوابش را بدهم. كاملاً خلاف انتظارم عمل كرد؛ يك دستمال از تو جيبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بيرون. اين برخورد از صد تا توگوشی برايم سخت تر بود. دنبالش دويدم. در حالي كه دلم مي سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه يه حرفی بزن، چيزی بگو، همانطور كه می خنديد گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شكستم، تو حتی نگاه نكردی ببينی كار كی بوده همان طور كه خون ها را پاك می كرد، گفت: اين جا كردستانه، از اين خون ها بايد ريخته بشه، اين كه چيزی نيست. چنان مرا شيفته خودش كرد كه بعدها اگر می گفت: بمير، می مردم.

*************



11- ارزش ضد انقلاب ، علي محمود داوودي

بلنديهای «سرا (1)» دست ضد انقلاب بود، از آن جا ديد خوبی روی ما داشتند. آتش سنگينی طرفمان می ریختند، طوري كه سرت را نمی توانستی بالا بگيری. همه خوابيده بودن روی زمين. برای اين كه نيروها را تحت كنترل داشته باشم به حالت نيم خيز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگينی را بر شانه ام احساس كردم؛ برگشتم ديدم محمود است. جلوی آن همه تير و گلوله، صاف ايستاده بود. آمدم بگويم سرت را خم كن، ديدم دارد بدجوری نگاهم می كند. گفت: داوودی اين چه وضعيه؟ خجالت بكش. چشمانش از خشم می درخشيد. با صدايی كه به فرياد می ماند، گفت: فكر نكردی اگه سرت رو پايين بياری، نيروهات منطقه را خالي می كنن؟بعد هم، بدون توجه به آن همه تير و گلوله كه به طرفش می آمد، به سمت جلو حركت كرد.

عمليات تمام شده بود كه ديدمش، دستی به شانه ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش اين رو نداره که جلويش سرتو خم كنی.

1- از پايگاهای اصلی ضد انقلاب بود كه در حد فاصل شهرهای سقز- بوكان قرار دارد.

*************



12- ضد كمين ، حسن سيستاني

نرسيده به روستای سرا، محمود ايستاد. آهسته گفت: كمين! طولی نكشيد كه از سه طرف به ما تيراندازی كردند. در تمام عمرمان، اولين باری بود كه كمين می خورديم. ظرف چند ثانيه، محمود گروه را آرايش نظامی داد. كاملا خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغی اش هر چند گاهی تيراندازی می كرد، تا ضد انقلاب جرأت نكند جلو بياید. مهماتشان داشت ته می كشيد. بايد تا آمدن نيروی كمكي مقاومت می كرديم. در آن اوضاع و احوال محمود تغيير موضع داد و آمد وسط بچه ها. گفت: اين جا جايی است كه اگه چيزی از خدا بخواين اجابت می شه، خدا به شما نظر داره. صحبتش تاثير عجيبی روی بچه ها گذاشت؛ طوری كه احساس كرديم بدون نيروی كمكی می توانيم از پس دشمن بر بياييم. با هدايت دقيق و زيركانه ی محمود، پخش شديم تو منطقه تا دورشان بزنيم. در همين گير و دار، نيروی كمكی هم رسيد. از همه طرف روی سر دشمن آتش می ريختيم. آن ها كه اين چشمه اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالی كردند.

*************



13- بهترين نقشه ، ناصر ظريف

گفتند: روی گردنه(1) كنار جاده، جنازه سه تا پاسدار افتاده بود. محمود گفت: اين طور كه معلومه، ضد انقلاب می خواد باز از ما تلفات بگيره. با نقشه محمود راه افتاديم سمت بانه. اوضاع عادی به نظر می رسيد. روی گردنه، راننده كاميون دور زد و كنار جنازه شهدا نگه داشت. طوری وانمود كرد كه انگار ماشين خراب شده است. يكی از بچه ها سريع پريد پایین و كاپوت ماشين را زد بالا. دو، سه تا از بچه ها افتادند به جان موتور ماشين؛ بقيه هم رفتند سراغ شهدا. بدون هيچ دردسری جنازه شان را آوردند گذاشتند عقب كاميون و باسرعت برگشتيم سمت سقز، پيچ اول را رد نكرده بوديم كه، تيراندازی شروع شد. ضد انقلاب تازه فهميده بود فريب خورده و جنازه ها را از دست داده است، اما ديگر فايده ای نداشت. ما از تيررسشان خارج شده بوديم.

1- گردنه ی خان در 15 كيلومتری شهر بانه.

*************



14- مجازات ، حسن معدنی

فهميديم عده ای تو مجلس عروسيشان، علاوه بر انجام كارهای ناشايست، براي مردم هم ايجاد مزاحمت كرده اند. محمود سريع يك گروه از بچه های سپاه را فرستاد آن جا؛ كه چند نفري را كه مست بودند، گرفتند و آوردند. مدتی گذشت تا آقای معصوم زاده(1) برای هر كدامشان یک حکم صادر كرد. يكي از مجرمان، مردی بود كه فروشگاه لوازم يدكی داشت و ما مشتری دائم اش بوديم؛ مدام می گفت: من بهتون خدمت می كنم، لوازم براتون می خرم، ببخشيد. همه می دانستند محمود اين جور وقت ها ملاحظه غريبه ها را نمی كند. برای همين گفت: بخوابانيد، شلاقش را بزنيد.به خاطر دارم يكی ديگر از آن ها رئيس بانك بود. می گفت: به همه ی شما ها وام می دهم، هر كاری ازدستم بر بياد، براتون انجام می دم، فقط اين بار رو نديده بگيرين. محمود گفت: كسي این جا محتاج وام و پول شما نيست، حكمی را كه برات صادر شده اجرا می كنيم، نه كمتر نه بيشتر.

1- از قضات دادگستری سنندج.

*************



15- محاصره ، علی محمد داوودی

يك شب توی اتاق نشسته بودیم كه صدای تيراندازی بلند شد. ريختيم توی ميدان صبحگاه و به خط شديم. مسئول مخابرات كه صحبت می كرد، فهميديم به ژاندارمری حمله كردند. می گفت: تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زيادی هست، اگر سقوط كنه همه اش دست ضد انقلاب می افته. در مدت كمی خودمان را به محل ديگری رسانديم. نيروها چند گروه شدند. زير نظر محمود، با يك حركت حساب شده دشمن را دور زديم و پشت سرش موضع گرفتيم. شروع كرديم به ريختن آتش شديد و مداوم، فكرش را هم نمی كردند كه به اين سرعت غافلگير شوند. بچه های ژاندارمري گوئی جان تازه ای گرفته بودند. آنها از روبرو تيراندازی مي كردن، ما از پشت سر. ضد انقلاب وقتی فهميد رودست خورده، کشته هايش را گذاشت و فرار كرد.

*************



16- بی پروا ، حسن علی دروكی

برای اينكه بفهمد اسرا را از كجا برده اند همان شب رفتيم شناسائی. رسيديم به پايگاهی كه ميانه راه بوكان بود. هنوز موقعيت آنجا دستمان نيامده بود كه صدای ناله ای را شنيديم، دقت كه كرديم، ديديم صدای آشناست، ناله يكی از اسيرها بود. وقتی به خودم آمدم ديدم كاوه گريه می كند، با سوز و بلند. من و دوستم بهش گفتيم: يواش تر آقا محمود. الان نگهبان می فهمه. داشت راست می آمد طرف ما، تا جائی كه جا داشت خودم را به زمين رساندم، هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم، لجم در آمده بود. كاوه همين طور نشسته بود و بي پروا گريه می كرد، تا صدای نفس نگهبان را شنيدم، دستم را بردم روی ماشه كه بچكانم، كه ديدم برگشت؛ما هم برگشتيم سقز.چند روز بعد مبادله ای بين ما وضد انقلاب شد و اسرایمان آزاد شدند. شناسایی خوب و دقيقی كه آن شب داشتيم، مقوله عمليات بزرگی بود كه منجر به آزادی بوكان، از لوث وجود ضد انقلاب شد.

*************



17- مبادله ، چنگيز عبدی فر

گفتند: شما كه نبوديد ضد انقلاب حمله كرد به شهر، سی _ چهل نفر از نظامي ها رو با خودشون بردن، اين طور وقتها محمود نه تنها خودش را نمی باخت، بلكه در كمترين وقت، بهترين تصميم را می گرفت. رو همين حساب، فوراً نقشه عمليات را ريخت، درست عكس مسيری كه ضد انقلاب رفته بود؛ عمليات كرديم و چند نفر از بستگان يكی از سركرده های حزب دمكرات را گرفتيم. چند روز گذشت، كم كم پيك فرستادند و مسئله مبادله اسرا را مطرح كردند. موضوع به تهران هم كشيده شد. هيئتی از طرف نخست وزيری(1) به سقز آمدند. خوب كه قضيه را بررسی كردند، بالاخره موافقت كردند اسرا مبادله شوند.

1- آن موقع نخست وزير شهيد رجائی بود.

*************



18- كمين ، سيد مجيد ايافت

آخرين پيچ جاده را رد كرديم كه به كمين ضد انقلاب خورديم، بارانی از گلوله بر سر ما باريدن گرفت. خودمان را سريع بالای تپه ای كه سمت چپ جاده بود رسانديم. در آن شرايط كاوه كنار جاده و پشت يك تخته سنگ ايستاد. تعجب كردم كه چرا همه بچه ها را فرستاده بالا ولي خودش پائين مانده است، در همين فكر بودم كه ديدم با سرعت برق پريد پشت جیپ، مصطفي اكرمی بی مهابا تيراندازی می كرد، پوشش خوبی به محمود داد تا بتواند دور شود، هر آن احساس می كردم با اصابت گلوله به محمود، خودش با ماشين به ته دره سقوط كند. هر چه محمود دورتر می شد، شدت آتش هم بيشتر می شد.بالاخره خدا كمك كرد تا خودش و جيپ را نجات داد. زمان به سرعت گذشت، بايد تا شب نشده ، كاری مي كرديم و نمی گذاشتيم پای ضد انقلاب به خاك عراق برسد. محمود خيلي زود برگشت، با يك آرايش نظامی به ضد انقلاب حمله كرديم و كمين «كس نزان» در هم شكسته شد، همه شان فرار كردند، ما هم دنبالشان ، نزديكی های مرز هر چه توپ و گلوله داشتيم رو سرشان خالی كرديم.

1- از روستاهای حوالی سقز و يكی از نفرهای اصلي ضد انقلاب.

*************



19 – غربال ، علی اكبر آذرنوش

گفت:اكبراين كاوه ای كه اين همه ازش تعريف می كنن ديدی؟ گفتم: نه. گفت: بيا ببينش كه واقعاً ديدنيه! ناصر(1) كسی را نشانم داد و گفت: همونه، اينقدر جوان بود كه باورم نمی شد كاوه باشد. داشت برای بچه ها صحبت می كرد. رفتيم نزديك، می گفت: ضد انقلاب كار چريكی می كنه، مياد ضربه می زنه و بعد فرار می كنه، حالا ما چرا اين كار را نكنيم، ما چرا ضد چريك نباشيم و دنبالش نرويم، بعد با شور و حال خاصی می گفت: از حالا به بعد بايد هميشه صددرصد آماده باشين تا لحظه ای كه قرار شد بريم عمليات ويا ضد انقلاب رو تعقيب كنيم، بدون معطلی راه بيفتيم صحبت های كاوه آنقدر روحيه بخش بود كه از خدا می خواستم الان از ضد انقلاب خبری برسد، تا برويم سر وقتش و دمار از روزگارش در آوريم.

1- ناصر اكبران- بعدها به شهادت رسيد.

*************



20- برخورد قاطع ، شهید ناصر ظريف

هر كسی چيزي گفت، تا اينكه نوبت به محمود رسيد. گزارشی از وضعيت منطقه داد، بعد خيلی جدی و محكم گفت: ما بايد با ضد انقلاب برخورد قاطع داشته باشيم، بايد ريشه شان را بكنيم. همه سراپا گوش بودند، گاهی لبخند می زدند و با بغل دستی شان پچ پچ می كردند. نتيجه جلسه هم اين شد كه تا آخر دهه فجر كاری به كار ضد انقلاب نداشته باشيم. همين كه جلسه تمام شد بچه ها دور صياد را گرفتند. از طرز نگاهش معلوم بود خيلی از كاوه خوشش آمده، همان طور كه دست كاوه را توی دستش گرفته بود، گفت: آقا محمود مواظب خودت باش! ما حالا حالا ها به تو احتياج داريم.

بچه ها گفتند: ضد انقلاب توی جاده بوكان كمين گذاشته و همه رفتند آنجا باهشان درگير شده اند؛ با يك طرح آنها را محاصره كرديم، هنوز درگيری تمام نشده بود كه محمود رسيد. تا رفتم وضعيت را برايش توضيح بدهم ديدم ناباورانه به من تشر زد و گفت: مگه تو امروز جلسه نبودی؟ مگه نشنيدی كه گفتند درگير نشيد؟ گفتم: بابا ضد انقلاب كمين زده! عذرخواهی كرد و بعد هم با خنده گفت: نه، مثل اينكه بايد طور ديگری برخورد كنيم. بلافاصله افتاد جلو و شروع كرد به تعقيب ضد انقلاب.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389  10:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها