من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يك خيابان
پرنده
فروشي ديدم . به دايي گفتم : « به دايي گفتم براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد » دايي پرسيد :
« مي خواهي با آن چه كني ؟»
گفتم : « مي خواهم آن ها را در يك
قفس
كوچك و قشنگ نگه دارم .» دايي گفت :« در خانه
حضرت علي
(ع) مرغابي هايي بودند كه آن ها را كسي به ا
مام حسين
(ع) هديه داده بود . يك روز حضرت علي به دخترشان گفتند :
اين ها زبان ندارندكه وقتي گرسنه يا تشنه مي شوند بتوانند چيزي بگويند يا از تو چيزي بخواهند . آن ها را رها كن تا از آن چه
خدا
روي زمين آفريده ، بخورند و آزاد باشند .»
به پرنده هاي بيچاره نگاه كردم . به دايي گفتم :« دو تا پرنده برايم مي خريد؟» دايي گفت : قفس هم مي خواهي ؟» گفتم :« نه ! مي خواهم آن ها را
آزاد
كنم .» دايي گفت :« در روز تولد حضرت علي (ع) تو با آزاد كردن پرنده ها ، قشنگترين هديه را به ايشان مي دهي .» من و دايي دو تا پرنده خريديم و آن ها را آزاد كرديم . پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جايي نزديك فرشته ها .