شيطان از انتشار ليلي مي ترسد . . .
خدا به شيطان گفت: ليلي را سجده کن شيطان غرور داشت ، سجده نکرد
گفت: من از اتشم و ليلي گِل است
خدا گفت: سجده کن ، زيرا که من چنين مي خواهم
شيطان سجده نکرد سرکشي کرد و رانده شد ، و کينه ليلي را به دل گرفت
شيطان قسم خورد که ليلي را بي ابرو کند و تا واپسين روز حيات ، فرصت خواست
خدا مهلتش داد
اما گفت: نمي تواني ، هرگز نمي تواني
ليلي دُردانه ي من است قلبش چراغ من است و دستش در دست من
گمراهي اش را نمي تواني ، حتي تا واپسين روز حيات
شيطان مي داند ليلي همان است که از فرشته بالاتر مي رود
و مي کوشد بال ليلي را زخمي کند عمريست شيطان گرداگرد ليلي مي گردد
دستهايش پر از حقارت و وسوسه است
او بد نامي ليلي را مي خواهد بهانه ي بودنش تنها همين است
مي خواهد قصه ليلي را به بي راهه کشد
نام ليلي ، رنج شيطان است شيطان از انتشار ليلي مي ترسد
ليلي عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد....
اسب سر کش در سينه ليلي
ليلي گفت: موهايم مشکي ست ، مثل شب ، حلقه حلقه و مواج ، دلت توي حلقه هاي موي من است
نمي خواهي دلت را ازاد کني؟ نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟
مجنون دست کشيد به شاخه هاي اشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم ، گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم دلم را هم
ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است ، شيرين
نمي خواهي عکس ات را توي جام عسل ببيني؟ شيريني ليلي را؟
مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است
تلخ ، تلخي مجنون را تاب مي اوري؟
ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است
خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند نمي خواهي خرما بچيني؟
مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم
ليلي گفت: دستهايم پل است پلي که مرا به تو مي رساند بيا و از اين پل بگذر
مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام انکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد
ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربيست بي سوار و بي افسار عنانش را خدا بريده
اين اسب را با خودت مي بري؟
مجنون هيچ نگفت ليلي که نگاه کرد ، مجنون ديگر نبود ، تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن
ليلي دست بر سينه اش گذاشت ، صداي تاختن مي امد
اسب سرکش اما در سينه ليلي نبود!
ليلي، پروانه خدا
شمع بود ، اما کوچک بود نور هم داشت اما کم بود
شمعي که کوچک بود و کم ، براي سوختن پروانه بس بود
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق
و زمين پر از شمع و پروانه شد
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند
خدا گفت: شمعي بايد دور ، شمعي که نسوزد ، شمعي که بماند
پروانه اي که به شمع نزديک مي سوزد ، عاشق نيست
شب بود ، خدا شمع روشن کرد شمع خدا ماه بود شمع خدا دور بود
شمع خدا پروانه مي خواست ليلي ، پروانه اش شد
بال پروانه هاي کوچک زود مي سوزد ، زيرا شمع ها ، زيادي نزديکند
بال ليلي هرگز نمي سوزد ليلي پروانه شمع خداست
شمع خدا ماه است ماه روشن است ، اما نمي سوزاند
ليلي تا ابد زير خنکاي شمع خدا مي رقصد
ليلي، نام ديگر ازادي
دنيا که شروع شد زنجير نداشت ، خدا دنياي بي زنجير افريد ادم بود که زنجير را ساخت ، شيطان کمکمش کرد
دل ، زنجير شد دنيا پر از زنجير شد و ادم ها همه ديوانه زنجيري!
خدا دنيا را بي زنجير مي خواست نام دنياي بي زنجير اما بهشت است
امتحان ادم همين جا بود دستهاي شيطان از زنجير پر بود
خدا گفت: زنجيرهايتان را پاره کنيد شايد نام زنجير شما عشق است
يک نفر زنجيرهايش را پاره کرد نامش را مجنون گذاشتند
مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري اين نام را شيطان بر او گذاشت
شيطان ادم را در زنجير مي خواست
ليلي ، مجنون را بي زنجير مي خواست
ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد
ليلي کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند
ليلي زنجير نبود ليلي نمي خواست زنجير باشد
ليلي ماند زيرا ليلي نام ديگر ازادي است